ضامن آهو

دستشویی عمومی خالی است. پیچِ شیرِ آب سردِ نزدیک‌ترین سینک‌ را می‌گردانم. دست راستم را زیر آب می‌گیرم و انگشتان مشت‌شده را آرام باز می‌کنم. قلّابِ دردِ برآمدگی‌های استخوانیِ دستم در مغز فرو می‌رود و منِ سردرگُم را به اینجا و این لحظه برمی‌گرداند. به بازتاب خودم در آینه‌ی لک‌زده نگاه می‌کنم؛ به آن زخم‌ها و خونِ اینجا و آنجا و موهای پریشان. هنوز نیمه‌ی راست صورتم لمس است. دهانم را باز و بسته می‌کنم. آستین‌ها را بالا می‌زنم و با دست چپ آبی به صورتم می‌پرانم. حسِ حرکتِ قطره‌ها لابه‌لای گزگز پوست گم می‌شود. خون دهانم را تف می‌کنم داخل سینک. آب را می‌بندم و خمیده روی آن سفیدی کفن‌وار، به صدای سقوط قطره‌ها و بالا و پایین رفتن سینه‌ام گوش می‌دهم.

وقتی بیرون می‌آیم چشم‌ها را می‌بندم و حسِ جریانِ هوا روی پوستِ لختِ دست‌هایم کمی آرامم می‌کند. راه می‌افتم. آن بالا ابرها می‌گذرند و ستاره‌‌ها پیدا و پنهان می‌شوند؛ خبری از ماه نیست. پای چپم شَل می‌زند ولی با همان جان‌کندنی که خودم را تا دستشویی عمومی کشانده‌بودم، به طرف نقطه‌ی سیاه‌ میانه‌ی جادّه‌ی تاریک و روشن می‌روم. نزدیک‌تر که می‌شوم و لاشه را می‌بینم، گریه‌ام می‌گیرد. ده‌یازده قدم مانده به او می‌ایستم و خودم را خالی می‌کنم. از لابه‌لای قطره‌های اشک به آن پیکر خاموش نگاه می‌کنم، به آن چشم‌های بی‌فروغ. به آن تنی که وقتی داشتم با زحمت از پنجره‌ی ماشین بیرون می‌آمدم، دست و پا می‌زد و جان می‌داد. زمان می‌گذرد و حالم بهتر می‌شود؛ جلو می‌روم و کنارش زانو می‌زنم. دستی به تن خون‌آلودش می‌کشم. دکمه‌های پیراهن سیاهم را باز می‌کنم و دور تنه‌اش می‌پیچم و شروع می‌کنم به کشیدن. او را چند قدمیِ جاده، روی تکه‌ای از آن برهوت می‌‌اندازم.

برداشتن بیل از صندوق عقب ماشینِ چپ‌کرده سخت نبود. سوییچ را که گرداندم، درِ صندوق عقب که سنگین از محتویات وارونه‌اش، منتظر چکاندن ماشه‌ی یک کلید مانده‌بود؛ به سرعت و با صدا باز شد و بیل و چند «وسیله‌ی روزِ مبادا»ی دیگر بیرون ریختند. حالا که به نیمه‌ی کندن گودال رسیده‌ام و به آن لحظه فکر می‌کنم، یادِ نشتیِ بنزین می‌افتم و چکه‌هایی که نقش زمین می‌شدند. به درک. ذهن خسته‌ام را روی اتوپایلوتِ کَندن تنظیم می‌کنم. منِ نیمه‌هوشیار، در تاریکیِ زیر پایم، که هر لحظه عمیق‌تر می‌شود، معلّقم.

نزدیک‌ترین شهر زیادی دور است. وقتی فرمان را بی‌هوا گرداندم، موبایل از دستم افتاد و حتما جایی میان آن‌همه فلز و شیشه دفن شده. تنها امیدِ رهاییِ من در آن حوالی، آن واحه‌ی محوی بود که در نورِ تیرِهای چراغ برق‌ می‌دیدم و یک دستشویی خالی از آب درآمد. امشب، من تنها مسافر این جاده‌‌ام؛ البته اگر ماشین‌سواری تا دنیای مردگان را سفر به حساب نیاوریم. می‌کَنَم و درد و عرق و خون را نمی‌فهمم. لحظه‌ای به بیل تکیه می‌دهم تا نفسی تازه کنم. نگاهم به عقربِ روی زمین می‌افتد که بی‌حرکت به من خیره شده. آنقدری به عمق رفته‌ام که نوکِ تیزِ دمش هم‌سطح با چشمانم است و تصمیم می‌گیرم بس کنم. به زحمت بیرون می‌آیم و پیراهنِ پیچیده‌ی دور تنِ آن زبان‌بسته را تا داخل گودال می‌کشم و شروع می‌کنم به پُر کردن گور.

