۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

کانون

تابلوها هر چند ثانیه چشمک می‌زنند: «داروخانه»؛ و عابران پیاده را به داخل دعوت می‌کنند. در مقابل وسوسه‌هایشان مقاومت می‌کنم. با خودم می‌گویم تنها چیزی که شاید حالم را خوب کند، کتابی است که در یکی از قفسه‌های کتابفروشی دهخدا به چشمم خواهد خورد و طنابی برای برون‌رفت از این چاه پیش پایم خواهد گذاشت؛ کتابی جادویی با جملاتی جادویی. در حالی از خیابان‌ها و کوچه‌ها می‌گذرم که دیگر ذهنم نمی‌تواند موزیک‌ها را تاب بیاورد؛ شاهدی برای اشباع شدن ذهنم از غم‌های تکراری. هندزفری‌ را غلاف کرده‌ و به صدای شهر گوش می‌کنم. 

حفاظ فلزی آکاردئونی کتابفروشی کشیده‌شده و فقط پنجاه سانتی‌متر باز مانده تا چند نفری هم که داخل کتابفروشی پرسه می‌زنند، بیرون بیایند. می‌پرسم «بسته است؟» می‌گوید «ایشالا فردا در خدمتیم» و راهم را می‌کشم و برمی‌گردم.

روراست به خودم می‌گویم که «فقط برای خریدن کتاب سری به دهخدا نزدی ... کتاب بهانه‌ای بود که باور کردی ... در واقع امیدوار بودی نگار را ببینی.» امیدی پوچ؛ از جنس همان امیدهایی که احتمالا او در هر بار سر زدن به آن کتابفروشی در دلش داشت.

در آن قدم‌های خسته‌ام که به مُرادشان نرسیده‌بودند، در آن عمق تنهایی و غم، به لحظه‌ای «روشن‌بینی» رسیدم: نه برای عابرانی که مرا پشت سر می‌گذارند، نه برای دوستانم و نه برای نگار، مهم نیست چه سر من بیاید ... «واقعا» مهم نیست؛ هم و غم خودشان را دارند، «خود»شان در اولویتند. خودم هم از این تبار بودم و احتمالا هستم. هرچند آن روزها سعی می‌کردم گناهی را که مرتکب شده‌ام برای خودم توجیه کنم؛ ولی در واقع سعی داشتم از مواجه شدن با حال خراب نگار پرهیز کنم. 

در این روزگار وقتی می‌شنوند کسی زمین خورده، آه و افسوس می‌خورند و شاید با خواندن یا شنیدن قصّه‌اش قطره‌ای اشک هم نذرش کنند؛ ولی چه فایده؟ و اگر کسی پیش پایشان زمین بخورد، شاید بار اوّل دستی برسانند؛ ولی وقتی دردی به درازا کشید و شورش درآمد، چشمانشان را می‌بندند. فقط آدم‌هایی زندگی‌شان را وقف کمک به دیگری می‌کنند که عشق را بلدند و با تنهایی‌شان به صلح رسیده‌اند. 

به این فکر می‌کنم که «کانون» زندگی من بیرونی است. من دنیایم را از دریچه‌ی چشم آدم‌ها دیده‌ام و با تحسین و تمجیدشان بال و پر گرفته‌ام. در بازه‌ای از زندگی این کانون را به «خدا» منتقل کردم ولی وقتی کاخ تمام آن باورها فروریخت، سعی کردم این کانون را در عده‌ای از آدم‌های خاص متمرکز کنم.

با خودم گفتم وقتش نشده کارگردان و تماشاچی زندگی‌ات خودت باشی؟ هیچ کس دیگری برای این فیلم تره هم خرد نمی‌کند؛ بس نبود «خود»ت را فراموش کردی؟

اگر راهی به بیرون از چاه باشد، راهی طولانی است: که خودم را در آینه ببینم؛ که با تنهایی کنار بیایم، که یاد بگیرم عشق بورزم.

تابلوی داروخانه‌ها چشمک می‌زند؛ ولی تسلیم نمی‌شوم.  

