کرکره‌ها را می‌کشم، پنجره را باز می‌کنم، خواب می‌پرد بیرون. سرم آرام گرفته و یک نوع کرختی، یک پلّه مانده تا درد، مثل خماریِ بعد از یک شب‌زنده‌داری و یک خوابِ خوبِ بعدش در رگ‌هایم می‌دود. همه‌ی آن دل‌مشغولی‌های لعنتی پشت دیواری در ذهنم پناه گرفته‌اند تا بعد.

ماشین را نزدیکی‌های پاسگاه پارک کردم و تصمیم گرفتم از طالقانی جنوبی زمین را گز کنم تا بالاخره در نقطه‌ای از شمال به «دهخدا» برسم... پس کجا بود؟ آن کتابفروشی دوست‌داشتنی، یکی از آخرین پناهگاه‌های من. بعد از یک ساعت حالِ بد و رانندگیِ بی‌هدف تا اتوبان پاسداران و بعد دوباره تا خیابان ارتش، تصمیم گرفته‌بودم سری به آنجا بزنم بلکه حالم بهتر شود. تنها کتابفروشی شهر که مطمئن بودم زبان کتاب‌ها حالیش است. می‌دانم؛ خیانتی است به کتاب‌های نخوانده‌ی توی کمد که هنوز منتظرند ولی چاره‌ای نیست؛ یک مقصد می‌خواهم که کمی آرامم کند. 

سکانسی از فیلم «جاذبه» یادم افتاد؛ آنجا که ساندرا بولاک برای جورج کلونی تعریف می‌کند چطور بعد از مرگ دخترش، وقتی با ماشین از سرِ کار برمی‌گشته، خیابانِ منتهی به خانه‌ را رد می‌کرده و کیلومترها، بی‌هدف، در جادّه می‌رانده می‌رانده و می‌رانده ... من چه مرگم بود؟ تهِ تهِ قلبم می‌دانستم. حل‌شدنی است؟ انگار باید صبر کرد، و شبیخون‌های گاه و بی‌گاهی مثل این را تحمّل کرد؛ وقتی کم‌خوابم، حمله می‌کنند؛ انگار که مکانیسم‌های دفاعی ناخودآگاهم خواب‌آلوده باشند.

از کوچه‌ی پناهی گذشتم. طالقانی جنوبی تمام شده و حالا در محدوده‌ی طالقانی شمالی‌ام. مردِ جلویی ماسکش را پایین کشیده و هِی فندک می‌زند. از او سبقت می‌گیرم تا بوی سیگار مرا نزند. معلّم تقویتی پنجم دبستانم سیگاری قهّاری بود. آرام در آشپزخانه‌ی طبقه‌ی همکف خانه‌اش می‌نشست و سیگار می‌کشید. منتظر بود تا تست‌ها را تمام کنیم و اصلاح کند و دلخوش یا دلزده از درصدهایمان، راهمان را بگیریم و برویم. آن وقت‌ها حالیم نبود و بوی آن سالن غرق در دود برایم خوشایند بود؛ حالا دلم را می‌زند، زیادی تند است. از وابستگی به هر شکلی که باشد بیزارم ... اگر روزی سیگاری شوم حتما یک برنامه‌ی مدوّن برای خودکشی ریخته‌ام. به خودم قول دادم که تنها بکشم. این مرگ انتخاب من است، نه دیگری.

مادر می‌گفت طالقانی یکی از طولانی‌ترین خیابان‌های شهر است. مردِ سیگاری دوباره جلوی من راه می‌رود؛ ندیدم از کجا پیدایش شد. هنوز سیگار می‌کشد. حالا تندتر قدم برمی‌دارد و نمی‌شود با راه رفتن از او جلو زد. مهم نیست. چند ثانیه بعد به مقصد می‌رسد. کلید می‌اندازد و داخل مغازه‌ی بیمه‌‌ی عمر می‌شود. 

بالاخره می‌رسم. جنب کوچه‌ی شقایق، با سایبانی دلپذیر و دری که مثل درِ حیاط خانه‌ای قدیمی است. کتاب‌ها را تا سقف چیده‌اند و روی چند میز گرد که در سالن پخشند، پُر کتاب است. گفته‌بودم بازنشسته که شدم، کتابفروشی می‌زنم و مادرم جواب داد راضی می‌شوی سوادِ پزشکی‌ات را از آدم‌ها دریغ کنی؟ دزدکی نگاهی به اتاقکِ پشت کتابفروشی که چند پله به آن می‌خورد، می‌اندازم. غرق نور خورشید است؛ واقعا دارم گرد و غباری را که در نور صعود می‌کند می‌بینم یا صرفا خاطره‌ای است از خانه‌ی قدیمی مادربزرگ؟ نمی‌دانم؛ مهم نیست. واقعیت یا توهم، برایم خوشایند است. والس شروع می‌شود و در نهایت دو کتاب را به خانه می‌برم تا دیر یا زود هم‌بستر شب‌هایم باشند.

خواب و غم دوباره بالا می‌زنند. پنجره را می‌بندم. کرکره‌ها را پایین می‌‌کشم. بعد از قطره اشکی که فرزند نامشروع خمیازه و دلتنگی است، پلک‌ها را می‌بندم. آجرها را می‌چینم. دیوار بالا می‌رود. خوابی می‌بینم که یادم نمی‌ماند. 

کرکره‌ها را می‌کشم، پنجره را باز می‌کنم، خواب می‌پرد بیرون ...