خاکسپاری که تمام شد، روی آسفالت جاده دراز می‌کشم. پریزِ تیرهای چراغ برق را قبل از روشن شدن هوا بیرون کشیده‌اند. هوا فقط گرگ است. صورت فلکی جبّار را در آسمان نشان می‌کنم و در پس‌زمینه‌ی گاه ساکت و گاه آغشته به زوزه‌ی باد و آواز جیرجیرک‌ها، سوسو زدن ستاره‌هایش را تماشا می‌کنم. در افسانه‌ها، جبّار لاف می‌زد که هیچ جانوری نمی‌تواند بر او چیره شود تا اینکه نیش عقرب هلاکش کرد. صدای زنگِ محو و دورِ موبایل از ماشین می‌آید. احتمالا صداهای قبل از تصادف و تماس‌های بی‌پاسخ، دلشان را به هول و ولا انداخته و این چندمین باری است که تماس می‌گیرند و اوّلین باری که صدای زنگ را می‌شنوم. دختری که روی تخت بیمارستان جان می‌داد بس نبود، حالا پدرش هم مجهول‌الحال شده. شاید یکی را دنبالم بفرستند. قیافه‌ی اولین بازدیدکننده از این صحنه‌ی نمایش، پوزخندی به لبانم می‌آورد. ماشینی سوخته، سپری خونین در چند قدمی آن، آهویی در حال پوسیدن زیر خاک و پدری که دراز به دراز با زیرپیراهن روی جاده افتاده و از نیش عقرب جان داده.

۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۳۸ ۰ نظر
فانوسبان

روزی روزگاری

آن روزها که هنوز شبکه‌های اجتماعی و کانال‌های با محتوای اصطلاحا «مولّد انرژی مثبت» باب نبودند و کاغذ و مجله ارزان‌تر بود، مجله‌ی «موفقیت» (به سردبیری احمد حلّت) هم، مثل خیلی مجله‌های دیگر، مخاطبان بیشتری داشت. چند شماره‌ای در خانه‌ی خودمان یا اقواممان پیدا می‌شد و به طور اتفاقی، یکی دو بار به چشمم خورده‌بودند و چند شماره‌اش را صفحه‌زده و خوانده‌بودم. معمولا در یکی از چند صفحه‌‌ی اوّل هر شماره جمله‌ای بود که خیلی دوست داشتم:

یه روزی، یه جایی، یه جوری، یه کسی، یه چیزی، صبر داشته‌باش، صبر داشته‌باش ...

اولین‌بار که ترانه‌ی «به امید دیدار» (Farewell) باب دیلن را شنیدم، آنجا که دیلن طبق متن ترانه عزم رفتن کرده و دارد از محبوبش خداحافظی می‌کند و می‌خواند «ما روزی روزگاری دوباره همدیگه رو ملاقات می‌کنیم» (We'll meet another day another time)؛ یاد همان جمله‌ی مجله‌ی موفقیت افتادم. 

چهارمین پستِ این وبلاگ درباره‌ی فیلمی سینمایی بود که به آن تعلّق خاطر زیادی داشتم و ضمنا نقش مهمی در شکل‌دادن به علایق موسیقیایی‌ام بازی کرده‌بود. تماشای این فیلم برای خیلی از گیتاربه‌دوش‌های آوازه‌خوان و آن‌هایی که با آن دوران یا آهنگ‌های آن دوران خاطره داشتند هم، دلنشین و خوشایند بود.

