۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

کوچه‌لر

شب از نیمه گذشته و کسی آن بیرون، با آکاردئون «کوچه لره سو سپمیشم» می‌نوازد. هوای اتاق ناگهان گرم می‌شود. نمی‌دانم چطور همه‌ی آن احساسات را کلمه کنم. غمِ لبخندآمیزِ حسرت‌وارِ خفقان‌آورِ دوست‌داشتنیِ بی‌آزارانه‌یِ یک تنهاییِ شبنم‌آلود؟ موسیقی همیشه چند قدم از کلام جلوتر است و امشب هم اثبات دیگری بود بر این مدّعا ... از خودم دلگیر می‌شوم که آنطور که دوست دارم ساز نمی‌زنم و آنطور که باید تلاش نکرده‌ام تا بتوانم. بارها قبل از پایانِ چیزی آن را رها کرده‌ام ... بارها آن جا که باید یک قدم به جلو برمی‌داشتم و یک تقّه به دری می‌زده‌ام، مکث کرده‌ام ... آنجا که باید دستی را که در چند سانتی‌متری دستم بود می‌گرفته‌ام صبر کرده‌ام ... قناعت کرده‌ام به پاشیدن آبی به کوچه‌ای و دم‌کردن یک چای که به یک جرعه انتظار نوشیده‌شود، از گرمایش گُر بگیرم و لبخندی غمگین به لبانم بنشیند و حسرتی شعله‌ور شود که دودش نفسم را تنگ کند ولی دوستش داشته‌باشم، خیلی ... و بی‌آزار گوشه‌ای بنشینم و شبنمی گوشه‌ی چشمم جا خوش کند.

اجرایی از کوچه لر

پیانو: چنگیز صادیق اُو

کمانچه: امامیار حسنف

۲۹ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۱ ۰ نظر
فانوسبان

روزمرگی

کرکره‌ها را می‌کشم، پنجره را باز می‌کنم، خواب می‌پرد بیرون. سرم آرام گرفته و یک نوع کرختی، یک پلّه مانده تا درد، مثل خماریِ بعد از یک شب‌زنده‌داری و یک خوابِ خوبِ بعدش در رگ‌هایم می‌دود. همه‌ی آن دل‌مشغولی‌های لعنتی پشت دیواری در ذهنم پناه گرفته‌اند تا بعد.

ماشین را نزدیکی‌های پاسگاه پارک کردم و تصمیم گرفتم از طالقانی جنوبی زمین را گز کنم تا بالاخره در نقطه‌ای از شمال به «دهخدا» برسم... پس کجا بود؟ آن کتابفروشی دوست‌داشتنی، یکی از آخرین پناهگاه‌های من. بعد از یک ساعت حالِ بد و رانندگیِ بی‌هدف تا اتوبان پاسداران و بعد دوباره تا خیابان ارتش، تصمیم گرفته‌بودم سری به آنجا بزنم بلکه حالم بهتر شود. تنها کتابفروشی شهر که مطمئن بودم زبان کتاب‌ها حالیش است. می‌دانم؛ خیانتی است به کتاب‌های نخوانده‌ی توی کمد که هنوز منتظرند ولی چاره‌ای نیست؛ یک مقصد می‌خواهم که کمی آرامم کند. 

سکانسی از فیلم «جاذبه» یادم افتاد؛ آنجا که ساندرا بولاک برای جورج کلونی تعریف می‌کند چطور بعد از مرگ دخترش، وقتی با ماشین از سرِ کار برمی‌گشته، خیابانِ منتهی به خانه‌ را رد می‌کرده و کیلومترها، بی‌هدف، در جادّه می‌رانده می‌رانده و می‌رانده ... من چه مرگم بود؟ تهِ تهِ قلبم می‌دانستم. حل‌شدنی است؟ انگار باید صبر کرد، و شبیخون‌های گاه و بی‌گاهی مثل این را تحمّل کرد؛ وقتی کم‌خوابم، حمله می‌کنند؛ انگار که مکانیسم‌های دفاعی ناخودآگاهم خواب‌آلوده باشند.

