مظلوم ترین پست های یک وبلاگ آن هایی نیستند که حذف می شوند . آنهاییند که «پیش نویس» میمانند و منتظر ... انتظاری معمولا پوچ . تا روزی که شمع فانوس می سوزد ، هر سال فرصتی به این ایده های فراموش و طرد شده می دهم ، حرف های مگو . آن هایی که بعد از نوشتن ، یا دیدم محو تر از آنند که دیده شوند ، یا ایده هایی هستند که هیچ وقت دستم به کیبورد نرفت تا برای تجسم بخشیدنشان کاری بکنم . 

 

 

دوازدهم مهر 97

« جادوی سکوت » ، شعری از فریدون مشیری بود که مدتی منتشر شد و بعد به «پیش نویس دانی» تبعیدش کردم . نمی دانم چرا راضی نمیشدم و نمی شوم که بگذارم یک شعر خالی منتشر شود ، انگار که برهنه باشد . در گذر از دفتر « ابر و کوچه » ، اتفاقی به این شعر برخورده بودم که به شکلی جادویی ، گویای حالم بود . شعر با این بیت شروع می شود که « من سکوت خویش را گم کرده ام / لاجرم در این هیاهو گم شدم » ... گم کردن سررشته ی حرف ها اتفاقی معمول است ولی خیال انگیزی شیرینی در « گم کردن سکوت » هست ... در گم شدن در هیاهو . هنوز هم بیت آخرش در من صدق می کند که « گر سکوت خویش را می داشتم / زندگی پر بود از فریاد من »

 

دوازدهم آبان 97

موقع خواندن رمان « خاستگاه » دن براون ، با آنتونی گائودی آشنا شدم ؛ معمار مشهور اسپانیایی که 93 سال پس از مرگش ، هنوز ساخت شاهکار او ، بازیلیکای Sagrada Familia در شهر بارسلونا تمام نشده . سبک معماری گائودی که با الهام از اشکال پیچیده ی طبیعت شکل گرفته ، واقعا جذاب است . دلم میخواست مطلبی درباره ی زندگی و آثارش بنویسم . حتی مرگ او هم جالب توجه است ، طوری که در اثر برخورد با یک تراموا جان خود را از دست داد و یک روز طول کشید تا تشخیص دادند جسدی که دستشان مانده بود و فکر می کردند جسد یک گدای معمولی است ، پیکر بی جان بزرگترین معمار اسپانیا و شاید جهان است . اگر گائودی را نمی شناسید ، یا درباره ی شاهکار معماری او نشنیده اید ، شاید این ویدیو در یوتیوب کنجکاویتان را تا حدی سیراب کند .    

 

هجدهم آذر 97 

Maniac سریال خوش ساختی است ، با تیم بازیگری قدرتمند و داستانی چالش برانگیز . این مینی سریال ده قسمتی ، ماجرای یک کارآزمایی بالینی برای تأیید شدن یک شیوه ی درمانی است که ادعا می کند همه ی مشکلات روانی را ریشه کن خواهد کرد و داستان ، بیشتر حول دو شرکت کننده ی این کارآزمایی بالینی می گردد : Owen ( جونا هیل ) و Annie ( اما استون ) . می خواستم وقتی بالاخره یکبار دیگر Maniac را دیدم ، درباره اش بنویسم . اما مدت ها گذشته و من فقط ، یکبار که به سرم زد ، اولین قسمتش را بازبینی کردم . جالب اینکه ظاهرا تشابهات پنهان زیادی بین این سریال و رمان دن کیشوت وجود دارد و این نکته که من هنوز این اثر سروانتس را نخوانده ام ، دلیل مضاعفی برای پیش نویس ماندن « برای Maniac » بود .

 

بیست و یکم خرداد 98

« مثل پرش قبل از سقوط ، مثل برق قبل از رعد ، مثل حبس نفس در سینه ها قبل از شیرجه ، مثل انتظار درد قبل از درد ... مثل برق قبل از رعد . منتظرم . منتظرم صدای دو پاره شدنم در کوچه ها بپیچد . با یک جای زخم به طول آسمان و صدایی که ذهن ها را به لرزه در می آورد . و من بمانم و باران خون و بعد ... کمی بعد که خونم بند آمد ، قطره قطره شوراب شوم ، و مثل ترکش های نارنجک ، روی زمین پخش شوم و در تن خاک فرو روم و بعد که دفن شدم ، بوی خاکم بپیچد در هوا ... و بوییده شوم و در حافظه ای ماندگار شوم و یک روز ... بالاخره یک روز ، فراموش شوم »

 

چهاردهم شهریور 98

میخواستم از « فراموشی » بنویسم که شماره ی سوم مجله ی سان حول این موضوع ، داستان ها و روایت های جالبی گردآوری کرده است . یکی از خواندنی های این شماره ، تک نگاره ی « متافراموشی » اثر نیکزاد نورپناه بود که چند خط زیر از آن را خیلی دوست داشتم :

 

... نه اینکه بعد از نوشتن خوب شدم ، نه ، اما اتفاقی افتاد که به نسبت عجیب بود . نوعی از آرامش و انسجام افکار را تجربه کردم . نوشتن این کار را می کند . تا قبلش آدم فکر می کند چیزهایی درونش هست اما اینقدر پراکنده اند که نمی توان منطق و نحوِ گزاره ها و جملات را سوارشان کرد . همین پراکندگی شان باعث کلافگی است . آدمی که می خواهد حرفی بزند اما نمی تواند حرفش را بزند . کلماتش را پیدا نمی کند . می خواهد بالا بیاورد . بعد که کلمات پیدا می شوند انگار آن آشوب درونی شکل دیگری پیدا می کند . شبیه چند جزیره ای که از هم دور افتاده اند ، راهی بین شان نیست ، بعد طی اتفاقات ناشناخته ای سطح آب دریا پایین برود و همه ی آن لکه های خشکی به همدیگر بپیوندند . همه شان بخشی از « زمین » بشوند. نوشتن احتمالا فرایندی است ناشناخته شبیه پایین رفتن سطح آب دریا و بعد محصولش می شود اتصال و وحدت آن جزایر پراکنده ...

 

نیکزاد نورپناه وبلاگی با عنوان « خرس » هم دارد که روزمرگی هایش را در آن می نویسد .

شاید یک نوع فراموشی که معمولا به آن فکر نمی کنیم ، « فراموشی خود » است . خود گذشته مان ، کسی که مانده ایم و حالا هستیم ، کسی که « شده ایم » . ضمنا یادمان باشد فراموشی خبیث نیست . « خباثت » رنگی است که روی چیز های خارج از کنترلمان میپاشیم تا درکشان کنیم . فراموشی بی رنگ است ؛ و گاهی موهبت . 

ولی بعضی نوشته ها و ایده ها حقشان فراموشی نیست ، همانطور که بعضی عکس ها را باید آلبوم کرد ، بعضی چرک نویس ها هم پاک شدن می خواهند .