به بهانه‌ی اکران این فیلم که «درون لویین دیویس» نام دارد، چند نفر از بازیگران فیلم و جمعی از خواننده‌های سبکی در موسیقی به نام «فولک»، کنسرتی به نام «روزی روزگاری» برگزار کردند که شاید بشود اسمش را یک «گردهمایی موسیقیایی» گذاشت. چندماه بعد، مستند این کنسرت در دسامبر سال 2013 میلادی منتشر شد و دو سال بعد از آن هم آلبوم اجراهای این کنسرت بیرون آمد. اخیرا توانستم هم مستند و هم آلبوم را از دل اینترنت بیرون بکشم و همین بهانه‌ای شد تا دوباره سراغ تماشای «درون لویین دیویس» بروم و آن پست وبلاگ را بازنویسی کنم.

پست «برای Inside Llewyn Davis» نونوار شده و در آن، قبل از پرداختن به خود فیلم، درباره‌ی چیستی سبک «فولک» نوشته‌ام که اگر برایتان جای سؤال است، می‌توانید سری بزنید. عجیب است که زمان چقدر ما را تغییر می‌دهد و وقتی این «پوست‌اندازی» به چشم می‌آید که به چند سال قبل برمی‌گردیم و بقایایِ خودِ آن سال‌هایمان را زیر و رو می‌کنیم. بعد از بازنویسی «برای Inside Llewyn Davis»؛ مدتی است که مشغول کشیدن دستی به سر و روی چند تا از پست‌های قدیمی وبلاگ هستم و یکی از نکات مثبت این سری بازنویسی‌ها، دیدن اثر گذر زمان است. یکی از تغییرات مثبت، روان‌تر شدن نوشتن بوده و اینکه قواعد ساختاری و نگارشی جملات را بیشتر رعایت می‌کنم؛ پس کاشته‌ی آن شهریور، آن روز و روزگار دور، در حال به بار نشستن است ... 

قطعه‌ی زیر که در این پست ضمیمه شده‌است،  Fare Thee Well (خدانگهدار) است. قطعه‌ای که اگر فیلم را دیده‌باشید، بیشتر از هر ترانه‌ی دیگر و به چند شکل آن را شنیده‌اید و در اصل، یک ترانه‌ی قدیمی و سنتی آمریکاست که قدیمی‌ترین نسخه‌ی ضبط‌شده از آن به سال 1909 میلادی برمی‌گردد. «خدانگهدار» بارها و توسط هنرمندان مختلفی از جمله «دِیو وَن رانک» (کسی که شخصیت لویین دیویس از او الهام گرفته‌شده) و «باب دیلن» اجرا شده‌است و به «ترانه‌ی دینک» (Dink's Song) معروف است. دینک همان زن سیاه‌پوستی بود که سال 1909، در حال شستن لباس‌های شوهرش در چادر، ترانه را خواند و جان لُمَکس (John Lomax)، از پیشگامان گردآوری و مطالعه‌ی موسیقی فولکلوُر آمریکا، آن را ضبط و ثبت کرد:

پ.ن: 
می‌توانید آلبوم موسیقی‌ متن «درون لویین دیویس» را از کانال تلگرامی Lyra (این لینک) دانلود کنید (لیست ترانه‌ها را در زیر مشاهده می‌کنید)؛ البته پنج قطعه‌ی انتخابی از آلبوم کنسرت «Another Day, Another Time» هم به عنوان هدیه در کنار سایر قطعاتِ آلبوم جا خوش کرده‌اند. 
این پست از بیست و یکم فروردین پیش‌نویس مانده‌بود تا اینکه در عزمی برای تمام کردن تعداد زیادی کار ناتمام، تکمیل شد. امیدوارم باقی پیش‌نویس‌های این چند مدت را هم قبل از گرم‌شدن دوباره‌ی سرم، تمام کنم.
۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۵ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

باطن آینه خواهد فهمید

+ به یاد شیرجه‌ای نرفته؛ سه سال قبل.

۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۰
فانوسبان

شاخ و برگ، نور، ابر، آبی

دیروز مادرم از من پرسید حال و هوای بیشتر خواب‌هایی که می‌بینم چطور است، معمولا رؤیا می‌بینم یا کابوس ... و من این سوال را با صدای بلند از خودم پرسیدم ولی جوابی نداشتم. موضوع، احساس یا موقعیت خاصی برایم تکرار نمی‌شد تا یادم بماند؛ خواب‌هایم همیشه در بازه‌ی محدودی اطراف نقطه‌ی «معمولی» یا «خاکستری» نوسان می‌کردند و از لای انگشتان حافظه‌ام لیز می‌خوردند. چندان برایم مهم نبود و نیست؛ به قدر کافی در بیداری خواب می‌بینم!

