۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

خواب

خواب مثل قطعات بزرگ نجویده‌ی غذاست که موقع فرورفتن، ذهنم درد می‌گیرد ... رؤیاهای مغشوش می‌بینم و پینگ‌پنگ وار بین خواب و بیداری نوسان می‌کنم ... از بینی‌ام خون می‌آید و بی‌رمغ‌تر از آنم که با فشردن استخوان بینی، رگ را ببندم؛ یک تکه دستمال داخل سوراخ می‌چپانم و چندین لحظه بعد که دوباره از خواب به بیداری برگشتم، دستمال خونی را درمی‌آورم و بالای تختم می‌گذارم ... پنجره باز است و هوا سرد است؛ شب و روز تبریز انگار دو دنیای وارونه‌اند: روزها تبناک و شب‌ها لرزدار. عضلاتم از سرما کوفته‌اند و لحاف کفاف نمی‌دهد؛ ولی نای از جا بلند شدن و بستن پنجره را ندارم ... 

بالاخره ذهن خسته‌ام تسلیم می‌شود. قسمتش خواب نیست. با اینکه فردا کشیکم، هیپنوس وقعی به امور دنیوی من نمی‌گذارد. امشب انگار مرا نفرین کرده‌است. هیپنوس، خدای خواب، از نیکس، الهه‌ی شب، زاده‌شده؛ یتیم؛ مثل عیسی از مریم عذرا. کمدی الهی ... از «برزخ»، فالِ دانته می‌گیرم ... سرود پانزدهم:

ره می‌سپردیم در شامگاهان، دوردست را

نظاره‌کنان تا آنجا که می‌دیدند دیدگان،

در پرتوِ واپسین انوار آفتاب

اندک اندک می‌آمد سمتمان ابری از دود،

سیاه‌تر از زنگی شب؛ و نبود هیچ مکانی

که پناهمان دهد از آن.

از ما ستاند هوای زلال و بینایی را نیز هم.

ابری از دود، سیاه‌تر از زنگی شب ...

حالا که می‌نویسم سپیده سر زده ... اینجا خروس‌ها سرود صبح سر نمی‌دهد؛ نه ... کلاغ‌ها هستند که سحر را صدا می‌زنند.

که شاید امروز لاشه‌ای نصیبشان شود.  

۲۹ خرداد ۰۱ ، ۰۵:۴۶
فانوسبان

بوم

به اطرافم نگاه می‌کنم؛ به جماعت زخم‌خورده‌ای که دیگر در چارچوب‌ها جا نمی‌گیرند، به آن‌هایی که هرقدر هم خودشان را جمع کنند باز تکه‌ای از روحشان از چاردیواری‌های تعریف‌شده بیرون می‌زند؛ به آن‌هایی که هیبت ناجور بی‌قواره‌‌‌ای شده‌اند. همه روی مرزند، مرزی به نازکی یک طناب ... و باید تعادلشان را مقابل تماشاچیان حفظ کنند.

دانلود

پ.ن: این صدایِ بومِ شوم‌ه روی شاخه‌ها؛ یا نمای بومِ خون‌ه توی سایه‌ها؟

۱۵ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۱۹
فانوسبان

عالم همه غریو و من غریب

مدتی هست واژه‌ها در ذهنم جور نمی‌شوند؛ و دل و دماغ فرستادن جمله‌های ناجور هم ندارم. هر بار دست به کیبورد شده‌ام یا صداهای بیرون زیادی بلند بوده‌اند، یا صداهای درونم ... و تمرکز چه سخت شده و لیست «پیش‌نویس»های محتوم، چه طولانی ...

امان از آن عادت وسواس‌گونه که باید حرفت را در حریری ادبی بپیچی تا ارزش نوشته‌شدن داشته‌باشد ... و امان از خودسانسوری. برای نوشتن از دوست داشتن، برای نوشتن از غم ... برای نوشتن از هرچیزی لنگ می‌زنم. دلم می‌خواست چندین و چند سطر از قول‌هایی بنویسم که به خودم داده‌بودم و عملی نشدند؛ مثلا قرار بود «بازمانده‌ی روز» را، با آن ترجمه‌ی شیرین نجف دریابندری، در شب‌بیداری‌های کشیک‌های بیمارستان زنان تمام کنم؛ ولی رفته‌رفته آن شور و شوق خاموش و آن قصّه و قول، فراموش شد. 

دلم می‌خواست چندین و چند صفحه از نگار بنویسم، که نیلوفرِ امیدم در میانه‌ی دریادریا آب تاریک و سرد است؛ و از اینکه گاهی ذهن مغشوشم نمی‌تواند جلوی زبان نیش‌دارم را حتی مقابل او بگیرد ... و از اینکه چقدر به او بستگی دارم و هر بار که ناراحتش می‌کنم، چطور قلب نخ‌نمای من نخ‌کش می‌شود و چطور تار و پودم فرومی‌پاشد ...

دلم می‌خواست از آثار سینمایی خوش‌ساختی بنویسم که همدم بهارم بودند ... و از موسیقی‌هایی که پس‌زمینه‌ی دلتنگی‌ها و خوشحالی‌هایم ...

آخ از آن کرکره‌های سبزرنگ پاویون بیمارستان طالقانی که مرا یاد بچگی‌هایم می‌انداختند، آخ از آن غروب‌های دل‌انگیز اردیبهشت، و آخ از آن بوسه‌های گرم یواشکی ... 

و حیف از این همه صدا.

کاش دنیا ساکت‌تر بود ... 

۰۷ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۵
فانوسبان