۳۱ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۵
فانوسبان

تهوع

حالم به هم می‌خورَد و عضلات پاهایم کوفته‌اند. روی صندلی زرد رنگ ایستگاه مترو نشسته‌ام و به آن سوی حفره‌ی عریض روبرویم، به صندلی‌های خالی زردرنگ آن طرف ریل‌ها، نگاه می‌کنم. سرم را به دیوار سنگی پشت سرم تکیه می‌دهم ... خنک است؛ کمی حالم بهتر می‌شود. ایستگاه شروع می‌کند به لرزیدن، کمتر از یک دقیقه بعد مترو سر می‌رسد. نا ندارم، ولی از جایم بلند می‌شوم و سوار می‌شوم. صندلی‌ها پُرند، به دیواره‌ی واگن تکیه می‌دهم و رد شدنِ به نوبتِ تابلوی ایستگاه‌ها را تماشا می‌کنم. دوست دارم آخرین تابلو «آرامش» باشد؛ چرا سزاوارش نیستم؟

«خب؛ چرا سزاوارش نیستی؟» و من هم جواب دادم نه اینکه سزاوارش نباشم؛ منظورم این است چرا نباید در این زندگی آرامش داشته‌باشم؟ پنجاه دقیقه از یک جلسه‌ی مشاوره‌ی یک ساعته را فقط من حرف زده‌ام. قصّه‌ام را تعریف کرده‌ام؛ از سیر تا پیاز. و حالا ده دقیقه فرصت دارد راهنمایی‌هایش را بکند. کمی مکث می‌کند، بعد می‌گوید پروسه‌ی سوگواری بعد از جدایی زمان می‌برد، جایی بین «خشم» و «چانه‌زنی» هستم؛ ممکن است بعدتر یک دوره مود پایین را تجربه کنم؛ ولی تمام می‌شود. 

می‌گوید سعی کنم روی هیجاناتم سرپوش نگذارم، انباشته که شوند ورم می‌کنند. می‌گوید سعی کنم نشانه‌ها را کنار بگذارم، همانطوری که بعد از چهلم، آرام آرام نشانه‌های فرد مُرده را از جلوی چشم‌ فرد سوگوار جمع می‌کنند. می‌گوید انزوایم خودخواسته است؛ ولی چون نمی‌تواند خودش را جای من بگذارد، انتخاب با خود من است. می‌گوید شاید فرد مقابلم به خاطر بیماری‌ام به رابطه برنگشته ولی به شیوه‌ی خودش به رویم نیاورده؛ چون می‌دانسته از ترحم بدم می‌آید. و من از تصور این خیانت قلبم می‌شکند؛ خیانتی بدتر از خوابیدن با دیگری. می‌گوید کار من انسانی بوده، که همه‌ی حقیقت بیماری‌ام را تمام و کمال برایش تعریف کرده‌ام؛ ولی همین ممکن است به شکل‌گرفتن احساسات قدرتمندتر لطمه بزند.

او گفته‌بود مرا کمی بیشتر از خودم می‌شناسد. ولی نه روح او و نه روح روانشناس خبر ندارند چه ابعادی از این قضایا را فقط درون خودم انباشته‌ام. هیچکدام مرا واقعا نمی‌شناسند. هیچ‌کس مرا واقعا نمی‌شناسد. 

حالم به هم می‌خورَد، از خودم. از مترو پیاده می‌شوم، دوچرخه را از تعمیرکار تحویل می‌گیرم. دنده‌ی شکسته‌اش را عوض کرده. تمام مسیر برگشت به خانه را رکاب می‌زنم، پاهایم خسته‌اند ولی تاب می‌آورند. حتی از آن سربالایی نفس‌گیر هم بالا می‌روم. در آن جلسه‌ی مشاوره خیلی مسائل حیاتی دیگر فراموش شدند. سرِ روانشناس از شنیدن داستانم سوت کشیده‌بود؛ گواهی دیگری بر اینکه من هم مثل او انسانم، پُر بدبیاری، زیادی انسانی.

حالم به هم می‌خورد، خودم را بالا می‌آورم؛ و پیش پای همه‌ی آن حرام‌زاده‌هایی که برای تماشای نمایش سقوطم صف کشیده‌اند، تُف می‌کنم.

این قصّه هنوز تمام نشده. 

۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۳
فانوسبان

پنبه

در سلول انفرادی منتظر حکمی نشسته‌ام که قرار است دیر یا زود قرائت شود. از دور پژواک چند کلمه را می‌شنوم ... بزدل ... خودخواه ... نامتعادل ... القابی که در دادگاهی غیابی طنین می‌اندازند؛ بدون شاهد، بدون وکیل، بدون دفاعیه ...

