سیاه‌چاله

کلیشه‌های ام‌آر‌ای مغزم را دستش گرفته‌بود و با دقت نگاه می‌کرد. از سکوتش متوجه شدم چیزی دیده. یادم نیست ایستاده‌بودم یا نشسته، به گمانم ایستاده؛ مثل یک متهم به قتل غیرعمد مقابل یک قاضی که آلت قتاله را با دستانش وارسی می‌کند. شیارهای مغزم سؤالی را برایم زمزمه می‌کردند؛ «به کدامین گناه من؟» و مگر جسد گذشته زیر خاک زمان نپوسیده‌بود؟ چرا استخوان‌هایش در گلویم گیر کرده‌بودند ...

«مطمئن نیستم؛ ولی به نظرم این نقطه شبیه یک Black Hole هست.» انگشتش را به سمت تیله‌ای سیاه در ماده‌ی سفید مغزم گرفته‌بود. «بهتره نظر یک متخصص دیگر و بهتر رو هم بپرسیم.» کارت یک فلوشیپ ام‌اس مقیم تهران را از کشوی کمدش درآورد. حالا من حکمم را دست گرفته‌بودم، و اسیر مسیری طولانی شدم که عاقبتش اینجاست؛ پشت کیبورد، با اطمینان خاطر از اینکه نه؛ مالتیپل اسکلروزیس ندارم، اما سیاه‌چاله‌ای در سرم هست؛ حاصل فروپاشی گرانشی جرم ستاره‌ای ... که حتی خاطرات هم نمی‌توانند از افق رویدادش فرار کنند. 

دوره‌ی دبیرستان مجالی بود برای چشیدن جرعه‌ای از دریای اخترفیزیک، و تماشای فیلم میان‌ستاره‌ای نولان مثل دعوت‌شدن به تماشای رؤیاهای علمی بود که از دور می‌پرستیدم. از آن شبی که میان‌ستاره‌ای را دیدم، تا امشب و تماشای فیلم اوپنهایمر نولان هشت سال نوری فاصله است. رابرت جی اوپنهایمر، که در باب سیاه‌چاله‌شدن ستاره‌های نوترونی مقاله نوشته‌بود، بعدها گروهی را هدایت کرد که بمب اتم را ساختند، و تا ابد در سیاه‌چاله‌ی تاریخ حبس شد.

امشب حال غریبی دارم. تو گویی پشت چهره‌ی مهربان غول چراغ جادوی زندگی‌ام، مفیستوفلس پنهان شده‌بود و آرزویم برای وارد کردن اخترفیزیک به متن زندگی‌ام را، به شکلی سادیستی تحقق بخشید. سیاه‌چاله‌ای که در آسمان دنبالش می‌گشتم در سرم پیدا شد؛ کیهان در پوست جمجمه ...

اوپنهایمر پرومته بود. او آتش را برای آدمی به ارمغان آورد و هر شب عقابی جگرش را می‌درید و مجازاتش می‌کرد و من ... من، برادرش اطلس، به جرم جنگی ناخواسته با مرگ، محکوم به حمل بار عالم در سرم شده‌ام. اسم مهره‌ی اول گردنی در ستون فقرات هم اطلس است. غریب است؛ نه؟

۲۸ بهمن ۰۲ ، ۰۴:۴۰
فانوسبان

نگارگری

گفتم دیگر دست و دلم به نوشتن نمی‌رود؛ حالا پذیرای حرف‌های من تویی. گفتی باز هم بنویس؛ برای دیگری بنویس، برای سهیم‌شدن یک حال خوب با بقیه ...

من امشب باز هم می‌نویسم ... باز ... برای تو.

