همیشه اولین قدم، دشوارترین قدم است. همان ابتدای کار، سکندری می‌خوریم و بیشترمان می‌افتیم. چندین و چند بار خواستم دوباره نوشتن را شروع کنم؛ آن لحظه‌ی «خواستن» سخت نیست، سختی در آن لحظه‌ی دست به کیبورد شدن است ... تمام جوهر دیجیتالی مانیتور ته می‌کشد، ایده‌ها پنهان می‌شوند و خسته‌تر از آنم که دنبالشان بدوم. چند بار به بهانه‌ی پیدا نکردن «عنوان» از وبلاگ‌نویسی منصرف شدم. هیچ‌وقت اسمی جامع و مانع و «کامل» پیدا نکردم ... 

معلم ادبیاتم در سال اول راهنمایی‌‌، وبلاگی با عنوان «فانوس» داشت. یک سال بعد، وقتی به سرم زده‌بود به جمع وب‌نویسان اضافه شوم، هیچ عنوان بهتری به ذهنم خطور نکرد. فانوسِ آن روزها از دیدی خوشبینانه، گلچینی بود از علم و ادب ... و از دیدی وارونه، بازنشر طوطی‌وار چند مطلب بود. با این حال اگر بخواهم صادقانه به آن نگاه کنم، سنگ بنای سنتی مهم در زندگی‌ام را می‌بینم که ادامه پیدا کرد و قبل از سکوت چند ساله‌ام در چندین وبلاگ کیبورد زدم و خاطرات خوبی از آن روزها دارم.

نزدیک به نُه سال از آن فانوس مُرده گذشته ... و فکرش را که می‌کنم، حالا این عنوان بامسمّی‌تر‌ است.

فانوس همان شعله‌ای است که در تاریکی‌ها می‌سوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوش شانسش «دریایی» اند؛ امّا چند قدم مانده به آب، به زمین زنجیر شده‌اند و هر شب «نور» فریاد می‌کنند. 

به فانوس خوش آمدید.