چطور می توان عشق و مهربانی ، میهن پرستی و ظلم ستیزی ، اشک و لبخند را در یک فیلم گنجاند و تک تکشان را به زیبایی به تصویر کشید ؟ از خودم میپرسم کی تماشای چنین لذت نابی را دوباره تجربه خواهم کرد و از قبل جواب احتمالیش را می دانم ؛ هیچ وقت ولی امیدوارم یک روز ... وقتی سال هاست " صدای موسیقی " را ندیده ام .

باقی احساسات و نظراتم راجع به اشک ها و لبخند ها (The Sound of Music) را در ادامه ی مطلب نوشته ام تا اگر هنوز آن را تماشا نکرده اید ، حس تازگی تک تک لحظات دلنشینش را از شما دریغ نکنم . 

"صدای موسیقی" مسائل زیادی را به تصویر می کشد و باید برای تک تکشان بنویسم . 

اول از عشق بگویم . حکایت عاشقانه ی این فیلم سینمایی بی نهایت لذت بخش است و چیزی که از همه بیشتر آن را برایم دلنشین می کند ، ترس ماریا از احساس و وضعیتش است . وقتی بارونس به او می گوید از طرز نگاه کردنتان به احساستان پی بردم و از سرخ شدن چهره ی تو ؛ انگار هر آنچه از آن می ترسید به سرش آمده . طوفانی که هیچ کس را از آن رهایی نیست و اویی که هیچ وقت حتی به فکرش هم خطور نمی کرد روزی گذرش به دریا بیفتد . پس می دود . دور می شود از هر آنچه عاقبت پیش بینی نشده ای برایش رقم می زند ، شاید اولین بار است که بر سر دو راهی بزرگی قرار می گیرد . او سال هاست به خود قبولانده که باید راهبه شود و حالا دلش او را به سمت ندایی دیگر سوق می دهد . و وقتی می دود دیگر شاد نیست ... و اگر هیچ وقت برنمیگشت ، هیچ وقت نمی بود و آن خلأ همیشگی زندگیش هیچ وقت پر نمیشد . 

و جا دارد به فیلمبرداری هوشمندانه ی فیلم اشاره ای بکنم . سوای قاب های زیبایی که سراسر فیلم می بینیم ، لحظه ای که کاپیتان و ماریا همدیگر را در آغوش گرفته اند تصویری کمابیش شبیه قلب در پس زمینه ی سرمه ای کم نور شب دیده می شود که بسیار زیباست . 

و از بارونس بگویم . اینکه انسان ها شیطنت های خاص خودشان را دارند ولی بد یا خوب مطلق عموما خیال پردازی افسانه ها هستند . بارونس رنگ واقعیت به این فیلم می بخشد . حتی اگر ته قلبش به کاپیتان علاقه دارد و با مقدمه چینی های لازم به مقصودش که رفتن ماریاست می رسد اما می داند و می بیند که کاری که کرده درست نبوده و حتی اگر ته دلش هم راضی نباشد ، برای خوشبختی آن دو نفر ترکشان می کند . 

و از عشق به وطن و آزادی در فیلم بگویم که در نیمه ی اول فیلم به آن اشاره می شود اما در نیمه ی دوم به داستان سمت و سو می دهد . و از شخصیت دوست داشتنی کاپیتان فون ترپ که با مقاومت در برابر ظلمی که می بیند ، شاید خیلی چیز ها را از دست دهد ( و شاید خیلی بیشتر از دیگران ) اما از انجام کار درست ابایی ندارد و صدالبته بخت به یاریش می آید و چه بسیار کاپیتان فون ترپ هایی که با این مقاومت ها ، همه چیزشان را از دست دادند و بحث سر اینکه کدام ؛ مقاومت یا همرنگ جماعت شدن ؛ درست است مجال دیگری برای بحث می خواهد ، سوای این چند سطر . و چه بسیار خیانت کارانی که در قالب خدمتکار تصویر شدند ، و چه بسیار جوانانی مثل رالف که به سودای پوچ ، خمیر دستان زورگویان شدند و به مرور دریچه های قلبشان را بستند غافل از اینکه بیرون نه ، درونشان زمستان است . 

 

و از مکس ؛ که منطقی است اما خب هر چه شود سخن دوست برایش خوشتر است ! و چقدر برایم تداعی کننده ی سروان رنو ( اگر اسمش درست یادم مانده باشد ! ) در Casablanca است . 

 

و موسیقی . موسیقی شاید زیبا ترین موهبت تمدن بشریت است و صد البته پیش از بشریت هم بوده ... الگو و هماهنگی اعداد است در صفحه ی صدا اما خب قبل از ظهور انسان ها شاید گوشی برای شنیدن و درکش نبوده ! خیلی حرف ها را می شود با موسیقی زد ولی در گفت و گوی معمولی نه . و وقتی با موسیقی ، چه بی کلام و چه با کلام ،  صحبت می کنیم ، ابزار بیان عمیق ترین احساساتمان است و وقتی به آن گوش می دهیم ، حال و هوایمان را شکل می دهد . و غمگین ترین و ترسناک ترین لحظات ، ساکت ترین آنها هستند . همانطور که وقتی خانواده ی فون ترپ پشت سنگ قبر ها پنهان شده اند ، ساکت ترین لحظه ی فیلم است و تنها صدای نفس هایی شنیده می شود که ممکن است برای همیشه متوقف شوند . 

 

و دلنشین ترین ترانه ی اشک ها و لبخند ها برای من ، " گل یخ " است . چه نسخه ی  فارسی و چه نسخه ی انگلیسی آن . و حالا بیشتر فرهاد مهراد را می فهمم ؛ وقتی آن را در واپسین آلبومش ( برف )  بازخوانی کرد .