یاد کشیک‌های اطفال افتاده‌ام؛ ما کجا بودیم؟ اورژانس یک بیمارستان دور ... که مثل یک وصله‌ی ناجور به شهر بافته‌بودند تا تو گویی بچه‌های بیمار را از شهر دور بریزند. پدرهای پرونده‌‌به‌دستی که با هزار مشقت از راه رسیده‌بودند، منتظر مشخص‌شدن تکلیف‌ طفل‌هایشان آن ور میز نگاهمان می‌کردند و ما نگاهمان را می‌دزدیدیم ... زیرلب هم به خیّر بیمارستان‌ساز فحشی نثار می‌کردند که آخر مگر جا قحطی بود که وسط بیابان برهوت بیمارستان علم کردی؟ گاهی هم زبانشان بیشتر می‌چرخید و ما را هم با آن بیچاره هم‌کاسه‌ می‌کردند.

کِی بود؟ زمستان ... همین یک سال پیش. سرمایی سوزناک، آن بیرون، به دور از گرمای انسانیت بیداد می‌کرد.

ساعت چند بود؟ همین حوالی؛ سه، چهار بامداد ... مادرهای مستأصل و کودکانِ بیمارشان به هر سختی‌ای بود، پلک هم گذاشته‌بودند و پدرها هم یا بیرون سیگار می‌کشیدند، یا داخل ماشین خوابیده‌بودند، یا برای بار چندم از اینترن و رزیدنت و پرستار می‌پرسیدند کی در بخش تخت خالی می‌شود و گاهی آن روی دیگرشان در آستانه‌ی بالا آمدن بود ...

دیگر از خیره‌شدن به دقیقه‌شمار ساعت اورژانس خسته شده‌بودیم؛ یا سرمان روی میز بود و با چشمان بسته خداخدا می‌کردیم شرح‌حال مریض بعدی نصیب ما نشود، یا با نگاهی خمار گوشی موبایل را بالا و پایین می‌کردیم، یا بالاسر یکی از تخت‌ها بودیم و معاینات را کامل می‌کردیم. کاش می‌شد دکمه‌ی فوروارد زمان را فشار داد و با دور تند این کشیک را تمام کرد، کاش صبح فقط کِیس جراحی مطرح شود، کاش راند بخش زود تمام شود، کاش ترخیص نداشته‌باشیم، کاش خلاص شویم از این جهنم سرد دورافتاده‌ی تلخ.

و شدیم ... نشدیم؟ گذشت آن همه تلخی با ته‌مایه‌هایی از شیرینی.

می‌دانم حال حالایت تعریفی ندارد ... دنیا برای تو که تنگ شود، روی سر من خراب می‌شود. فقط دلم می‌خواهد یادت بیاید که گذشت. بهار شد. سبزه‌هامان را که گره زدیم، چه آرزو کردیم؟ یادت هست؟ آرزوی من که برآورده شد. 

 

۱۸ دی ۰۲ ، ۰۳:۱۶
فانوسبان

پنج

یک گوشه‌ی تنهای دنیا، من مانده‌ام کف یک خمره‌ی شیشه‌ای خالی شراب؛ یکی قبلا تهش را بالا آورده و بی‌امان برای شکستن رها کرده و حالا اینجا زیستگاه من است. تخت، کتابخانه‌ای خاک‌خورده و یک گرامافون سهم من از دنیا و قلبم، سهم من از ماوراست. اگر آفتاب و ستاره‌ها مهمانم نباشند، گهگداری از آن سقف باز خمره، باران نصیب من است و گاه برف. 

باران که می‌بارد کم‌کم خیس می‌شوم، آب که از تن من سیر شد و قطره قطره جمع شد، غوطه می‌خورم ... صعود می‌کنم تا سقف ولی لبه را رها نمی‌کنم ... رها که کنم همه چیز تمام می‌شود. برف که می‌بارد تکه‌تکه یخ می‌بندم، سرما که از آستانه‌ی سرم گذشت، قلبم را محکم در آغوش می‌گیرم و دفن می‌شوم ... زیر خروارها برف فشرده می‌شوم ولی قلبم را رها نمی‌کنم ... رها که کنم همه چیز تمام می‌شود. 