نکند حرف‌هایم را نشنوند و پای چوبه‌ی دار بروم؟ ... دلم می‌سوزد ... لااقل حرفم را بزنم؛ حکم هم تغییر نکرد، نکرد؛ چندتایی بارِشان می‌کنم ... 

امان از وقتی که هیئت منصفه و قاضی هم‌خون تو باشند. در خیالت یک لحظه سرشان هوار می‌کشی و تمام آن صفات را به خودشان برمی‌گردانی، لحظه‌ی دیگر خیالت زیر و رو می‌شود ... در سکوت به چشمانشان خیره می‌شوی؛ در جست و جوی کورسویی از تردید، دلتنگی ...

باورشان نمی‌شد خودم را تسلیم کرده‌ام. جرمم قتل نبود؛ ضرب و جرح غیر عمد ... نه؛ عمد. نمی‌فهمند و شاید هیچ وقت نفهمند که عمد از روی  خصم نبود ... از حب و بغض بود؛ نه از آن بغض‌هایی که دل را سیاه کند، از آن بغض‌هایی که در گلو گیر کند. به خاطر خودشان بود. از روی علاقه بود ... و تسلیم شدنم هم از روی علاقه بود.

من اگر قاتل بودم خیلی وقت پیش دستانم به خون آغشته می‌شد ... و حالا دارند سر اجرای اعدامی پیشگیرانه بحث می‌کنند. پیشگیری از قتل نفس. «بزدل» ... نه؛ دوستان من اشتباه نکنید. من به خاطر فرار کردنم از صجنه‌ی جرم بزدل نیستم؛ نه ... به خاطر نکشیدن ماشه‌ی تیر آخر بزدلم ... بزدلم؟ نه؛ بی‌دلم. آدم‌های عاشق زیاد اشتباه می‌کنند. آدم‌های عاشق خودشان را فدا می‌کنند. آدم‌های عاشق حاضرند از بودن با یار برای یار بگذرند؛ هرقدر هم که با این کار دلشان ریش شود.

«أنا الحق» ... ولی سنگم می‌زنید ... 

به دلم افتاده هرچه رشته‌کرده‌ام پنبه می‌شود ... تاریخ تکرار می‌شود.

حلاج بالای دار می‌رود ... 

۱۳ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۲
فانوسبان

داستان تهران

«فردا شب میرم انزلی و یه روزه برمی‌گردم»

«چرا انزلی؟»

«چون نزدیک‌ترین شهریه که دریا داره ... آستارا نزدیک‌تره البته؛ ولی از آستارا خوشم نمیاد»

کمی اظهار تعجب و ابراز دلگرمی کردم و از او خواستم اسم هم‌سفرهایش را رو کند. 

«با بچه‌ها دعوام شده ... تنها میرم»

مهدی ساعت ده شب سوار اتوبوس شد و تا انزلی رفت. لب دریا هم رفت. 

*  *  *

از مطب دکتر که بیرون زدم، روی نقشه گشتم تا نزدیک‌ترین پارک ممکن را پیدا کنم و کمی بنشینم تا همه چیز هضم شود؛ پارک سپهر را حدود یک کیلومتری آنجا نشان کردم و پیاده رفتم. سه و نیم بعد از ظهر بود، هوای تهران گرم و مغز من هم گرم‌تر، یک صندلی زیر سایه‌‌ی یک درخت پیدا کردم و نشستم. «سفر به انتهای شب» را از کوله درآوردم. باردامو هنوز زیر بار گلوله‌ها و توپ و تفنگ دشمن ناله کرده و تصویری انسانی از جنگ ترسیم می‌کرد. چند صفحه‌ای خواندم و بستم. در آن لحظات، جریان داشتن یک جنگ در متن زندگی‌ام کافی بود. زیر قولم زدم؛ به مقصد خیابان انقلاب اسنپ گرفتم. 

من آن روز نصف انقلاب را گز کردم امّا انگار نه انگار. مغز خسته‌ام حوصله‌ی تفسیر نمایشی را که از پیش چشمانم می‌‌گذشت، نداشت. انتظار داشتم با دیدن آن همه کتابفروشی، گذشتن از روبروی تئاتر شهر و درب دانشگاه حس خاصی دست بدهد؛ امّا فقط درد می‌کشیدم. یک درد زیرپوستی مزمن، انگار که خزیدن بیماری و لرزش جدار رگ‌های مغزم را حس کنم؛ حرکتی موذیانه و مار صفت. 

