زندهیاد کریم امامی، مترجم کارکشتهی ایرانی بود که آثار زیادی از جمله ترجمهی بیست و چهار داستان کوتاه از مجموعه داستانهای کوتاه شرلوک هلمز اثر کانن دویل را به یادگار گذاشت و موفق شد دوباره نام آن کارآگاه خصوص محبوب را سر زبانها بیندازد. او متولد 5 خرداد 1309 در کلکتهی هندوستان بود، شهری که تا دو سالگی همانجا ماند امّا بعدها با برگشت به ایران، شهر تولد شناسنامهای او شیراز شد و تا آخر عمر هم به قول خودش اهل شهر حافظ و سعدی ماند.
او دبیرستان را در رشتهی «طبیعی» (زیستشناسی، فیزیک و شیمی) تمام کرد و اگر در کنکور دانشکدهی پزشکی دانشگاه تهران موفق میشد، احتمالا دست سرنوشت او را به سمت و سویی دیگر میبرد ولی نتیجهی کنکور او را به سوی باغ باصفای دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران در نزدیکی میدان بهارستان سوق داد.
گفت و گوی زیر بازنشری از وبلاگ «خواب بزرگ» و مصاحبهی سروش روحبخش است:
گفتگو در یک روز بسیار سرد در یکی از اتاق های دفتر خانم امامی انجام شد . یکی دو ساعت درباره شرلوک هولمز گپ زدیم؛ بازی جرمی برت را ندیده بود و به خودم قول دادم یک نسخه آبرومند از هولمز بی بی سی پیدا کنم و برایش ببرم . بعد آن دیدار خیلی زود به دیار باقی رفت. حسرتش به دلم مانده که چرا برای وفا به عهدم نجنبیدم.
... همه میگفتند آقاى امامى اهل مصاحبه نیست، اصلاً فرصت این کارها را ندارد. کمى عجیب بود که وقتى با ایشان تماس گرفتم، به سرعت قرار مصاحبه را گذاشتیم. پیش از مصاحبه آقاى امامى کمى نگران بود و گفت امیدوار است مجبور نشود درباره زندگینامه کانن دویل و همه آن چیزهایى که در کتابها پیدا میشود، صحبت کند.سعى کردم به ایشان اطمینان بدهم که خودم یک هولمزباز اساسیام و چندان جاى نگرانى نیست. پس تلاش کردم درباره چیزهایى بپرسم که در کتابها پیدا نمیشود.با این حال رفقاى من درباره گرفتارى و اشتغال آقاى امامى درست مىگفتند ... چون موقع خداحافظى خیلى آرام و محرمانه گفت: چاره نبود، به خاطر هولمز باید قبول مىکردم!
برگردیم به سالهاى دور، به آشنایى شما با شرلوک هولمز...
در دوره دبیرستان بود که انگلیسى مىخواندم و خوب هم مىخواندم چون علاوه بر دبیرستان به کلاسهاى شوراى فرهنگى بریتانیا در شیراز هم مىرفتم که کلاسهاى درجه یکى بود و کتابخانه خوبى هم داشتند، انواع کتابهاى داستانى و غیرداستانى، به زبان ساده و غیرساده آنجا پیدا مىشد و با آن کتابخانه من کتابخوان شدم. و در همان کتابخانه شروع کردم به خواندن کتابهاى کانن دویل به زبان انگلیسى و لذت بردن. وقتى به عنوان مترجم کار ترجمه را آغاز کردم، سراغ داستانهاى شرلوک هولمز رفتم که یکىاش همان قصه «یاقوت کبود» بود (که ترجمه شد اما چاپ نشد). وقتى جسارت و جرأتم بیشتر شد کتاب «داستان چهار» را ترجمه کردم (آن روزها دیگر در دانشگاه بودم). حتى دادمش به ناشرى به نام معرفت. آقاى معرفت پایین خیابان لالهزار یک کتابفروشى هم داشت، کتاب را گرفت و گفت: «من چاپ مىکنم و جاى حقالتحریر 10درصد تیراژ را کتاب مىدهم.» مىخواست کتاب را در 1000 نسخه چاپ کند که اگر چاپ مىشد من صاحب 100 نسخه کتاب مىشدم خلاصه یک سال طول کشید و کتاب را چاپ نکرد. رفتم سراغش و گفتم «چى شد آقاى معرفت؟» گفت: «نشد و چاپ نکردیم و...» و من ترجمه را پس گرفتم و گذاشتم تو کشوم.