هر چندبار هم خانه‌ام با برف و آب تطهیر شود، عطر شراب از خمره‌ی خیال من نمی‌پرد. و آن شب‌هایی که زیر طاق آسمان روی تختم لم داده‌ام و بالا را نگاه می‌کنم، مدهوش از این عطر، گذشته‌ها را سوت می‌زنم و انعکاس صدای من با سوسوی ستاره‌ها هم‌آغوش می‌شود و ... امان از آن شب‌ها.

و گاه با کبریت‌هایم هوس نوشتن می‌کنم و شعله‌ها روی دیوار حک می‌شوند و حرف‌ها کلمه می‌شوند و شیشه ذره‌ذره ذوب می‌شود و دیوار خمره‌ی من پنجره می‌شود؛ مثل امشب ... چه فانوسناک.

یک سال گذشت. مهسا و صدها صدها جوان دیگر یه یک‌باره جان دادند، و من ذره‌ذره ... ایمانم بارها و بارها دستخوش سختی‌های ایّوب‌وار شد، و نگارم همدم روزها و شب‌های من بود، فارغ‌التحصیلی قدم به قدم به من نزدیک‌تر و فراغ بال قدم به قدم از من دورتر. ده روز دیگر از بند آزاد می‌شوم و به بند دیگر می‌افتم و امیدوارم به قولی؛ در این بندبازی خطر را پیشه ساخته‌باشم و «در این چیزی نیست که سزاوار سرزنش باشد».

هنوز توانِ طرحی نو درانداختن در خود نمی‌بینم؛ شاید زیادی پیر شده‌ام ... باز به اصل برگشته‌ام ...

۲۰ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۰۵
فانوسبان

چهار

سال‌ها پیش نغمه‌سرایی بود با صدایی دلنواز. به دنبال حادثه‌ای، صدایش مادام‌العمر خدشه‌دار شد. هرچند مشکل چندانی در ادای صوت و کلمات در گفت و گوهای روزمره‌ نداشت؛ دیگر قادر نبود تحریر بزند. نغمه‌سرای قصّه‌ی ما، هرچه بیشتر می‌شنید، از صدای خودش بیزارتر می‌شد؛ چون در پس‌زمینه‌ی کلمات و جملاتی که به زبان می‌آورد، سایه‌ای از گذشته می‌خزید ... سایه‌ای که به مرور زمان از دید اطرافیانش پنهان شد، امّا او نفرین شده‌بود ... فراموشی برای اطرافیانش ساده بود، امّا او به یاد می‌آورد. هرچه بیشتر می‌گذشت، سایه پررنگ‌تر می‌شد و خشم و استیصال او بیشتر. سعی می‌کرد جز به ضرورت، حرفی نزند. و دست آخر، یک روز، سکوت کرد؛ و حنجره‌اش ده‌ها سال قبل از قلبش، ایستاد. 

در انسان، به شمار آینه‌ها، خود است ... و خودشکستن اعتیادآور است.

*

سعی کردم این نوشته‌ را با «صداقت» شروع کنم؛ ولی نشد. کلمه‌ی شومی برای آغاز یک نوشته است؛ آن‌ هم برای من. 

فردا چهار سالگی این چاردیواری تمام می‌شود. هر سال، یک دیوار؛ بدون سقف. و این پست، یک در است؛ برای خداحافظی. شاید به دنبال یک سرپناه برای آرام گرفتن و نه دیواری برای خط‌خطی کردن. وقتی به کسی که شده‌ام فکر می‌کنم، «اضمحلال» کلمه‌ای است که به ذهنم می‌رسد؛ این هم جرعه‌ای از آن واژه‌ی شوم. 

