۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

آخرین نخ

انگار که یادم برود ... 

کلافه بود، خسته هم بود؛ ولی برای کمک به رفیقش مانده‌بود. سیم بُکسل‌ را بست و پشت فرمان نشست. هر دو با هم گاز دادند ولی قرار نبود دویست‌وشش صندوق‌دار سفید به آن راحتی از گل در بیاید. از ماشین پیاده شد؛ حالا یک چرخ خودش هم گیر بود. ندیدم پاکت سیگارش را کِی و از کجا درآورد ولی فهمیدم فقط یک نخ دارد؛ بعد از شروع‌شدن پُک‌ها، پاکت را انداخت روی برف. 

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید ...

دوباره چند ساعت غرق شدم. این روزها زیاد به عمقِ هیچ می‌روم، از «ب»، «بُرد» می‌سازم و روز بعد «باخت» را عَلَم می‌کنم. دستانم را که «بستم»، می‌بینم در «بند» خودم بودم و «باز»شان می‌کنم ... 

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه ...

شب است. کلافه‌ام، خسته‌ام. هندزفری را که از گوشم درمی‌آورم، چند قطره‌ی دیگر نُت بیرون می‌ریزد ولی زود پاکشان می‌کنم. من معتاد موسیقی‌ام و هر بار که نشئه می‌شوم سایه‌ها جان می‌گیرند؛ نگاه‌هایی را می‌بینم که نیستند؛ وهم‌هایی را باور می‌کنم که «ب» ندارند...

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه؛ مثل جرقه‌ای در یک سر طناب که سر دیگرش در بطن انبار باروت است. بطنی که چاقو خورده ولی هنوز خونش را پمپ می‌کند، بطنی که آماده‌ی فوران است ...

گفت باید با خودت آشتی کنی. جمله را در ذهنم مزه می‌کنم ... باید با خودم آشتی کنم. همه منم ... باید با همه آشتی کنم؟ یا همه را فراموش کنم؟ کجاست آن وردی که این جادو را به جریان آورد تا رهاتر شوم، کجاست آن مرهمی که مرا از «همه» خلاص کند و به جایش یک باشم: وحدت وجود ... هم آشتی کنم ... هم فراموش کنم.

باید مهاری باشد برای قدرت من، قدرتی که به یک تار آویزان است تا سقوط در ترادفی با جنون، تاری که کوک است و نوازنده‌اش ناکوک. وقتش است کوک شوم، وقتش است مهار شوم، وقتش است رها شوم، وقتش است رها کنم. آوایی شوم در آواز دشت، غمگین و گرم ... سهراب آرام در گوشم زمزمه می‌کند « تنها باش، و وسیع، و سربه‌زیر، و سخت »

به گمانم راهی پیدا کرده‌ام، سعیم را می‌کنم. 

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۱
فانوسبان

برای Jojo Rabbit

فیلم سینمایی Jojo Rabbit روزنه‌ای بود در این روزها؛ روزنه‌ای برای تنفس غمی گرم و گاهی خندیدن و گاهی گریستن. Taika Waititi ، کارگردان و نویسنده‌ی این فیلم سینمایی، روزهای پایان عمر رژیم آلمان نازی را از دریچه‌ی چشمان یک کودک تصویر کرده، بچه‌ای که در بستر پروپاگاندایی* با محوریت یهودی‌ستیزی و نژادپرستی بالیده، امّا فیلم می‌خواهد یادمان بیاورد که او هنوز ده‌سال دارد؛ پس امیدی برایش باقی است. برای او همه چیز مثل یک بازی است. جُوجُو در ظاهر به آرمان‌های نظام وفادار است امّا هنوز از «مرز» نگذشته، هنوز حاضر نیست دستش به خون آلوده شود. اگر قرار بود این فیلم را فیلمسازانی دیگر و در ژانر درام بسازند، اینطور ویژه و دلنشین از آب در نمی‌آمد. شاید این فیلم بیشتر از هر فیلم دیگری که درباره‌ی جنگ‌جهانی دوم و آلمان نازی و هیتلر ساخته شده، «رنگ» دارد؛ دکوراسیون خانه، طبیعت و لباس‌ها ترکیبِ رنگی دلنشین دارند، رنگ‌هایی شاد، رنگ‌هایی زنده، همه برای اینکه بیننده تا آنجا که ممکن است در دنیای جُوجُو قدم بردارد. هیچ سکانسی از مرگ یک انسان یا چهره‌ی یک انسان مُرده در طول این فیلم دیده نمی‌شوند؛ امّا لازم نیست برای درک مرگ، برای نشستن به سوگ مُرده‌ها، چهره‌ها را دید. یک جفت کفش یا صدای شلیک گلوله کافی است. 