دیشب، خواب‌آلوده، چشم و دل به ویدیویی دادم که به خودم قول داده‌بودم آخرین تجربه‌ی بصری بیداری‌ام باشد: یک فیلم کوتاه اثر مایک میلز (Mike Mills) که برای آلبوم موسیقی «من همینجا، جلوی چشم هستم» (I Am Easy to Find) از گروه The National ساخته‌شده‌است. مرا به تجربه‌ی فکر و احساس غریبی بُرد از تبار «غم‌های گرم» و برای لحظات قبل از خواب خوشایند بود؛ ولی عمق اثرش را - که بیشتر از آن چیزی بود که انتظار داشتم باشد - هشت ساعت بعد دیدم.

دیشب خواب دیدم: درختی را، پرپشت‌تر از نسخه‌ی واقعی‌اش در عالم واقعیت، در حیاطی از مکانی از گذشته‌ام. آسمان خاکستری یا آبی بود ... این گنگی رنگ آسمان از پرپشتی شاخ و برگ آن درخت آب می‌خورد؛ و حالِ آن لحظه‌ی من، حالِ منی که در گذشته‌‌ای خیالی ایستاده‌بودم، خوب بود ... و با خودم می‌گفتم چه خوب که هنوز بزرگ‌تر (پیرتر) نشده‌ام، چه خوب که حالای خودم نیستم.

تقریبا مطمئنم آن تصویر شیرین رؤیای من، بازتاب تکه‌‌‌ای از ابتدا و انتهای آن فیلم کوتاه بود؛ و «چه خوب»ِ شیرین من، بازتابِ حسرت بعد از تماشای آن. 

عنوان قطعه‌ای از آلبوم که در تیتراژ پایانی فیلم پخش می‌شود (موزیک بالا)، «چند سال نوری» (Light Years) است. سال نوری واحد اندازه‌گیری مکان است ولی عنصر زمان با آن در هم تنیده؛ انگار این اصطلاح می‌خواهد بگوید با سرعت نور هم بدویم یا برویم، تا رسیدن به مقصد، مدتی کم یا زیاد، طول می‌کشد؛ و موعد رسیدن که برسد دیگر دیرشده: گذشته و آینده به اندازه‌ی چند سال نوری از ما دورند، آدم‌های گذشته و آینده به اندازه‌ی چند سال نوری از ما دورند، تو ... تو به اندازه‌ی چند سال نوری از من دوری. من به جایی که تو ایستاده‌ای می‌رسم ولی وقتی می‌رسم دیگر تو نیستی، منم. تو دوری ... به قول بُمرانی، خیلی دور.

( ویدیوی زیر از یوتیوب است؛ اگر امکان تماشای‌اش را ندارید، می‌توانید آن را از طریق لینک قرار داده‌شده از بیان، دانلود یا تماشا کنید )

دانلود یا تماشای فیلم کوتاه با کیفیت 360p در بیان

پ.ن:

از زیباترین نماهای فیلم ...

۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۵۴ ۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
فانوسبان

برای جنگ ستارگان

این چندین روز تعطیلی فرصت خوبی بود برای عملی کردن یکی از آن آرزوهای کوچکم: سفر به دنیای جنگ ستارگان و فهمیدن سر و ته ماجرا؛ خصوصا که هم یک یار پایه برای فیلم‌بینی دو نفره داشتم که لذت تماشا را به سقف بچسباند، و هم تقریبا هیچ ‌پیش‌زمینه‌ای از داستان که تازگی‌‌اش به دلم بنشیند. ‌«جنگ ستارگان» از آن دنیاهای سرگرمی است که بعد از گُر گرفتن جرقه‌های‌اش در اواخر دهه‌ی هفتاد میلادی، سال‌ها آتشِ فیلم‌ها، سریال‌ها، انیمیشن‌ها و محصولات جانبی متعددش در دل طرفداران سوخته و شوقی را هدیه کرده که دنیای واقعیِ اطرافمان به این راحتی‌ها به آدم نمی‌بخشد. همه چیز با اکران فیلم «جنگ ستارگان» در سال 1977 به کارگردانی و نویسندگی جرج لوکاس شروع شد که به دنبال آن تا به حال ده فیلم سینمایی دیگر به روی پرده‌ی نقره‌ای آمده است.