۱۸ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۴۹
فانوسبان

گرداب، گردباد، گرداباد

شوقی برای به اشتراک گذاشتن ... شوقی که کنجکاوم بدانم چرا شعله‌اش این روزها کم‌سوتر از همیشه است. فانوس در ابتدا با همچو شوقی افروخته‌شد، ولی به مرور تغییر کاربری داد؛ مثل یک زمین زراعی که مبدل به یک آپارتمان چند طبقه شود. اول شد مفرّی برای احساسات به زبان نیامده که در زندگی واقعی شنونده‌ای نداشتند، بعدها شد یک ابزار ارتباطی مخفی برای پیام دادن و پیام گرفتن از مخاطب خاص. و حالا ... سکوت. سکوتی که چند روز پیش پستی هم به مناسبت افشاسازی‌اش فرستادم. عنوان موسیقی‌ای که چاشنی‌اش کردم، «تبعید» بود. 

نه اینکه در خورجینم غنیمتی برای به اشتراک گذاشتن نداشتم؛ از احساسات ریز و درشت و پیچیده‌ای که تجربه کردم گرفته تا تمام سینمایی‌ها و سریالی‌هایی که تماشا کردم، همه و همه پتانسیل ثبت شدن در این وبلاگ را داشتند؛ ولی ... 

ستاره‌شمار بالای پنل عدد چهارده را نشان می‌دهد؛ ولی راستش را بخواهید رغبتی به صفر کردنش نیست. گاهی از سر ملال شروع می‌کنم به خواندن نوشته‌هاتان، و در موارد انگشت شماری، با ذوق و شوق. 

ولی این رخوت از کجا آب می‌خورد؟

استادی داریم قدبلند و با همتی به همان اندازه بلند. ماسک را با وسواس بسیار خاصی به صورت می‌زند و مشخص است که هراس کووید-19 در جانش ریشه دوانده و مدام، نه تنها درباره‌ی عوارض کوتاه‌مدت ریوی کووید، بلکه در خصوص عوارض بلند مدت و به قول خودش «لاااانگ کووید» هشدار می‌دهد. به عقب نگاه می‌کنم، راست می‌گوید؛ هرچند شاید برداشت من و استادم از این اصطلاح یکی نباشد. شاید نقطه‌ی شروع این تعلیق زندگی و رخوت، از موقعی شروع شد که با یک توشه‌ی قابل قبول از دوره‌ی فیزیوپاتولوژی، خودم را برای دوره‌ی اکسترنی (استاجری) حاضر کرده‌بودم و در عرض سه روزی که از شروع بخش ارتوپدی گذشته‌بود هم سر کلاس‌ها کلی یادداشت برداشته و مطالعه کرده‌بودم؛ امّا همه چیز به باد رفت. دنیا ... تمام دنیا از حرکت ایستاد. برای تمامی نظاره‌گران همچو واقعه‌ای، حداقل ذره‌ای هم که شده، زندگی و آمال و آرزوهای پوشالی‌شان رنگ می‌بازد؛ مگر نه؟

در طول زندگی‌ام یالوم یکی از، و شاید مهم‌ترین، نویسنده‌ای بوده که چشم و گوشم را باز کرده. افکار من قبل از یالوم با افکار من، بعد از مطالعه‌‌ی چندین جلد از کتاب‌هایش و غور در آن‌ها، زمین تا آسمان فرق دارد. همین شد که به دنبال رهنمودگرفتن از راهنمای قدیمی‌ام، در گوگل جست و جو کردم: «یالوم و کووید-19» .. قبول کردن این مسئله که پیرمرد 91 ساله‌ای که نزدیک به نیم قرن از عمرش را صرف گسترش دانش و کمک به بیمارانش به هر شکل ممکن کرده، اظهار نظری درباره‌ی کووید و بحران اگزیستانسیلی به این گستردگی نکرده‌باشد، برایم سخت است. شاید به قدر کافی نگشته‌باشم. و یا شاید اروین یالوم، با بحرانی بزرگ‌تر، و شخصی‌تر درگیر بوده‌است. 