از داستان فیلم بیشتر از این نمی‌نویسم و تحلیلی هم نمی‌کنم؛ فقط خواستم با پُستی، در گوشه‌ای از فانوس، این نور هم حضور داشته‌باشد. Jojo Rabbit برای نمایش له‌شدن کودکی زیر چرخ‌دنده‌های جنگ است، زیر آرمان‌های پوچ سوداگران، آن هم با لحن طنزی تلخ. کشتن زیبایی جرم بزرگی است؛ ولی کشتن «نگاه»ی که زیبایی را می‌بیند جنایتی غیرقابل وصف است. ای کاش ما انسان‌ها «کودکی» را قربانی نکنیم ... و همچنین این فیلم برای یاد کردن از انسان‌هایی است که معمولا نادیده گرفته می‌شوند، افرادی را می‌گویم به ظاهر در خدمت تاریکی‌ امّا قلباً سربازی از جبهه‌ی نور. تماشایشان برایم خاطره‌هایی را از سریال «ارتش سرّی» زنده کرد.

پ.ن: در این فیلم، نقل‌قولی از ماریا ریلکه، شاعر آلمانی، ذکر می‌شود: (ترجمه‌ام از زبان انگلیسی و به شیوه‌ی آزاد است )

هر پیشامدی را پشت‌سر بگذار 

زیبایی را و هراس را

بپوی و بپیما

هیچ احساسی پایان راه نیست.

* پروپاگاندا ( Propaganda ) اصطلاحا به شکلی از تبلیغات و اطلاعات با اهداف سیاسی اطلاق می‌شود که معمولا گمراه‌کننده یا اغراق‌آمیز است. 

۲۱ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

مرثیه‌ای برای یک سال

... مگر نه انسان یک «عالم صغیر است»؟ پس شرق و غرب را در «خویشتن خود» داراست، و انسان عبارت است از یک «تردید»، یک «نوسان» دایمی. هرکسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است. یک «دانته»‌ای است آواره و بی‌سامان در هیچستان نامعلوم «برزخ» تا ناگهان بر سر راه «ویرژیلی» قرار گیرد و او را به غرب براند و به «راه» « دکارت» و «کنفسیوس»، «ارسطو» ... یا «بئاتریسی» و او را به شرق کشاند و به «صحرا»ی لائوتزو، بودا، حلّاج و فلوطین و مسیح، و به هر حال یا در آسمان و یا در زمین.

کویر، علی‌شریعتی، مقاله‌ی «معبودهای من»

در این روزها، چندین بار نوشتم و پاک کردم. چندین بار خواستم بنویسم و ننوشتم. چندین بار خواستم بخواهم بنویسم ولی نخواستم. کلمه‌ها خودشان را از من پنهان می‌کنند. می‌ترسند. از این «سراسیمگی» من بیزارند. با خودشان می‌گویند ممکن است این بار حرفی بزنم و یکی‌شان را محکوم به تحمل وابسته‌‌های خُردکننده‌ی فراوان کنم و ناگهان پس از مدتی عزیز شود؛ یا آنقدر برای یکی‌ جایگاه ویژه‌ای در نظر بگیرم و تنها و یگانه ببینمش که تحملِ به‌یک‌باره پَست کردنش سخت‌تر شود.

دیشب ماه کامل بود. دیشب یکی از همان حال‌های عجیبِ بی‌احساسم را داشتم؛ وقتی یک لبخند آنقدر سنگین است که چهره‌‌ام نمی‌تواند بیشتر از چند ثانیه، آن هم به شکلی شکسته‌بسته، نگهش دارد. از آن روزهایی که از تظاهر کردن خسته‌ام. ای‌کاش در آن حال خودم تنها بودم؛ ولی جمعی حضور داشتند که سکوت بینمان هر لحظه سنگین و سنگین‌تر می‌شد آن هم درست وقتی من می‌خواستم سمت ماه زوزه بکشم.

در یک سال اخیر، انسان‌های زیادی را کنار گذاشتم. ظاهر زندگی‌ من ساکت‌تر است، و در باطن هم مستعد ساکت‌تر شدن. احساسات درونم، «نوسانم»، مثل کبریتی آماد‌ه‌ی آتش‌زدن به همه‌چیز و همه‌کس می‌سوزد. من آن‌ها را کنار گذاشتم یا آن‌ها من را؟ سؤالی است که ارزش ساعت‌ها سکوت برای تفکر بیشتر را دارد.

در این یک سال عاشق شدم. عشق از همان کلمه‌هاست که از دست من عاصی ... نه؛ آسی* شده. شریعتی نوشته:

عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد که کیست. یک «خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه می‌کند و در انتخاب به سختی می‌لغزد و یا همواره یکجانبه می‌ماند و گاه میان دو بیگانه‌ی ناهمانند عشق جرقه می‌زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی‌بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره‌ی یکدیگر را می‌توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه‌زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره‌ی هم می‌نگرند، احساس می‌کنند که هم را نمی‌شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.

و در ادامه از دوست‌داشتن می‌گوید که «دوست‌داشتن از عشق برتر است». راست می‌گوید. «عشق» می‌نالد که این هم خودش را مسخره کرده ... حق دارد.


