چراغ معلق بازداشتگاه/آسایشگاه/پالایشگاه که روی صورتم قفل می‌کند، چشم‌هایم را روی همه چیز و همه کس می‌بندم. مهم نیست بازجوها چه می‌خواهند؛ یکی انگیزه‌ها را می‌پرسد، یکی علائمم را و یکی حرف حسابم را و من اعتصاب صدا کرده‌ام.

به جرم قتل آینه و سنگ‌ها، برای تسکین درد زخم‌ها و برای تلخیص استعاره‌ها چپ و راستم می‌کنند. شاید به زودی اعدام، احیا و افشا شوم. من حرف‌های صاف و ساده‌ام را برای طناب دار نگه داشته‌‌‌ام، برای ارواح شب، برای خاطرات محو. من از دنیای آدم‌های سخنگو هبوط کردم به بهشت دیوارهای ساکت.

کارشان که تمام شد، قالب نیمه تهی بدنم را می‌اندازند داخل سلول. می‌کشانمش روی تخت.

حقم ... شاید هست. دروغ‌هایی را تراش و جلای حقیقت دادم که خودم و خیلی‌ها را زخمی کرد. بعد شکنجه‌ها، دوباره کور شده‌ام و همه‌ی رنگ‌ها در شطرنج باور به من باخته‌اند. 

دستمال سفید خون‌آلود روی چشم‌هایم را سیاه می‌بینم؛ من به چشمانم اعتماد ندارم.

قلبم گاهی یکی دو ضربان جا می‌اندازد؛ من از چرخ دنده‌های زنگ زده‌ام انتظار بیشتری ندارم.

دست‌هایم در لرزشی سرد، صدای بم استخوان‌لرزه‌ می‌دهند؛ من خیلی وقت است به ستون‌های بدنم اتکایی ندارم.

در رودبار خیال بودن و بعد غرق در سیلاب واقعیت شدن، تجربه‌ای است که انسان فقط چند دقیقه هوا برای خروج از قعرش دارد و این‌ها ثانیه‌های آخر من‌اند. 

در نقد از «فاحشگی احساس» نوشتم، غافل از اینکه خودم در خیابان دل ایستاده بودم تا شاید لحظه‌ای به آغوشی برسم که استحقاقش را ندارم.

روی دیوار سلولم حرف‌ها را می‌کنم. یک ترک دیگر برمی‌دارد. خسته‌ام ... خیلی مانده تا در شود.

تمام که شد، حکاکی‌ها را تا نقطه‌ی آخر لمس می‌کنم. رویم را برمی‌گردانم و پهلو به پهلوم می‌شوم. حالا روبرویم دیوار سفیدی است که نمی‌بینمش، ولی ساعت خاموشی که می‌رسد، حسش می‌کنم. بدون نور، بینا و نابینا، همه برادریم و فرزندان تاریکی. در گوشه‌ای از بازداشتگاه/آسایشگاه/پالایشگاه، دوباره من مانده‌ام و هم‌خون‌هایم ... تنهایی، سکوت، ترک‌ها و سلول.

به زودی اعدام، احیا و افشا می‌شوم.

آرامم. آماده‌ام.

پ.ن: روز اولی که اینجا شروع به نوشتن کردم، هیچ دلم نمی‌خواست انبار درددل‌هایم باشد. چند وقتی است اینجا پر است از «دُرد» و «زندگی خواب‌ها». متأسف نیستم. مشکل همین است ... متأسف نیستم.