دلم می‌خواهد بنویسم ولی سرد است ... «بس ناجوانمردانه سرد است ...» واژه‌ها در نیمه‌راهِ «خطور» یخ می‌زنند. برف می‌بارد، شاخه‌های کاج خم شده‌اند «که سرما سخت سنگین است» گفت «اکتشاف» از ارزش‌هایت است، دلم گرم شد؛ زمستان بود، یخ زد؛ بهمن بود، دفن شد. یک چیزی در درونم شکسته، در بند تعارض‌ها و ترس‌ها اسیر شده، گاهی فریاد می‌زند، گاهی از فرط خستگی بیهوش می‌شود؛ امّا می‌دانم آنجاست، آن «چیز» موهوم. و من ... «لولی‌وش مغموم، سنگ تیپاخورده‌ی رنجور، دشنام پس آفرینش، نغمه‌ی ناجور ...»

پ.ن: موسیقی را از پناهم وام دارم.