از کوچه‌ی پناهی گذشتم. طالقانی جنوبی تمام شده و حالا در محدوده‌ی طالقانی شمالی‌ام. مردِ جلویی ماسکش را پایین کشیده و هِی فندک می‌زند. از او سبقت می‌گیرم تا بوی سیگار مرا نزند. معلّم تقویتی پنجم دبستانم سیگاری قهّاری بود. آرام در آشپزخانه‌ی طبقه‌ی همکف خانه‌اش می‌نشست و سیگار می‌کشید. منتظر بود تا تست‌ها را تمام کنیم و اصلاح کند و دلخوش یا دلزده از درصدهایمان، راهمان را بگیریم و برویم. آن وقت‌ها حالیم نبود و بوی آن سالن غرق در دود برایم خوشایند بود؛ حالا دلم را می‌زند، زیادی تند است. از وابستگی به هر شکلی که باشد بیزارم ... اگر روزی سیگاری شوم حتما یک برنامه‌ی مدوّن برای خودکشی ریخته‌ام. به خودم قول دادم که تنها بکشم. این مرگ انتخاب من است، نه دیگری.

مادر می‌گفت طالقانی یکی از طولانی‌ترین خیابان‌های شهر است. مردِ سیگاری دوباره جلوی من راه می‌رود؛ ندیدم از کجا پیدایش شد. هنوز سیگار می‌کشد. حالا تندتر قدم برمی‌دارد و نمی‌شود با راه رفتن از او جلو زد. مهم نیست. چند ثانیه بعد به مقصد می‌رسد. کلید می‌اندازد و داخل مغازه‌ی بیمه‌‌ی عمر می‌شود. 

بالاخره می‌رسم. جنب کوچه‌ی شقایق، با سایبانی دلپذیر و دری که مثل درِ حیاط خانه‌ای قدیمی است. کتاب‌ها را تا سقف چیده‌اند و روی چند میز گرد که در سالن پخشند، پُر کتاب است. گفته‌بودم بازنشسته که شدم، کتابفروشی می‌زنم و مادرم جواب داد راضی می‌شوی سوادِ پزشکی‌ات را از آدم‌ها دریغ کنی؟ دزدکی نگاهی به اتاقکِ پشت کتابفروشی که چند پله به آن می‌خورد، می‌اندازم. غرق نور خورشید است؛ واقعا دارم گرد و غباری را که در نور صعود می‌کند می‌بینم یا صرفا خاطره‌ای است از خانه‌ی قدیمی مادربزرگ؟ نمی‌دانم؛ مهم نیست. واقعیت یا توهم، برایم خوشایند است. والس شروع می‌شود و در نهایت دو کتاب را به خانه می‌برم تا دیر یا زود هم‌بستر شب‌هایم باشند.

خواب و غم دوباره بالا می‌زنند. پنجره را می‌بندم. کرکره‌ها را پایین می‌‌کشم. بعد از قطره اشکی که فرزند نامشروع خمیازه و دلتنگی است، پلک‌ها را می‌بندم. آجرها را می‌چینم. دیوار بالا می‌رود. خوابی می‌بینم که یادم نمی‌ماند. 

کرکره‌ها را می‌کشم، پنجره را باز می‌کنم، خواب می‌پرد بیرون ...

۲۴ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۳
فانوسبان

سال بلوا

«گفتم آب، و ساعت لنگریمان گفت: دنگ دنگ دنگ.»

فاصله‌ها از میان برداشته شده‌اند و حال و گذشته در هم آمیخته‌اند: حسینای مسحور شده با زلفی آشفته ایستاده است، اما نه بر پله‌‌های شهرداری که در ذهن نوشافرین؛ دکتر معصوم طناب دار حسینا را می‌بافد و با قنداق موزر به مغز نوشافرین می‌کوبد؛ سرهنگ در پی پیمودن پله‌های ترقی از شیراز به سنگسر می‌افتد؛ ملکوم آلمانی در کار ساختن یک پل بزرگ از کوه پیغمبران به کافرقلعه است؛ و سروان خسروی در پی آن است که همه‌ی کوچه‌های شهر به خیابان خسروی ختم شوند. اما همه یک داغ به پیشانی دارند؛ همان که سال بلوا را آغاز می‌کند. همان که همه ناچار به انتخابش بوده‌اند. و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست؟

