حالم به هم می‌خورَد و عضلات پاهایم کوفته‌اند. روی صندلی زرد رنگ ایستگاه مترو نشسته‌ام و به آن سوی حفره‌ی عریض روبرویم، به صندلی‌های خالی زردرنگ آن طرف ریل‌ها، نگاه می‌کنم. سرم را به دیوار سنگی پشت سرم تکیه می‌دهم ... خنک است؛ کمی حالم بهتر می‌شود. ایستگاه شروع می‌کند به لرزیدن، کمتر از یک دقیقه بعد مترو سر می‌رسد. نا ندارم، ولی از جایم بلند می‌شوم و سوار می‌شوم. صندلی‌ها پُرند، به دیواره‌ی واگن تکیه می‌دهم و رد شدنِ به نوبتِ تابلوی ایستگاه‌ها را تماشا می‌کنم. دوست دارم آخرین تابلو «آرامش» باشد؛ چرا سزاوارش نیستم؟

«خب؛ چرا سزاوارش نیستی؟» و من هم جواب دادم نه اینکه سزاوارش نباشم؛ منظورم این است چرا نباید در این زندگی آرامش داشته‌باشم؟ پنجاه دقیقه از یک جلسه‌ی مشاوره‌ی یک ساعته را فقط من حرف زده‌ام. قصّه‌ام را تعریف کرده‌ام؛ از سیر تا پیاز. و حالا ده دقیقه فرصت دارد راهنمایی‌هایش را بکند. کمی مکث می‌کند، بعد می‌گوید پروسه‌ی سوگواری بعد از جدایی زمان می‌برد، جایی بین «خشم» و «چانه‌زنی» هستم؛ ممکن است بعدتر یک دوره مود پایین را تجربه کنم؛ ولی تمام می‌شود. 

می‌گوید سعی کنم روی هیجاناتم سرپوش نگذارم، انباشته که شوند ورم می‌کنند. می‌گوید سعی کنم نشانه‌ها را کنار بگذارم، همانطوری که بعد از چهلم، آرام آرام نشانه‌های فرد مُرده را از جلوی چشم‌ فرد سوگوار جمع می‌کنند. می‌گوید انزوایم خودخواسته است؛ ولی چون نمی‌تواند خودش را جای من بگذارد، انتخاب با خود من است. می‌گوید شاید فرد مقابلم به خاطر بیماری‌ام به رابطه برنگشته ولی به شیوه‌ی خودش به رویم نیاورده؛ چون می‌دانسته از ترحم بدم می‌آید. و من از تصور این خیانت قلبم می‌شکند؛ خیانتی بدتر از خوابیدن با دیگری. می‌گوید کار من انسانی بوده، که همه‌ی حقیقت بیماری‌ام را تمام و کمال برایش تعریف کرده‌ام؛ ولی همین ممکن است به شکل‌گرفتن احساسات قدرتمندتر لطمه بزند.

او گفته‌بود مرا کمی بیشتر از خودم می‌شناسد. ولی نه روح او و نه روح روانشناس خبر ندارند چه ابعادی از این قضایا را فقط درون خودم انباشته‌ام. هیچکدام مرا واقعا نمی‌شناسند. هیچ‌کس مرا واقعا نمی‌شناسد. 

حالم به هم می‌خورَد، از خودم. از مترو پیاده می‌شوم، دوچرخه را از تعمیرکار تحویل می‌گیرم. دنده‌ی شکسته‌اش را عوض کرده. تمام مسیر برگشت به خانه را رکاب می‌زنم، پاهایم خسته‌اند ولی تاب می‌آورند. حتی از آن سربالایی نفس‌گیر هم بالا می‌روم. در آن جلسه‌ی مشاوره خیلی مسائل حیاتی دیگر فراموش شدند. سرِ روانشناس از شنیدن داستانم سوت کشیده‌بود؛ گواهی دیگری بر اینکه من هم مثل او انسانم، پُر بدبیاری، زیادی انسانی.

حالم به هم می‌خورد، خودم را بالا می‌آورم؛ و پیش پای همه‌ی آن حرام‌زاده‌هایی که برای تماشای نمایش سقوطم صف کشیده‌اند، تُف می‌کنم.

این قصّه هنوز تمام نشده.