رخوت در تمام لایههای تنم رسوخ کردهبود و تنم درد میکرد. آش و لاش از جدالی نامرئی، پا به اتاق گذاشتم. روتختی را روی زمین پهن کردم، یک بالش رویش انداختم، پتو را کشیدم ... سرد بود. بخاری را نزدیکتر آوردم، پتو را محکمتر بغل کردم، هنوز سرد بود. عینکم را تا کردم و روی صندلی گذاشتم، خیال نگار را در آغوش کشیدم، گرم شدم ... به خودم قول دادم بنویسم، از چه؟ افکاری که از لای انگشتان حافظهام لیز خوردهاند و یادم نمیآید. پردهی اتاق را باز کرده و بردهبودند تا دم عیدی شسته و اتو شود و پشت به پنجره دراز کشیدهبودم تا نور چشمانم را نزند. در آن سکوت دردناک، ذهن خستهام را خواباندم.
چند هفتهای ... شاید چند ماه است که در خوابها بیوقفه رؤیا و کابوس میبینم. تمام رؤیای نیمروزم یادم نمانده، امّا آخرش دستگاهی ساختهبودند که رؤیاها را نمایش میداد. نشستهبودیم و رؤیای آخر من را تماشا میکردیم که در سکانسی در یک خیابان شلوغ یک هیبت محو به دوربین خیره شد. مطمئن بودم آن هیبت را در خواب ندیدهبودم؛ مثل مهمان ناخواندهای بود که از لای شکافهای ناخودآگاهم راهی به بیرون پیدا کردهبود. مرا یاد سناریوی یک فیلم ترسناک انداخت و مطمئن بودم حالا آن شبح، از خوابهای من به دنیای بیرون قدم میگذارد و آدمها را تسخیر میکند. از خواب پریدم. خانه تاریک بود. چراغ اتاق را روشن کردم. کاش اتاق آنقدر تنها و دلگیر نبود. کاش نگار پیشم بود ...
اطلاعات دارویی میگوید احتمالا این دود از کندهی سرترالین بلند میشود؛ عارضهای تحت عنوان «خوابهای زنده» (vivid dreams). شاید وقتی کابوسها از خودآگاه رانده میشوند، در ناخودآگاه لانه میکنند تا فرصتی برای رخنه پیدا کنند. کمی ترسناک است، کمی ناامیدکننده است ... انگار که برای به دست آوردن چیزی باید در عوض چیز دیگری را فدا کنی ... هرچند آنقدرها هم تحمل ناپذیر نیست؛ کمتر از نیمی از خوابهایم کابوسند؛ باقیشان ملغمهای هستند از وقایعی عجیب و گذشتهام؛ یک بار در باشگاه بدنسازی پلیس سر میرسد تا مربی سابقم را به جرم قتل دستگیر کند و او پا به فرار میگذارد، بار دیگر شعری که خودم برای نگار سرودهام مثل سرودهای انقلابی در پسزمینه پخش میشود و من سعی میکنم بیتهایش را از بر کنم، و حتی شده پای شخصیتهای معروف به خوابهایم باز شود، شخصیتهایی که حالا که میخواهم بنویسم، فراموششان کردهام ...
شاید از بس روزهایم را بیقصّه سر کردهام، ذهن خیالپردازم از خجالتم در میآید. شاید کلید کمتر خواب دیدنم، بیشتر کتاب خواندن و بیشتر خیال کردن باشد ...
پ.ن: خواب به کنار، بیداریِ این روزهایم شیرین است؛ شیرین و دلنشین ...