دیوارهای صاف بتنی خاکستری؛ بی‌پنجره: انفرادی ... لعنت به شکنجه با صدا ... لعنت به شکنجه با صدا ... لعنت به شکنجه با صداهای نامفهومِ گفت‌وگوهایِ بی‌اهمیت آدم‌هایِ آن سوی دیوارها ... دیوارهای بتنی صاف خاکستری؛ بی‌پنجره. کاش سکوت هم موج داشت؛ با طول و بسامد. دریا دریا سکوت ...

دست‌نوشته‌های پوچ روی دیوارها؛ هذیان‌های یک ذهن محبوس. پوچ ... پوچ ... پوچ. و ساییده‌شدن پوست عرقناک زیر لباس زندان. سایشی با صدای جیر ناخن روی تخته‌سیاه‌ ...

و خون ... خون ... خون ... پوشاندن واژه‌ها با پوشالی سرخ تا برهنگی شرمناکشان آشکار نشود.

و آدم‌ها که دغدغه‌های زندانی را می‌شکنند و پست می‌بینندش و پست می‌دانندش ... «به خاطر کمی سر و صدا، داد و هوار کرد.» ... «معلوم است چرا دوباره پکر شده؛ حتما به فکر دادگاهش است.»

و زندانی که توپ و تشرهای خیال‌ آدم‌ها را می‌شنود، و نیشتر پنهانش را در دست می‌چرخاند و با وسوسه‌ی محکوم کردن خود و اجرای حکمش سر می‌کند. با کجا باید شروع کند؟ با چشم‌های کم‌بینایش؟ یا با تخم‌هایی که خیلی‌ها فکر می‌کنند ندارد؟ یا با شاهرگش؟

با شاهرگش. 

دیوارهای صاف بتنی سرخ؛ با یک جسد: انتحاری.