و خلاصه در این یک سال، مدتی با بئاتریس و مدتی با ویرژیل راه رفتم ولی حالا، برگشته‌ام سرجای اولّم و در برزخم. نمی‌دانم به کدام سمت بروم. شاید هم نمی‌خواهم به سمتی بروم. مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشته‌اند. در این برزخ به موفقیت‌های ظاهرا بزرگی رسیده‌ام، اما هدف‌هایم را گم کرده‌ام. 

این خشم درونم را، که در چند روز گذشته شعله‌ورتر شده، دقیق نمی‌فهمم. به خاطر دیوارهایی است که از هر طرف به من نزدیک‌تر می‌شوند؟ من از عجز خشمگینم یا از محدودیت؟ بیشتر از دیگران از خودم خشمگینم یا بیشتر از قبل از دیگران؟ جایی که باید، حرف‌هایی را نزدم. به خاطر محدودیت‌های شرایط حال حاضرم از چیزهایی دست کشیدم که عمیقا می‌خواستم آن‌ها را داشته‌باشم. خودخواه‌تر شده‌ام؟ مرزهایی که قبلا برای خودم کشیده‌ام را حالا نمی‌پسندم ... دلایلم را می‌فهمم ولی نمی‌پسندم. گاهی از خودم می‌پرسم چه می‌شد اگر کسی هم مثل من برای من بود، آرام‌تر می‌شدم؟ عوض می‌شدم؟ عوض می‌کردم؟

دیشب، بعد از چند ساعت، آسمانِ صاف ناگهان برفی شد. صبح که پنجره را باز کردم، هوا صاف بود. پنجره را که بستم کولاکی کم‌نظیر شروع‌ شد ... آسمان هم به جنون رسیده. خودبزرگ‌بینی است اگر آسمان را آینه‌ی احوال خودم بگیرم، نه؟ هومن به قولی وُهومنه است، وُهومنه به مرور شده وَهمَن و بعدها بهمن. این ماه، ماه من است؛ و من حق دارم در ماه خودم زوزه بکشم. زوزه‌ای برای فراخوانی همه‌ی گرگ‌ها. زمستان سختی در پیش است، امّا تنها پاسخ به این فراخوان، پژواک صدای من است. تنهایی آزمون تلخی است که وقتی از آن سربلند بیرون بیایم می‌توانم آنی باشم که می‌خواهم.

مرثیه بس است ... و امّا رؤیایی دارم. که پناه بگیرم؛ زیر سقف کتاب‌ها ... که دیوانه‌وار بخوانم. که از درون رشد کنم؛ این پوسته‌ را بشکنم. که بجنگم. برای چیزهای زیبایی که ارزش جنگیدن دارند؛ برای صداهای خفه‌ای که ارزش شنیده‌شدن دارند؛ برای رؤیاهای خاموشی که ارزش افروخته‌شدن دارند. که راهم را پیدا کنم. که بیشتر از عشق ورزیدن، دوست بدارم. که از این برزخ بروم، نه به بهشت، نه به جهنم، که به زمین. من هنوز کارم با این خاک تمام نشده. نه، نشده. 

 

* یعنی اندوهگین

پ.ن: و یک‌بار هم این پست را به پیش‌نویس‌دانی تبعید کردم؛ با هراسی از افشاشدن. بعد، انگار که به کلمه‌ها خیانت کرده‌باشم و آن‌ها تحمل این حد از اهانت را نداشته‌باشند، بیش از پیش از من فرار کردند. با کمی هرس دوباره منتشرش می‌کنم؛ به نشانه‌ی دلجویی.

پ.ن دوم: همیشه اشتباه می‌کند ... چه تحکمی در این «همیشه» هست. شریعتی از کجا اینقدر مطمئن بود؟ شاید خودش هم اشتباه کرده‌بود، شاید من هم یک روز قید «همیشه» را وصله‌ی چنین جمله‌ای کنم. 

۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۱۶ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان

برزخ

بعضی لحظه‌ها هستند که نشان می‌دهند چطور آدمی هستیم. در این لحظه‌ها، نقاب از صورتمان می‌افتد و در آینه‌ی زمان خودمان را می‌بینیم. بی‌ آلایش و آرایش، بی‌دروغ، بی‌ریا ...

هیچ صفتِ تنهایی قادر به وصف یک انسان نیست. زیرنقابِ هر کس، جوهری پنهان شده که خاص اوست، و هربار که در قدحِ اندیشه‌ی زندگی ریخته می‌شود، طرحی بیتا دارد.

دوست دارم اسم این لحظات را، برزخ بگذارم. گویاترین اسمِ مکان برای این زمان. برزخ، لحظه‌هاییست از صبر که باید انتخاب کنیم که هستیم.

پ.ن: خودمانیم؛ بهشت خسته‌کننده است. 

۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۳۵
فانوسبان