حین این گشت و گذار با آخرین کتابش آشنا شدم؛ «مسئله‌ی مرگ و زندگی» (A Matter of Death and Life) که به صورت اشتراکی همراه با همسرش نوشته‌اند ... زوجی با شصت و پنج سال زندگی مشترک ... «مریلین یالوم» در سال 2019 از دنیا رفت و این کتاب دو سال بعد منتشر شد. فکر می‌کردم بعید است در این کتاب اشاره‌ی چندانی به سؤالاتی که در ذهنم می‌خزند، باشد؛ ولی اشتباه می‌کردم. در «نمونه‌ی رایگان کتاب» در فیدیبو، بعد از زمینه‌چینی روبرو، پاراگرافی خواندم: مریلین مبتلا به مالتیپل میلوماست و به تازگی یک سکته‌ی مغزی را پشت سر گذاشته و اروین به تازگی تحت عمل جراحی تعبیه‌ی ضربان‌ساز مصنوعی قلب قرار گرفته‌است و با این حال در آرامش کامل کنار هم وقت سپری می‌کنند؛ چون هیچ کدام در زندگی حسرتی ندارند:

هر دو احساس می‌کنیم که تمام و کمال زندگی کردیم. برای آرام کردن بیمارانی که از مرگ وحشت داشتند، راهکارهای زیادی به کار بردم، ولی هیچ کدام به اندازه‌ی راهکار «زندگی بی‌حسرت» مؤثر نبودند. من و مریلین حسرتی نداریم؛ با جسارت و به تمامی زندگی کردیم. مراقب بودیم تا بی‌توجه از کنار هر مجالی برای اکتشاف نگذریم و حال، حسرت اینکه به قدر کافی زندگی نکرده‌ایم، نداریم. 

شاید وقتش رسیده طوری زندگی کنم که بتوانم متن موسیقی زیر را کمی قبل از مرگ زمزمه کنم ... با این حال، این سؤال همچنان باقی است ... حالا که بالاخره در زندگی تنها نیستم و همه‌ی مقدمات فراهم است، چرا رغبت چندانی به قدم برداشتن ندارم؟ و چرا احساس می‌کنم چیز چندانی برای به اشتراک گذاشتن ندارم؟

پی‌فرست:
گذشته‌ها رنگ داشت ...
۲۶ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۰۸
فانوسبان

سکوت

خواب‌هایم دیگر رنگ ندارند ... یک رنگ که جان ببخشد به واژه‌ها و بال و پر بدهد به خیال ... یک رنگ؛ مثل رنگ پرکلاغی ... 

و صداهایی که مرا به اعماق غار تاریک درون می‌برند؛ با خاطراتی شوم و پیشگویی‌هایی شوم‌تر ...

و سؤال‌هایی که دلم می‌خواهد جوابشان سکوت باشد ...

سلوک؛ در سکوت.

۲۲ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۸
فانوسبان

انتحاری

دیوارهای صاف بتنی خاکستری؛ بی‌پنجره: انفرادی ... لعنت به شکنجه با صدا ... لعنت به شکنجه با صدا ... لعنت به شکنجه با صداهای نامفهومِ گفت‌وگوهایِ بی‌اهمیت آدم‌هایِ آن سوی دیوارها ... دیوارهای بتنی صاف خاکستری؛ بی‌پنجره. کاش سکوت هم موج داشت؛ با طول و بسامد. دریا دریا سکوت ...

دست‌نوشته‌های پوچ روی دیوارها؛ هذیان‌های یک ذهن محبوس. پوچ ... پوچ ... پوچ. و ساییده‌شدن پوست عرقناک زیر لباس زندان. سایشی با صدای جیر ناخن روی تخته‌سیاه‌ ...

و خون ... خون ... خون ... پوشاندن واژه‌ها با پوشالی سرخ تا برهنگی شرمناکشان آشکار نشود.

و آدم‌ها که دغدغه‌های زندانی را می‌شکنند و پست می‌بینندش و پست می‌دانندش ... «به خاطر کمی سر و صدا، داد و هوار کرد.» ... «معلوم است چرا دوباره پکر شده؛ حتما به فکر دادگاهش است.»

