۲ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

انتحاری

دیوارهای صاف بتنی خاکستری؛ بی‌پنجره: انفرادی ... لعنت به شکنجه با صدا ... لعنت به شکنجه با صدا ... لعنت به شکنجه با صداهای نامفهومِ گفت‌وگوهایِ بی‌اهمیت آدم‌هایِ آن سوی دیوارها ... دیوارهای بتنی صاف خاکستری؛ بی‌پنجره. کاش سکوت هم موج داشت؛ با طول و بسامد. دریا دریا سکوت ...

دست‌نوشته‌های پوچ روی دیوارها؛ هذیان‌های یک ذهن محبوس. پوچ ... پوچ ... پوچ. و ساییده‌شدن پوست عرقناک زیر لباس زندان. سایشی با صدای جیر ناخن روی تخته‌سیاه‌ ...

و خون ... خون ... خون ... پوشاندن واژه‌ها با پوشالی سرخ تا برهنگی شرمناکشان آشکار نشود.

و آدم‌ها که دغدغه‌های زندانی را می‌شکنند و پست می‌بینندش و پست می‌دانندش ... «به خاطر کمی سر و صدا، داد و هوار کرد.» ... «معلوم است چرا دوباره پکر شده؛ حتما به فکر دادگاهش است.»

و زندانی که توپ و تشرهای خیال‌ آدم‌ها را می‌شنود، و نیشتر پنهانش را در دست می‌چرخاند و با وسوسه‌ی محکوم کردن خود و اجرای حکمش سر می‌کند. با کجا باید شروع کند؟ با چشم‌های کم‌بینایش؟ یا با تخم‌هایی که خیلی‌ها فکر می‌کنند ندارد؟ یا با شاهرگش؟

با شاهرگش. 

دیوارهای صاف بتنی سرخ؛ با یک جسد: انتحاری.

۲۲ تیر ۰۱ ، ۲۳:۴۰
فانوسبان

روسی عسلی

من از شیراز کم نوشتم ... تقریبا هیچ ننوشتم. شیراز بستر تجربه‌ی اولین سفر دسته‌جمعی من با نگار و دوستانم بود. چند روز مانده به پایان قرن، مسافتی طولانی‌تر از سال شمسی تولدم به کیلومتر را (نزدیک به 1380) با اتوبوس طی کردیم؛ آن هم دو بار: رفت و برگشت. شیراز پس از مدت‌ها یک محک برای جسمم بود؛ که آیا رگ‌های زنگ‌زده‌ی تنم و شیارهای خسته‌ی سرم تاب یک روز تمام سفر با اتوبوس را می‌آورند یا نه. شیراز شهری است که آنجا، روی بام کاه‌گلی و زیر چتر شب، اولین بار نگار را ایستاده در آغوش کشیدم و روی یک فرش زوار دررفته در یک ویلای دورافتاده، اولین بار گریه‌ی مهدی را دیدم. شهری بود که آنجا و پس از مدت‌ها، چند قدم آن طرف‌تر از مقبره‌اش، دوباره با حافظ هم‌کلام شدم و در گوشم زمزمه کرد «بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم» ... کنار ارگ کریم‌خان فالوده و زیر شاخه‌های شب در حافظیه، لب یار را چشیدم. 

یکی از آن تجربه‌های شیرین شهر راز را «کافه کتاب آبی» رقم زد. مجموعه‌ای فرهنگی که پناهگاه کتاب‌ها و آدم‌‌ها بود. یادم هست که دور میز و زیر سایه‌بان نشسته‌بودیم و از خنکای سبز کافه لذت می‌بردیم و لحظه‌ای چشمم به زنی افتاد که هندزفری در گوش، پشت یک میز باریک طولی خلوت کرده‌بود و در دفترش چیز می‌نوشت. و با خودم گفتم اگر من هم همچو پاتوقی داشتم چه بسا هر روز بساطم را آنجا پهن می‌کردم و تا حالا چندین و چند داستان نوشته‌بودم. اغراق نمی‌کنم وقتی می‌گویم خوش‌طعم‌ترین کیک عمرم را هم آنجا چشیدم؛ یک فال روسی عسلی که هنوز هم طعمش زیر دندانم است.

تصویر زیر یک یادگاری از آنجا و آن روز است در یکی از شب‌های بیمارستان. روی میزِ پاویونِ به اصطلاح «برادران» پهنش کرده‌ام و ازش عکس گرفته‌ام که یادم بماند نگار با هدیه آوردن یک کتاب و کمی میوه در آن، آبی را یادم آورد ... هرچند شاید ناخواسته. دو روز بعد چروک‌هایش را گرفتم و برش گرداندم، که یادش بیاورم تا یادش بماند. 

قرن نو در بستر اجتماعی ایران میدانی بوده برای جولان تمام عیار تفکرات خشکیده‌ی سال‌های نه چندان دور ... سال‌های ارشادهای زوری. خبرهای اخیر از گوشه و کنار وطنم باعث شده تا نگاه گذشته‌ام را زیر سؤال ببرم، نگاهی که آنقدر به حضور لکه‌‌های سیاه عادت کرده‌بود که آن‌ها را نمی‌دید. لکه‌‌های خون سوخته را ... سوخته با گلوله‌ها، با موشک هواپیمازن، با داغ زنجیرهای شکنجه‌گاه‌ها.

آبی آرامش است؛ خوشحالی است ... آبی را پلمپ کردند تا یادمان بیاورند آسمان اینجا، مدت‌هاست که خاکستری است. 

پ.ن: من در فانوسبان کمی بی‌تعارف‌تر موسیقی به اشتراک می‌گذارم؛ ضمنا چاشنی اطمینانی است که اگر روزی فانوسم را شکستند، ادامه داشته‌باشم. 
۱۷ تیر ۰۱ ، ۱۱:۱۵
فانوسبان