زندگى ادامه یافت و من به کارهاى مختلفى پرداختم، پس از انقلاب بود که برخى ناشران متمایل شدند باز ترجمههاى تازهاى از داستانهاى شرلوک هولمز چاپ کنند. به یکى از ناشران گفتم من چنین ترجمهاى دارم، اظهار علاقه کرد که آن را چاپ کند. برگشتم سراغ ترجمه که خوشبختانه حفظ شده بود (و گمان مىکنم نسخه دستنویسش را هنوز در دفترى دارم.)
دیدم ترجمه چندان اشکالى ندارد ولى زبانش را اصلاً نمىپسندیدم. دیدم اگر بنا باشد آن را به ناشر بدهم باید سر تا پایش را بازنویسى کنم این بود که از چاپش منصرف شدم.
چند سال گذشت تا اینکه این بار بالاخره آقاى پایا (مدیرانتشارات طرح نو) با من صحبت کرد که تعدادى از داستانهاى کوتاه هولمز را برایشان ترجمه کنم و حاصل شد این چهار جلد که تاکنون 2 بار چاپ شده...
خب، بحث را همین جا نگه داریم، تا بپرسم: نظرتان درباره ترجمه هاى دیگران از قصه هاى هولمز چیست؟ چه نسخه هاى سالهاى نوجوانیتان و چه برگردانهاى اخیر...
اول اینکه من چون اصلشان را مىخواندم چندان به خواندن ترجمهها راغب نبودم و اگر مىخواندم از سر کنجکاوى بود. در مورد ترجمههاى قدیمى شرلوک هولمز که در لیست کتابشناسىها هست، حقیقتاً در دوره جوانىام به هیچ کدامشان برنخوردم. اما با مرور فهرست این ترجمهها مىبینم که مجید مسعودى، 5 جلد از این کتابها را ترجمه کرده و مىدانم که او مترجم قابل توجهى بوده که دوره آخر عمرش را هم در BBC لندن کار مىکرد. بنابراین احتمالاً مىتوان آثار او را جدى گرفت.
بعد از انقلاب هم ترجمههاى مختلفى از قصههاى هولمز منتشر شد، که بعضىهاشان را دیدم که خب خیلى درجه اول نبودند، اما بد هم نبودند.
و معمولاً خلاصهشده و ساده شده...
بله. در واقع مترجمان سعى نکردهاند هنر خاصى به خرج دهند. در ترجمههایى که بعد از ترجمه من منتشر شده و دیدهام برگردان خانم مژده دقیقى که توسط نشر هرمس چاپ شد، ترجمه خوبى است؛ ساده و بىپیرایه و درست. هرچند مترجم خیلى دنبال این نبوده که رنگ و بوى خاصى در آنها ایجاد کند.
خب برگردیم به ترجمههاى خودتان، کمى درباره زبان کانن دویل صحبت کنید. حس و حال قدیمى آن نثر و آن تصمیمى که گویى اول گرفته بودید درباره برگردان آن به نثر قاجار...
طبیعى است، بیش از صد سال از عمر داستانها مىگذرد، زبانش بوى کهنگى مىدهد و خواننده امروز هنگام مواجهه مىفهمد با زبانى طرف شده که مال دوره قبل از خود اوست.
اما در مورد آن لحن قاجار: ببینید! یک مترجم جدى وقتى تصمیم به ترجمه اثرى مىگیرد سعى مىکند سبک نویسنده را حفظ کند. سبک نویسنده هم شامل ویژگىهاى زبانى اثر است. بنابراین براى درآوردن این کهنگى واژگان و زبان و از سر آزمایش کمى از نثر قاجارى استفاده کردم، اما در عمل دیدم زبانش زیادى کهنه مىشود و آنچنان که شایسته است با خواننده امروز ارتباط برقرار نمىکند، خصوصاً که خوانندگان شرلوک هولمز عموماً جوان هستند و درست نبود یک نثر قدیمى را به اینها حقنه کنم. بعد هم دیدم من خودم عمرى گذراندهام، مثل جوانهاى این دوره نمىنویسم و نثرم خود به خود حالتى از کهنگى دارد.
حدود 10 سال پیش مترجمى رمان اول هولمز را (که شما نامش را اتود در قرمز لاکى ترجمه کردهاید و این ترجمه نام عطش انتقام داشت) به نثر قاجار برگردانده بود و هر چند احتمالاً براى این برگردان زحمت کشیده بود اما متأسفانه نتیجه چندان جالب توجه نبود، شاید علت این باشد که اساساً نثر کهنه قاجار، خودش چیز جالب توجهى نیست. زبانى که در ترجمه شما استفاده شده، هم روانخوان و شیرین است، هم حال و هواى قدیمى دارد.