و زندانی که توپ و تشرهای خیال‌ آدم‌ها را می‌شنود، و نیشتر پنهانش را در دست می‌چرخاند و با وسوسه‌ی محکوم کردن خود و اجرای حکمش سر می‌کند. با کجا باید شروع کند؟ با چشم‌های کم‌بینایش؟ یا با تخم‌هایی که خیلی‌ها فکر می‌کنند ندارد؟ یا با شاهرگش؟

با شاهرگش. 

دیوارهای صاف بتنی سرخ؛ با یک جسد: انتحاری.

۲۲ تیر ۰۱ ، ۲۳:۴۰
فانوسبان

روسی عسلی

من از شیراز کم نوشتم ... تقریبا هیچ ننوشتم. شیراز بستر تجربه‌ی اولین سفر دسته‌جمعی من با نگار و دوستانم بود. چند روز مانده به پایان قرن، مسافتی طولانی‌تر از سال شمسی تولدم به کیلومتر را (نزدیک به 1380) با اتوبوس طی کردیم؛ آن هم دو بار: رفت و برگشت. شیراز پس از مدت‌ها یک محک برای جسمم بود؛ که آیا رگ‌های زنگ‌زده‌ی تنم و شیارهای خسته‌ی سرم تاب یک روز تمام سفر با اتوبوس را می‌آورند یا نه. شیراز شهری است که آنجا، روی بام کاه‌گلی و زیر چتر شب، اولین بار نگار را ایستاده در آغوش کشیدم و روی یک فرش زوار دررفته در یک ویلای دورافتاده، اولین بار گریه‌ی مهدی را دیدم. شهری بود که آنجا و پس از مدت‌ها، چند قدم آن طرف‌تر از مقبره‌اش، دوباره با حافظ هم‌کلام شدم و در گوشم زمزمه کرد «بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم» ... کنار ارگ کریم‌خان فالوده و زیر شاخه‌های شب در حافظیه، لب یار را چشیدم. 

یکی از آن تجربه‌های شیرین شهر راز را «کافه کتاب آبی» رقم زد. مجموعه‌ای فرهنگی که پناهگاه کتاب‌ها و آدم‌‌ها بود. یادم هست که دور میز و زیر سایه‌بان نشسته‌بودیم و از خنکای سبز کافه لذت می‌بردیم و لحظه‌ای چشمم به زنی افتاد که هندزفری در گوش، پشت یک میز باریک طولی خلوت کرده‌بود و در دفترش چیز می‌نوشت. و با خودم گفتم اگر من هم همچو پاتوقی داشتم چه بسا هر روز بساطم را آنجا پهن می‌کردم و تا حالا چندین و چند داستان نوشته‌بودم. اغراق نمی‌کنم وقتی می‌گویم خوش‌طعم‌ترین کیک عمرم را هم آنجا چشیدم؛ یک فال روسی عسلی که هنوز هم طعمش زیر دندانم است.

تصویر زیر یک یادگاری از آنجا و آن روز است در یکی از شب‌های بیمارستان. روی میزِ پاویونِ به اصطلاح «برادران» پهنش کرده‌ام و ازش عکس گرفته‌ام که یادم بماند نگار با هدیه آوردن یک کتاب و کمی میوه در آن، آبی را یادم آورد ... هرچند شاید ناخواسته. دو روز بعد چروک‌هایش را گرفتم و برش گرداندم، که یادش بیاورم تا یادش بماند. 

قرن نو در بستر اجتماعی ایران میدانی بوده برای جولان تمام عیار تفکرات خشکیده‌ی سال‌های نه چندان دور ... سال‌های ارشادهای زوری. خبرهای اخیر از گوشه و کنار وطنم باعث شده تا نگاه گذشته‌ام را زیر سؤال ببرم، نگاهی که آنقدر به حضور لکه‌‌های سیاه عادت کرده‌بود که آن‌ها را نمی‌دید. لکه‌‌های خون سوخته را ... سوخته با گلوله‌ها، با موشک هواپیمازن، با داغ زنجیرهای شکنجه‌گاه‌ها.