(نوشته‌ی پشت کتاب)

داستان «سال بلوا» در سنگسر اتفاق می‌افتد، شهری در استان سمنان، سالی از سال‌های حکومت رضاخان. به لطف عکسی از صفحه‌ی شناسنامه‌ی عباس معروفی که در ویکی‌پدیای فارسی بارگزاری شده، دیدم که سنگسر زادگاه پدر و مادر نویسنده بوده و احتمالا همین، اِشرافِ او به شهر را توجیه می‌کند. یک فلکه با چهار ساختمان در چهارگوشه‌‌اش که آبِ میدان آن از حوضِ خانه‌ی سرهنگ نیلوفری که در دامنه‌ی سلسله جبال البرز است سرچشمه می‌گیرد، و آب آن هم از دل کوه. 

سبک نوشتاری نویسنده متفاوت با خط روایی داستانی معمول است که از یک نقطه شروع و در یک نقطه تمام شود. مثل سمفونی مردگان، بارها از یک زمان و مکان به یک نقطه‌ی دیگر و چه بسا به لامکان و لازمان می‌پرد و راوی داستان هم گاهی اول شخص و گاهی سوم شخص است. مگر ذهن ما آدم‌ها هم، همینطور به گذشته نگاه نمی‌کند؟ خاطراتِ ما کتابی با یک خط زمانیِ صاف از وقایع لحظه‌ی تولد تا حال حاضرمان نیست؛ ما هم خودآگاه یا ناخودآگاه می‌پریم. با دیدن چهره‌ای ناگهان یاد کسی می‌افتیم و با شنیدن جمله‌ای یاد صدایی.

این کتاب، دومین رمان عباس معروفی است و بعد از «سمفونی مردگان» نوشته و چاپ شده. «سمفونی مردگان» به جای فصل، «موومان» داشت که در موسیقی به معنی بخش کاملی از یک اثرِ بزرگتر موسیقیایی است که گاهی به شکل مستقل اجرا می‌شود. و «سال بلوا»، به جای فصل «شب» دارد ... هفت شب، که دو کلمه را در ذهن تداعی می‌کند؛ مرگ و عروسی. و «سال بلوا» آمیزه‌ای است از مرگ‌‌ آدم‌ها و عشقی نافرجام، در مملکتی که مرض ناامنی دارد.

(با خواندن ادامه‌ی مطلب، احتمال لو رفتن داستان وجود دارد.)

ادامه مطلب...
۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۲ ۱ نظر
فانوسبان

لا بمل

آخرین سطر را که خواند، تکه کاغذ را روی آبی که تا لبه‌ی گوشش بالا آمده‌بود رها کرد. بی‌ نایِ تکان خوردن، در واکنش به برخورد قطره‌هایی که از لای تخته‌چوب‌های بالای سرش پایین می‌ریختند، پلک ‌می‌زد و کمی که گذشت چشم‌ها را بست و دیگر باز نکرد. لحظه‌ای هست، لحظه‌ی رهایی؛ که همه‌ی صداهای دوروبر آرام می‌گیرند، و تنها یک نُت در دنیای آدمی منعکس می‌شود؛ دنیا کوه است و آن تک نُت: خود، خود، خود، خود ... و همه‌ی گذشته و حال مثل یک موج به آرامی شروع به محوشدن می‌کنند.

«آلدا معنی خاصی داره؟»

«یه معنی‌اش میشه موج»

آن لحظه‌ که از زمین جدا شد، گمان کرد که تمام کرده و مرگ است که او را بالا می‌کشد ولی با لنگر انداختن تنش و هجوم آب به داخل سوراخ‌های بینی‌، تک تک سلول‌های تنش داد زدند: هوا

آب رفته رفته پرفشارتر می‌شد و او دست و پا می‌زد. مثل گلوله‌ای از آتش در استخری از آب، چند ثانیه مانده تا خاموشی.

