آخرین سطر را که خواند، تکه کاغذ را روی آبی که تا لبه‌ی گوشش بالا آمده‌بود رها کرد. بی‌ نایِ تکان خوردن، در واکنش به برخورد قطره‌هایی که از لای تخته‌چوب‌های بالای سرش پایین می‌ریختند، پلک ‌می‌زد و کمی که گذشت چشم‌ها را بست و دیگر باز نکرد. لحظه‌ای هست، لحظه‌ی رهایی؛ که همه‌ی صداهای دوروبر آرام می‌گیرند، و تنها یک نُت در دنیای آدمی منعکس می‌شود؛ دنیا کوه است و آن تک نُت: خود، خود، خود، خود ... و همه‌ی گذشته و حال مثل یک موج به آرامی شروع به محوشدن می‌کنند.

«آلدا معنی خاصی داره؟»

«یه معنی‌اش میشه موج»

آن لحظه‌ که از زمین جدا شد، گمان کرد که تمام کرده و مرگ است که او را بالا می‌کشد ولی با لنگر انداختن تنش و هجوم آب به داخل سوراخ‌های بینی‌، تک تک سلول‌های تنش داد زدند: هوا

آب رفته رفته پرفشارتر می‌شد و او دست و پا می‌زد. مثل گلوله‌ای از آتش در استخری از آب، چند ثانیه مانده تا خاموشی.

به این فکر کرد چقدر آدم‌های اشتباهی در زندگی‌اش زیاد بودند ... و چقدر او اشتباهی بود. آب او را به مانعی کوباند. در تاریکی چشمانِ بسته، نوری دید؛ از لابه‌لای شاخ و برگ‌ بالای سرش. روی چمن‌ها دراز کشیده‌بود‌، دم‌دمای غروب. 

«فکر می‌کنی احتمالش چقدره ... »

نگاهش را از برگ‌ها به چهره‌ی زنی که کنارش بود انداخت تا نشان دهد گوشش با اوست.

« ... که سکوت دو نفر با هم جور باشه»

«کمه»

« سکوت نُت مهمی تو موسیقیه؛ اینکه کی اجرا بشه و چقدر طول بکشه، مسیر یه قطعه رو عوض میکنه.»

«بعضی وقتا به گرفتن روزه‌ی سکوت فکر می‌کنم. چی می‌شد اگه همه‌ی زندگی تو نگاه و احساس خلاصه می‌شد ... »

«فقط همین؟!»

لبخند زد «و یک آغوش»

گِلی که در دهان و بینی‌اش فرو می‌رفت و سردردی که به دنبال تبش آمده‌بود و مثل خنجر جمجمه‌اش را می‌شکافت، تحمّل آن وضع را سخت‌تر می‌کرد. دست و پا می‌زد تا به سطح برسد، و هر بار جرعه‌ای هوا می‌مکید و دوباره در سیلاب فرومی‌رفت. 

«و سفرِ پوچِ مسافر، عقیم می‌ماند؛ و نگاه خیره‌ی خانه به راه، رحیل ...»

چند لحظه به سکوت گذشت.

«آلدا ... فکر می‌کنی احتمالش چقدره؟»

خندید «چی؟»

«که یه کبوتری یه روز تصمیم بگیره تا عمر داره پرواز کنه؟»

«کمه»

برای یک جاندار پرنده و معلق بین خاک و ابر، غرق شدن در آب فرجام نامحتملی است ... و زندگی چه بازی غریبی دارد.

و یک جرعه‌ی دیگر هوا گرفت. 

«حاضری؟»

«آره»

«چشماتو ببند»

«بسته است»

«فقط رو صدای من تمرکز کن»

«باشه»

« "دم غروب، میان حضور خسته‌ی اشیا / نگاه منتظری حجم وقت را می‌دید ..." »

و دیگر دست و پا نزد.