آبی آرامش است؛ خوشحالی است ... آبی را پلمپ کردند تا یادمان بیاورند آسمان اینجا، مدت‌هاست که خاکستری است. 

پ.ن: من در فانوسبان کمی بی‌تعارف‌تر موسیقی به اشتراک می‌گذارم؛ ضمنا چاشنی اطمینانی است که اگر روزی فانوسم را شکستند، ادامه داشته‌باشم. 
۱۷ تیر ۰۱ ، ۱۱:۱۵
فانوسبان

خواب

خواب مثل قطعات بزرگ نجویده‌ی غذاست که موقع فرورفتن، ذهنم درد می‌گیرد ... رؤیاهای مغشوش می‌بینم و پینگ‌پنگ وار بین خواب و بیداری نوسان می‌کنم ... از بینی‌ام خون می‌آید و بی‌رمغ‌تر از آنم که با فشردن استخوان بینی، رگ را ببندم؛ یک تکه دستمال داخل سوراخ می‌چپانم و چندین لحظه بعد که دوباره از خواب به بیداری برگشتم، دستمال خونی را درمی‌آورم و بالای تختم می‌گذارم ... پنجره باز است و هوا سرد است؛ شب و روز تبریز انگار دو دنیای وارونه‌اند: روزها تبناک و شب‌ها لرزدار. عضلاتم از سرما کوفته‌اند و لحاف کفاف نمی‌دهد؛ ولی نای از جا بلند شدن و بستن پنجره را ندارم ... 

بالاخره ذهن خسته‌ام تسلیم می‌شود. قسمتش خواب نیست. با اینکه فردا کشیکم، هیپنوس وقعی به امور دنیوی من نمی‌گذارد. امشب انگار مرا نفرین کرده‌است. هیپنوس، خدای خواب، از نیکس، الهه‌ی شب، زاده‌شده؛ یتیم؛ مثل عیسی از مریم عذرا. کمدی الهی ... از «برزخ»، فالِ دانته می‌گیرم ... سرود پانزدهم:

ره می‌سپردیم در شامگاهان، دوردست را

نظاره‌کنان تا آنجا که می‌دیدند دیدگان،

در پرتوِ واپسین انوار آفتاب

اندک اندک می‌آمد سمتمان ابری از دود،

سیاه‌تر از زنگی شب؛ و نبود هیچ مکانی

که پناهمان دهد از آن.

از ما ستاند هوای زلال و بینایی را نیز هم.

ابری از دود، سیاه‌تر از زنگی شب ...

حالا که می‌نویسم سپیده سر زده ... اینجا خروس‌ها سرود صبح سر نمی‌دهد؛ نه ... کلاغ‌ها هستند که سحر را صدا می‌زنند.

که شاید امروز لاشه‌ای نصیبشان شود.  

۲۹ خرداد ۰۱ ، ۰۵:۴۶
فانوسبان

بوم

به اطرافم نگاه می‌کنم؛ به جماعت زخم‌خورده‌ای که دیگر در چارچوب‌ها جا نمی‌گیرند، به آن‌هایی که هرقدر هم خودشان را جمع کنند باز تکه‌ای از روحشان از چاردیواری‌های تعریف‌شده بیرون می‌زند؛ به آن‌هایی که هیبت ناجور بی‌قواره‌‌‌ای شده‌اند. همه روی مرزند، مرزی به نازکی یک طناب ... و باید تعادلشان را مقابل تماشاچیان حفظ کنند.

دانلود

پ.ن: این صدایِ بومِ شوم‌ه روی شاخه‌ها؛ یا نمای بومِ خون‌ه توی سایه‌ها؟

۱۵ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۱۹
فانوسبان