به این فکر کرد چقدر آدم‌های اشتباهی در زندگی‌اش زیاد بودند ... و چقدر او اشتباهی بود. آب او را به مانعی کوباند. در تاریکی چشمانِ بسته، نوری دید؛ از لابه‌لای شاخ و برگ‌ بالای سرش. روی چمن‌ها دراز کشیده‌بود‌، دم‌دمای غروب. 

«فکر می‌کنی احتمالش چقدره ... »

نگاهش را از برگ‌ها به چهره‌ی زنی که کنارش بود انداخت تا نشان دهد گوشش با اوست.

« ... که سکوت دو نفر با هم جور باشه»

«کمه»

« سکوت نُت مهمی تو موسیقیه؛ اینکه کی اجرا بشه و چقدر طول بکشه، مسیر یه قطعه رو عوض میکنه.»

«بعضی وقتا به گرفتن روزه‌ی سکوت فکر می‌کنم. چی می‌شد اگه همه‌ی زندگی تو نگاه و احساس خلاصه می‌شد ... »

«فقط همین؟!»

لبخند زد «و یک آغوش»

گِلی که در دهان و بینی‌اش فرو می‌رفت و سردردی که به دنبال تبش آمده‌بود و مثل خنجر جمجمه‌اش را می‌شکافت، تحمّل آن وضع را سخت‌تر می‌کرد. دست و پا می‌زد تا به سطح برسد، و هر بار جرعه‌ای هوا می‌مکید و دوباره در سیلاب فرومی‌رفت. 

«و سفرِ پوچِ مسافر، عقیم می‌ماند؛ و نگاه خیره‌ی خانه به راه، رحیل ...»

چند لحظه به سکوت گذشت.

«آلدا ... فکر می‌کنی احتمالش چقدره؟»

خندید «چی؟»

«که یه کبوتری یه روز تصمیم بگیره تا عمر داره پرواز کنه؟»

«کمه»

برای یک جاندار پرنده و معلق بین خاک و ابر، غرق شدن در آب فرجام نامحتملی است ... و زندگی چه بازی غریبی دارد.

و یک جرعه‌ی دیگر هوا گرفت. 

«حاضری؟»

«آره»

«چشماتو ببند»

«بسته است»

«فقط رو صدای من تمرکز کن»

«باشه»

« "دم غروب، میان حضور خسته‌ی اشیا / نگاه منتظری حجم وقت را می‌دید ..." »

و دیگر دست و پا نزد.

۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۷
فانوسبان

سی

«من این قمقمه را، در روزهایی سخت، جان به لب از خونریزی و گرما، به یک امید از خودم جدا نکردم: باران. یک شب قبل از جدایی همیشگی من از آن قتلگاه، تشنگی‌ام را به یک شهاب بسته‌بودم؛ بی‌خبر از طوفانِ پیشِ رو. بعد از طلوع آفتاب، طولی نکشید که ابرها گرد آمدند و باران گرفت. خودم را با چند بار پر و خالی کردن همین قمقمه سیراب کردم. صدای موتورهایی دیزلی که نزدیک و دور می‌شدند توجهم را جلب کرد و از سکوت غیرطبیعی‌ِ بعد از دورشدن آخرین وسیله‌ی نقلیه، حدس زدم که صدای رفت و آمد ماشین‌های حمل سرباز بوده. خوش‌باورانه این وقفه‌ را به فال نیک گرفتم‌ و از اینکه ایستاده، و نه در حال خزیدن روی گِل، پیش می‌رفتم، خوشحال بودم. ساعت‌ها زیر بارانی تند، روی آن زمینِ حالا لجن‌زار پای زخمی را کشیدم؛ طوری که دردِ پای سالم از درد برادر گلوله‌خورده‌اش پیشی گرفت. تب داشتم. قطره‌ها پی‌درپی از لبه‌ی کلاه سقوط کرده و به گِل می‌نشستند. لباس‌های خیس به تنم چنگ انداخته‌بودند و خونابِ روی باند سفیدِ زخم، محو و محوتر می‌شد؛ نه از قلّت خون که از کثرت آب. در همین حال و در لبه‌ی ناامیدی، تکه‌ زمینِ خشکی که به لطف چند تخته چوبِ سقفش و چهار پنج کیسه‌ی شنیِ اطرافش از آب در امان مانده‌بود، در صد قدمی خودی نشان داد؛ دردِ بیشتر را به جان خریدم و سریع‌تر گام برداشتم. بعد از رسیدن، تنها کاری که توانستم بکنم، انداختن کوله و بعد تن رنجورم روی زمین بود. چند دقیقه به همان حال بودم و بعد، درِ همین قمقمه را از آب پر کردم تا کبوترِ زخمیِ کزکرده‌ی داخل کوله‌ام نوکی تر کند. کم‌جان‌تر از قبل سرش را تکان می‌داد. خوابم برد یا بیهوش شدم ... وقتی پلک‌های داغم را از هم باز کردم، هنوز باران می‌بارید. از تب می‌سوختم؛ لباس‌ها را درآوردم. باند زخم را باز کردم، شستم و دوباره بستم. شروع کردم به پاشویه و گذاشتم یک آستینِ خیس روی پیشانی‌ام بماند. سرم روی یکی از کیسه‌های شنی و درازکش، از خنکای دلپذیر زیرم شکایتی نداشتم؛ آب داشت به داخل سرپناه می‌خزید. لحظه‌ای یک برجستگی‌ در زمین کنارم دیدم. یک قمقمه‌ی پلاستیکی، با جلد برزنتی و حروف مخفف کنده‌شده‌ی ل و آ. داخلش تکه کاغذی لوله‌شده‌؛ وصیت یک سرباز. 

