دو و نیم سال پیش مارتین دین روی باورهای من تُف انداخت. و شاید همین برخوردن ناخودآگاه بود که باعث شد به جای «عالی»، کتاب را «متوسط به بالا» ارزیابی کنم؛ ولی ویروس جزء از کل ولکن نبود؛ در ماههای بعد با اینکه سعی میکردم به همان طنابهای نجات قدیمی چنگ بیندازم ولی حس میکردم به فروپاشی اعتقادی نزدیکم، و حسم درست میگفت.
بعد از دو و نیم سال، تقریبا تمام قصّه را فراموش کردهبودم و دوباره در پسلرزههای تحولی در زندگیام، شروع کردم به مطالعهی جزء از کل و متوجه شدم بذر تفکر اگزیستانسیل و محوری بودن نقش «مرگ» در جهت دادن به زندگی آدمها را همین کتاب در سرم کاشته ... به حرف آنهایی که میگویند یک کتاب یا فیلم مسیر زندگیشان را عوض کرده اعتماد ندارم؛ به نظرم یا دروغ میگویند یا تمام حقیقت را نمیگویند. در این مورد هم نمیخواهم غلو کنم ... این کتاب نه دست تنها؛ بلکه دست به دست وقایع دیگری مسیر زندگیام را عوض کرد؛ پس تمامش را مدیون استیو تولتز، نویسندهی کتاب، نیستم هرچند بابت یک لگد محرکه ازش ممنونم.
این کتاب، داستان زندگی مارتین دین است؛ و تمام آدمهایی که به نوعی با زندگی مارتی ارتباط نزدیکی داشتهاند. راوی داستان، پسر مارتین است: جسپر دین. مارتین یک جزء از کل بشریت است، یک فیلسوف مادرزاد و دیوانه؛ و یک پدر غیرمعمول. مردی که حسابی سختی کشیده، و زندگیاش پر از بدبیاری و شکست بوده؛ ولی بینشی عمیق دارد. وقتی جسپر عزمش را جزم میکند تا مثل پدرش مدرسه را ول کرده و به دل جاده بزند، مارتین بعد از یک مقدمهچینی طولانی (که حاصل تمام عمرش است)، «هشدار جاده» را، به پای پسر (و خواننده) میریزد که بعید است فراموش کنم:
انکار مرگ باعث مرگ زودرس میشه و اگه حواست جمع نباشه تو هم سرنوشتی جز این نداری
بی نشانی از آن طوفان دو و نیم سال پیش، مطالعهی تمام کتاب برایم لذتبخش بود و هم مارتین را درک میکردم، هم جسپر را و هم تری (برادر مارتین) را. کم پیش میآید در زندگی روزمره با آدمهایی چنین غیرمعمول که با سرنوشت کُشتی گرفتهاند رودررو شوید، و این کتاب یک فرصت برای چنین ملاقاتی است.
ترجمهی پیمان خاکسار روان و خوب است و پر از سانسور. ترفندی که برای دور زدن سوار کردم این بود که هر جا پتانسیل سانسور داشت، به فایل epub نسخهی انگلیسی کتاب در موبایل سری زدم. میتوانید آن را از این لینک دانلود کنید.
باید تمام کردن کتاب با آیین خاصی ادا میشد. بعد از مدتی دوچرخهسواری، یک گوشهی خلوت زیر یک درخت پیدا کردم. روی چمن دراز کشیدم و کولهام را زیر سر گذاشتم. دمدمای غروب بود و هوا خنک؛ یک طرف صدای پیرمردهایی که با هم چاق سلامتی میکردند و از هر دری میگفتند و طرف دیگر صدای بچههای هفت هشت سالهای که فوتبال و والیبال بازی میکردند. چهل صفحه ماندهبود، شروع کردم و رفته رفته پیرمردها رفتند و بچهها هم همینطور. خورشید هم غروب کرد ... و من تنها ماندم. بالاخره تمام شد. جسپر آن آخرها گفته «حالا که داستانمان را با تمام جزئیات دلپیچهآور و حیرتآور و هیجانانگیز و سیگار لازمکنش تعریف کردم در این فکرم که آیا میارزید؟» و من در حالیکه رکاب میزدم و گوشههای لباسم در باد تاب میخورد، با خودم فکر میکردم «میارزید ... چقدر هم میارزید.»
بفهمی نفهمی به استیو تولتز حسودی کردم که توانسته چنین داستانی بنویسد.