به هر حال من سعى کردم نکاتى را در ترجمه رعایت کنم، یکى از این موارد شکل رابطه دکتر واتسن با هولمز است. این دو ظاهراً دوست و هم خانهاند. اما یکى استاد است و دیگرى شاگرد، یکى مراد است و آن یکى مرید. بنابراین مرید با احترام زیادى نسبت به مراد صحبت مىکند در حالى که مراد که - خود هولمز باشد - کمى راحتتر است.
مىگوید:«آقا واتسن!»
بله. در صرف افعال، واتسن همیشه از دوم شخص جمع استفاده مىکند و هولمز از دوم شخص مفرد. همین که مىگوید: «آقا واتسن» که حالت خودمانىترى دارد، تصور مىکنم زبان بهترین راه نمایش رابطه این دو است.
حالا بفرمایید، براى انتخاب این 24 داستان شما همه 54 قصه دویل را خواندید و اینها را برگزیدید؟
مجموعه کاملى از داستانهاى کوتاه هولمز را داشتم که به ترتیب زمانى مرتب شده بود. از ابتدا شروع به خواندن کردم و آنهایى که به نظر جالبتر بود انتخاب مىکردم، خصوصاً آن قصه هایى را که «استنتاج» یا نتیجهگیرى براساس شواهد کوچک (که یکى از رگههاى جالب کار هولمز است) در آنها نمود بیشترى داشت. خلاصه قصهها را هم از نظر داستانى و هم خط فکرى انتخاب و ترجمه مىکردم. در اواسطِ کار بودیم که مجموعه مفصل و کامل هولمز را انتشارات آکسفورد منتشر کرد.
به مناسبت صدسالگى هولمز..
بله، به مناسبت صدسالگى خلق او بود. این مجموعه علاوه بر اینکه شامل متنهاى کامل و شسته رفته است، توضیحات جالبى هم به قلم ویراستاران دارد.
توضیح در مورد چیزهایى که ممکن است امروز مبهم باشد، یا درکشان مشکل باشد. این مجموعه که منتشر شد من براساس آن چاپ، کار انتخاب و ترجمه را پى گرفتم.
حالا که نگاه مىکنم مىبینم این 24 داستان، از داستانهاى خوب هولمز است و اگر روزى قرار باشد چیزى به آنها اضافه کنم، باید باز مجموعه کامل را از ابتدا مرور کنم.
و ظاهراً این نکته هم مورد توجه بوده که انسجام مجموعه کامل در این گزیده هم حفظ شود: اولین قصه، ماجراى موریارتى و مرگ ظاهرى هولمز، بازگشتن و آخرین قصه که همگى نقش نسبتاً کلیدى دارند، در این گزیده به چشم مىخورند.
بله، کاملاً.
گراورهاى سیدنى پجت، کى به کار اضافه شد؟ این تصاویر در نسخه مرجع شما هم وجود داشت؟
بله. کلیشهها (یا گراورهاى) سیدنى پجت به همراه قصهها در مجله استرند چاپ مىشد. از اول هم بنا بود این تصاویر در ترجمه فارسى نیز حضور داشته باشند که متأسفانه در نشر فارسى، کار فنى درجه اولى روى این تصاویر صورت نگرفت و افت کیفیت قابل توجهى پیدا کردند.
موقع لیتوگرافى از فیلم خطى استفاده شد، فیلم خطى باعث افزایش کنتراست تصاویر مىشود، یعنى سیاه مىماند و سفید. در حالى که باید از فیلم غیرخطى استفاده مىشد که گرانتر بود اما طیف خاکسترى تصاویر را نگه مىداشت.
تصاویر پجت یکى دیگر از بزرگترین حسنهاى نسخه طرح نو است، هولمز اولین بار آنجا به تصویر کشیده شد و سالهاست هر کسى براى نقش هولمز دنبال بازیگر مىگردد به آنها رجوع مىکند...
و با این تصویر آدم خیلى بهتر در حال و هواى داستان قرار مىگیرد. ترجمه شرلوک هولمز اساساً دستاندازى داشت؟
متن اصلى براى ترجمه چندان دشوار نیست. خصوصاً اگر کسى انگلیسى خوب بداند و قدرى هم در زندگى دوره ویکتوریا و بعد ویکتوریا غور کرده باشد و با آن دوره آشنا باشد.
اما طبعاً بعضى واژهها هم هستند که امروز دیگر معنى سابقشان را از دست دادهاند که در متن اولیهاى که حواشى و جزئیات نداشت، آدم باید مىرفت و مىگشت و معنىشان پیدا مىکرد. اما متن آکسفورد با توضیحات ویراستاران تقریباً راحتالحلقوم است، مگر براى کسى که انگلیسى ضعیفى داشته باشد.