تکه کاغذی که گیرآورده‌ام کفاف نوشتن قصّه‌‌اش را نمی‌دهد امّا همانطور که او از داستان روز پیدا کردن قمقمه‌ی قبل و کاغذ داخلش نوشته‌بود، من هم نوشتم. 

و در انتها، تنها خواسته‌ی من، به خاطر سپردن یک شعر است: که "هیچ چیز از آن انسان نیست/ هرگز / نه قدرتش، / و نه ضعفش، / و نه دلش حتی ... / و آن دم که به گمانش دست به آغوش می‌گشاید / سایه‌اش صلیب می‌نشاند ..." و گران‌ترین صلیبِ بر دوش / پدر بودن است.»

۱۰ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۷
فانوسبان

رِ

«آرزو کن ...»

«چی؟»

«یه شهاب گذشت، اونجا ...»

«ول کن بابا»

«چرا می‌خندی، می‌گم یه آرزو کن»

«باشه، بذار فکر کنم ... آلدا؟»

«بله؟»

«به تسخیر شدن اعتقاد داری؟»

«اگه منظورت این سرزدنای گاه و بی‌گاه منه، شاهد مدعات همینجاست»

«نه؛ تو خاطره‌ای. منظورم تسخیر شدن با یه احساسه. یه عذاب وجدان؛ خونی که هیچ وقت شسته نشه.»

«همیشه راهی برای جبران هست، نه؟»

«همیشه؟ ... پس اعتقاد نداری؟»

«آرزو کردی؟ ... نخند، بگو»

«مگه فرقی هم میکنه؟»

«آره»

«آب می‌خوام. قمقمه‌ام ته کشیده»

«با این حساب فردا بارون میباره ...»

«امیدوارم»

«کبوتره چطوره؟»

«بالشو بستم. نمی‌دونم بدون دونه چقدر دووم بیاره.»

«تو یه راهی پیدا می‌کنی.»

«کار من بود.»

«چی؟»

«زدن بالِش با تیر»

«از کجا می‌دونی؟»

«خودش بهم گفت ... با چشماش»

«مگه فشنگا رو خاک نکردی؟»

«ماجرای خیلی سال قبله»

«سایه‌ها خوابن؟»

«نه. قبل از اومدنت یکیشون از جلوم گذشت. زیر نور ماه واضح‌تر بود. بی‌هوا دستمو بردم سمت کوله‌ام که یادم افتاد خشاب خالیه.»

«وقتشه ادامه بدی.»

«پام درد میکنه»

«لج نکن. وقتشه ...»

«به نظرت از اینجا که خلاص شدم کجا برم؟»

«یه جای دورِ دور. همونجا منتظرتم.»