اس‌ام‌اس آمد که پرواز برگشت تأخیر خورده. از اینکه حسرت انقلاب به دلم نماند خوشحال شدم؛ ولی زود شادی رخت و لباسش را جمع کرد و بی‌تفاوتی تنها ماند. برای بچه‌ها کتاب خریدم ولی برای خودم نه. ابرها آرام آرام گرد آمدند. عجیب بود که در هر سفر اردیبهشتی‌ام به تهران، هوای پایتخت هم بارانی شد. ترسیدم هدیه‌ها خیس شوند، ولی هر چه گشتم ماشین گیر نیامد. مجبور شدم چندین و چند قدم با آن بار و کوله و حال خراب و ترس از باران خیابان را بالا بروم تا بالاخره قلاب اسنپ گیر کند. 

حسرتی قدیمی به دلم مانده‌بود که وقتی مجله‌ی داستان و سان، برای «مسابقه‌ی داستان تهران» فراخوان دادند، نتوانستم چیزی بنویسم و بفرستم. پایتخت‌نشین نیستم و برای نوشتن درباره‌ی یک شهر، باید آن را چشیده‌باشی. یک روزه نمی‌شود ... و همینطور، نمی‌شود که برای نوشتن داستان، تهران‌گردی کنی؛ باید تهران را زندگی کنی و داستان، آرام آرام از شیارهای مغزت چکه کند ... ببارد.

این سفر یک روزه به تهران اولین سفری بود که خودم تنها به دل جاده می‌زدم. ولی آیا سفرِ «من» بود؟ نه نبود. شبیه آن سفر انزلی نبود. من بیماری‌ام را انتخاب نکرده‌ام. 

حالم بد می‌شود اگر کسی فکر کند به خاطر دلسوزی قصّه‌ام را تعریف می‌کنم. به همین خاطر فقط مهدی داستانم را شنیده. شورش را در نمی‌آورد، بلد است معلق نگهش دارد. من هم به داستان او گوش داده‌ام. ما شبیهیم ... دیوانه‌ایم. ولی من زنجیر شده‌ام و او «رها»ست.

سه روز پیش به نگار پیام دادم و بعد از بیست دقیقه دلهره‌کشیدن پاک کردم. به احتمال زیاد پیامم را دیده. برایم مهم نیست؛ اتفاقا آرامش‌بخش هم هست که ببیند ضعف دارم و به هم ریخته‌ام. حسابمان را یک قدم به پاک شدن نزدیک می‌کند. من به او بد کردم؛ خیلی ... ولی دست تقدیر هم بیکار ننشسته‌بود و از یک لکه خون، جنازه جوانه زد. 

از سهراب پرسیدم از کجا بفهمم عاشقش هستم؟

«وقتی که پیشت نیست چقدر بهش فکر می‌کنی؟ چقدر تو مکالمه‌های فردی و ذهنی و تنهاییت با اون حرف می‌زنی؟»

جوابش «خیلی» بود. ولی دوری اثرش را روی آن شور گذاشته ... کم‌رنگ‌تر شده. از خودم می‌پرسم اگر دوباره کلید بزنم و روشن نشود چه؟ اگر او بیشتر از اینی که هست بهم بریزد می‌توانم با خودم و زندگی‌ام کنار بیایم؟ این سفر به خاطر خود «من» است یا به خاطر خلأی که از بیماری‌ام ریشه گرفته؟ داستان انزلی است یا تهران؟ دریا است یا انقلاب؟

نمی‌دانم چه انتظاری از من دارد؛ ولی کاش می‌شد کمی هم که شده، همدیگر را سیراب کنیم. کاش مرا می‌فهمید و می‌بخشید. کاش لایق بخشیدن بودم. دو آدم تنها که از هم خوششان میاید، می‌توانند کنار هم آرام بگیرند، نه؟ لازم نیست لیلی و مجنون باشند ... انقلاب‌ها هم گاهی دریا می‌شوند، دریاها هم گاهی منقلب.

مهم رفتن است.

۰۱ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۲ ۰ نظر
فانوسبان