ترجمه این مجموعه تقریباً چقدر وقتتان را گرفت؟
ما که الان نسبتاً مترجم چابکدستى هستیم! فکر مىکنم هر مجموعه بیش از دو ماه وقتم را نگرفت.
برنامهاى براى ترجمه داستانهاى بلندش دارید؟ خصوصاً اتود در قرمز لاکى یا سگ باسکرویل...
فعلاً که فرصتى ندارم. بنابراین برنامهاى هم ندارم، ولى اگر فرصت داشتم سگ باسکرویل را ترجمه مىکردم. چند وقت پیش یکى از اقتباسهاى سینمایى جدید آن را دیدم و فیلام یاد هندوستان کرد!
امیدوارم باز از این فیلمها ببینید و فیلتان یاد هندوستان کند که روزى سگ باسکرویل را با ترجمه شما بخوانیم.
از قضا این نسخه با فیلمهاى دیگرش کمى فرق داشت. همه معمولاً سعى مىکنند شرلوک هولمز را همانطور ببینند که سیدنى پجت دیده: با چانه باریک و بلند و... اما هنرپیشه این نسخه قیافه خیلى معمولىترى داشت، دکتر واتسونش هم آن موجود پخمه دیگر فیلمها نبود. خیلى اکتیو و فعال بود.
جز این، کدامیک از نسخههاى سینمایى هولمز را دیدهاید؟ مثلاً مجموعه BBC با بازى جرمى برت که از تلویزیون خودمان هم پخش شد، تعقیب مىکردید؟
متأسفانه فیلمهایش را زیاد ندیدهام، قدیمىترها را به خاطر دارم با بازى بازیل راتبون. فکر مىکنم اکثر فیلمهاى راتبون را دیدهام.
خاطرهاى از ترجمه این آثار دارید. مثلاً از برخورد با کسانى که جلدهاى اول را دیده بودند یا خلاصه هر چیزى که شنیدنش براى شرلوک هولمز بازها جالب باشد؟
خاطرهی خاصى ندارم. معمولاً برخوردى بوده با کسانى که جلدهاى قبلى را خوانده بودند و مىگفتند لذت بردهاند و منتظر جلدهاى بعدى بودند، گاهى به ناشر زنگ مىزدند و گاهى استثنائاً به من.
آن موقع من دبیرستانى بودم و خودم از مشهد یکى دو بار به طرح نو زنگ زدم
ناشر هم همیشه فکر مىکرد، انبوهى از خوانندگان منتظر جلدهاى بعدى هستند و مدام به من مىگفت: زودباش.
بعداً که کتاب در آمد در بازار کتاب چندان معجزهاى رخ نداد. معلوم شد همان تعداد خوانندگان وفادار مدام تماس مىگرفتند و ناشر را گمراه مىکردند
شما خودتان از شیوه «استنتاج» هولمزى استفاده کردهاید؟
در زندگى آدم منطقى هستم و دو چیز باعث شده این تجزیه و تحلیل منطقى را در خودم پرورش دهم: یکى بازى شطرنج و دیگرى، داستانهاى شرلوک هولمز.
بله، به من کمک کرده که جدىتر فکر کنم و علت و معلول را بهتر کنار هم بگذارم.
آقاى امامى، امروز همه کارآگاه خصوصى را با شمایل ذرهبین و پیپ و آن کلاه شکارى معروف مىشناسند، هولمز چطور تبدیل به کالت شد؟
بله، عجیب است که چطور این داستانها این قدر محبوبیت دارد و فیلمهایش مدام بازسازى مىشود؛ انگار جذابیت هولمز پایانناپذیر است.
اخیراً مطلبى مىخواندم که «چطور شرلوک هولمز بلاى جان نویسندهاش شد؟»، دویل مدام مىخواست کارهاى جدىترى بکند؛ رمان تاریخى بنویسد و هولمز که خلق شد دیگر دست از سر دویل برنداشت و وبال گردنش شد. خاصیت شرلوک هولمز از قبل قابل پیشبینى نبود و دویل قرار نبود با خلق او همه را مفتون کند.
اما چرایى ماجرا را نمىدانیم. مثلاً سپهرى تبدیل به یک کالت فرهنگى شده. جوانان به شعرهاى او اقبال نشان مىدهند و هیچ منتقد شعر یا شاعرى نتوانسته از کنار او راحت بگذرد، هشت کتاب او هر سال تجدید چاپ مىشود و یکى از پرفروشترین کتابهاى شعر معاصر است. نمىدانیم چرا، اما هست.