«خودت یا خاطره‌ات؟»

۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۰۰
فانوسبان

دو

فکر فانوس در بعدازظهری از شهریوری در ویرانه‌های باورهایی قدیمی به سرم زد. در تقلّای اینکه به جای در بند کردن خودم و فراموش شدن، خواستم خلق کنم و بمانم. حالا بیشتر از هر وقت دیگری لازم است در ویرانی این روزها با همان روحیه قد بکشم. یک سِفر خروج، یک شروع.

زمان مثل آن صحنه‌های آهسته‌ی میانه‌ی نبرد در فیلم‌های جنگ جهانی، آرام‌تر از حد معمول می‌گذرد. در مخلوط خاک و خون و عرق و قی، چشمانم را می‌گردانم ... می‌گردم، دنبال چه؟ می‌خواهم صدا بزنم ... که را؟ خسته‌ام و اگر جلوی خونی را که از شریان رانَم می‌رود نگیرم، دیر یا زود، سگ‌های بوکش پیدایم می‌کنند و تا مدت‌ها زمینگیر می‌شوم. باید فکر کنم، فکر کنم و نقشه بکشم و عمل کنم امّا اول باید این زخم را ببندم. پابند که شدم راه می‌افتم. 

اسلحه اغوایم می‌کند. کالبدهای جاندار دوروبرم می‌پلکند و سایه‌شان گاهی از پیش چشمانم می‌گذرد؛ ولی دیگر بس است. من باید خون پایم را بند بیاورم. از خودم می‌پرسم اگر هم بروم به دنبال که؟ چه را؟ خسته‌ام و اگر جلوی خونی را که از شریان رانَم می‌رود نگیرم، دیر یا زود، ردّم را می‌گیرند و تا مدت‌ها شکنجه می‌شوم. در حال حاضر مقصد مهم نیست، فعل رفتن است که باید صرف شود. 

کارم که تمام شد، باقی باند سفید را با دندان می‌برم. فعلا کفاف می‌دهد. آتش‌بس است یا کر شده‌ام؟ از بالای سنگر نیم‌نگاهی می‌اندازم و جوابم را می‌گیرم، هیچ‌کدام؛ سایه‌ها کمین و سکوت کرده‌اند. خشاب اسلحه را درمی‌آورم، فشنگ‌های پُر را روی زمین خالی می‌کنم و کنار پوکه‌هایی قدیمی خاکشان می‌کنم. اگر قرار است بروم، باید به شیوه‌ی درستش باشد، بی شلیک. خشاب خالی را بار می‌گذارم و اسلحه را توی کوله جا می‌کنم. کلاهم را صاف می‌کنم، کوله‌به‌دوش، پشت به خاکریزم. سمت چپم بن‌بست است و سمت راستم راهی طولانی تا ناکجا؛ ولی به همین که هنوز راهی هست راضی‌ام. شروع می‌کنم. سینه‌خیز می‌روم، تقدیر این است که اولین کیلومترها را دنده‌خاکی بروم. شلیک‌ها شروع می‌شوند. شروع می‌کنم به زمزمه کردن. زندگی را زمزمه می‌کنم تا پژواکش را بشنوم ولی تنها صدا، صدای مسلسل‌هاست. وقتش است؛ ضامن امیدم را می‌کشم، و تا جایی که جان دارم دورتر پرتابش می‌کنم. شلیک‌های دیوانه‌وار تا قبل از انفجار آن ادامه پیدا می‌کنند و بالاخره، با بال و پر باز کردن ترکِش‌ها، مسلسل‌ها خفه می‌شوند. گُر می‌گیرم، تنم را سریع‌تر روی خاک می‌کشم و به ضامن‌های نکشیده‌ای که داخل کوله‌ام دارم فکر می‌کنم. مرور زندگی را دوباره از سر می‌گیرم؛ این بار زمزمه نمی‌کنم، فریاد می‌کشم.

حالا خط‌شکن سکوت این سنگر منم و این اوّلین نُت قصّه‌‌‌‌ام است. قصّه‌ای که بارها تکرارشده ولی هربار به شکلی تازه. این داستان ادامه دارد. 

۰۱ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۵
فانوسبان