نمی‌دانستم ... که اگر می‌دیدم و می‌دانستم هیچ وقت نمی‌پرسیدم «یاران را چه شد؟» ... سکوت می‌کردم و آرام از کنار هجمه‌ی اطرافم می‌گذشتم و در خود فرو می‌رفتم. دیشب از آن شب‌های مستی بود، شب‌های گناه؛ نه شب‌های اشتیاق. سوز اشتیاق من پنهان‌تر از آن است که فکرش را می‌کنی. حتی پنهان از خودم. 

چه پاییز غریبی بود؛ نه؟ مهر چه زود آذر شد، دل چه زود خاکستر ... و بعد دی ... 

از شبی که تا صبح باران بارید تا شبی که تا صبح برف بارید ... حالا می‌فهمم آدم‌ها چرا می‌روند آن دورها، به آن شهرهای آفتابی. نادیدنی را فراموش کردن راحت‌تر است. 

ما آدم‌ها زیادی بزرگش می‌کنیم. هیچ جادویی در کار نیست، فقط رنگی است که به تنش می‌پوشانیم تا برهنگی‌اش را ... مگر رنگ چه‌اش است؟ ... نمی‌دانم؛ انگار که از همین حالا ببینم که یک روز پوسته پوسته می‌شود و ... خب بعدش؟ ... می‌شود یک دیوار مثل بقیه‌ی دیوارها. 

چه مرضی است ته‌گرفتن حرف در دل. نفرین به خوابِ نیمه‌دیدن ... و لعنت به واژه‌ها. گذشته زنگار غریبی است نازنین ...

من خیلی وقت است فراموشت کرده‌ام، فقط گاهی فراموشی یادم نمی‌ماند.