نکته دیگرى هم مىخواهم بگویم که (البته شاید مستقیماً به بحث ربطى نداشته باشد) اما درباره سابقه طرز تفکر هولمزى در شرق است. متأسفانه الان منبع آنچه قصد نقلش را دارم به یاد ندارم. اما در سالهاى جوانى از استاد ادبیاتى شنیدم که به صورت محو در ذهنم مانده؛ داستان درباره کسى بود که از روى شواهد قادر به نتیجهگیرى بوده است. روزى شترى که زن باردارى را حمل مىکرده از جایى گذشته و شخصیت قصه بعدتر از روى شواهد اصل ماجرا را بازسازى مىکند. مثلاً این یک چشم شتر کور بوده، چون تنها از یک سمت چریده و از آثار پاى زن موقع پیاده شدن فهمیده که باردار بوده، داستانى بود مفصل با شاخ و برگ فراوان که امروز خیلى دوست دارم بدانم این شخصیت نامش چه بوده و در چه کتابى نقل شده که دوباره به آن رجوع کنم.
گمان مىکنم ساده شده این قصه در کتاب فارسى دبستان باشد. شاید ریشه هزار و یک شبى دارد.
--ممکن است و شاید در «مقامات» باشد
موقع ترجمه هولمز با ملامتى از این دست هم روبهرو شدهاید: «آقاى امامى، شما که کار جدى مىکنید این قصه ها چیست دست گرفتهاید» و از این شمار... ؟
--مستقیماً که نه، اما پشت سرم حتماً گفتهاند! یکى از مشکلات منتقدان ایرانى این است که این نوع ادبیات پلیسى و سرگرمکننده را جدى نمىگیرند و ادبیات درجه دو و سه تلقىاش مىکنند. شاید علتش تصورات روشنفکرانه از ادبیات باشد.
اصولاً در انگلستان، رمان براى خواندن و لذت بردن است و نکته مشترک اکثر این قبیل آثار هم این است که خواندنشان بسیار لذتبخش است و شخصیتپردازى و خط داستانى و فراز و فرود دارند.
اما اینجا دنبال «آموزش» و «پیام» و «تکنیک نو» و از این قبیل چیزها هستند و اگر اثرى واجد این شرایط نباشد، جدى گرفته نمىشود.
... و انگار طرح نو با مجموعه کتابهاى سیاه، از ادبیات پلیسى اعاده حیثیت کرد، با سپردن آثار به دست مترجمانى چون شما، آقاى فولادوند، مرحوم میرعلایى و بزرگان دیگر فضایى ایجاد کرد که علاقهمندان ادبیات پلیسى به اعتبار این مجموعه سرشان را بالا بگیرند و بهرغم انتقاد منکران به ژانر مورد علاقهشان پافشارى کنند. ما معمولاً در توجیه علاقهمان به ادبیات پلیسى در مقابل همان منتقدان مجبوریم دلایلى اختراع کنیم، نکاتى درباره «وجوه استعلایى ژانر پلیسى» و از این قبیل آسمان و ریسمانبافىها که دست از سرمان بردارند و با این دلایل سرگرم شوند، بگذارند ما هم به لذتمان برسیم.
اگر شما هم از این دلایل محکمه پسند تراشیدهاید، بگویید ما هم یاد بگیریم.
من دلیل خاصى نتراشیدم و سعى نکردم کارم را براى آنها توجیه کنم.
در واقع بسیارى از این ترجمه ها که انجام دادهام، براى دل خودم بوده و چون در سنت ادبیات انگلیسى بزرگ شدهام و هنوز هم کتابها را بیشتر به زبان انگلیسى مىخوانم تا فارسى، مشکل چندانى نداشتم.
در مورد طرح جلد کتابها که با شما مشورتى نشده؟
خیر. زحمت آنها را آقاى صیفورى کشیدند که اتفاقاً طراحى قشنگى دارد، اما تصور مىکنم براى مخاطب اینجایى کمى مدرن باشد و انگار امروزىتر از داستانهاى هولمز است.
پ.ن: چهار کتاب ترجمهی کریم امامی بعد از فوت ایشان و توقف فعالیت انتشارات طرح نو مدتی به دست فراموش سپرده شدهبوند که اخیرا خبر چاپ مجددشان توسط نشر هرمس را خواندم. (این لینک)
این مطلب را اولین بار در 23 مهر 1392 پست کردهبودم و حالا آن را بعد از یک بازبینی مجددا منتشر میکنم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.