قبل از شروع به تماشای فیلم‌ها، من هم مثل خیلی از تازه‌کارهای دیگر سردرگم بودم که باید از کجا شروع کنم؛ ولی به لطف یک ترتیب پیشنهادی از وبسایت Pocket-lint، داستان برای من طوری پیش رفت که نه به خاطر به هم زدن ترتیب اکران فیلم‌ها، مطلب مهمی لو برود و نه حوصله‌ای سر:

با این حال می‌شود فیلم‌ها را به ترتیب سال ساختشان هم تماشا کرد. دنیای سینمایی جنگ ستارگان شامل سه سه‌گانه و دو فیلمِ حاشیه‌ای است. از نظر ترتیب سال ساخت، اولین فیلمی که ساخته‌شده بعدها اسم عوض می‌کند و می‌شود: «اپیزود چهارم: یک امید نو » بنابراین این فیلم و دو فیلم بعدی؛ یعنی «اپیزود پنجم: امپراتوری دوباره ضربه می‌زند» و «اپیزود ششم: بازگشت جدای»، هرچند اصطلاحا سه‌گانه‌ی اول‌ محسوب می‌شوند امّا از نظر سیر وقایع، سه‌گانه‌ی میانی هستند. سه فیلمی که در بازه‌ی سال‌های 1999 تا 2005 روی پرده‌ی سینما می‌روند ( «اپیزود اول: تهدید شبح»، «اپیزود دوم: حمله‌ی کلون‌ها» و «اپیزود سوم: انتقام سیث» ) پیش‌زمینه‌‌ای برای وقایعِ سه فیلم قبل بوده و تازه‌ترین سه‌گانه که در بازه‌ی 2015 تا 2019 اکران شد ( «اپیزود هفتم: نیرو بیدار می‌شود»، «اپیزود هشتم: آخرین جدای» و «اپیزود نهم: خیزش اسکای‌واکر» ) بعد از «بازگشت جدای» اتفاق می‌افتند. فیلم سینمایی «Rogue One» به نوعی بسط داستانِ وقایع‌ِ قبل از اپیزود چهارم است و حول شخصیت‌های غیرمرتبط با داستان‌ سه‌گانه‌ها می‌گردد و فیلم «سولو» درباره‌ی گذشته‌ی یکی از شخصیت‌های اصلی سه‌گانه‌هاست به نام هان سولو. 

ادامه مطلب...
۱۰ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۰۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

جور استاد

برای من محبوب‌ترین درس در طول دوره‌ی دبیرستان، درس ادبیات و محبوب‌ترین معلم این دوره، معلم ادبیاتمان در مقطع پیش‌دانشگاهی‌ بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبه‌ای بود ... که خستگی‌هایم را، زخم‌هایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.

من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظه‌های بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. می‌ترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر برسد یا حرفی بزنم و در خور نباشد یا حتی می‌ترسیدم حرفی نزنم و پیش خودش گمان کند قدر آن ساعت‌ها را نمی‌دانم. تنها نگاهم بود که همه چیز را داد می‌زد ... من سعی می‌کردم با نگاه مسحور شده‌ام به او بفهمانم که هرچیزی آن بیرون در جریان است باشد؛ من اینجا، در انزوای لحظه‌های حضور او غرق سکون شده‌ام. 

امّا می‌دانم مرا فراموش کرده. من هم چهره‌ای بودم لابه‌لای چهره‌های مختلفِ کلاس‌های متعددِ سالیان طولانی که ندیده، یا دیده و از یاد برده. من در نظر او خاص نبودم؛ حال من مثلِ حالِ «کمتر از مولانا»یی بود که شمس او را نمی‌دید.

چقدر غمناک است، چقدر غمناک است، چقدر غمناک است حال آدمی که جایی داخل قلبش برای کسی باز کرده، حالا آغوشش را باز کند ولی او نگاهش هم نکند. نه تقصیری متوجه آن آدم‌ست، نه تقصیری متوجه آن دیگری؛ نقشه‌ی پازل همین است که هست؛ بعضی تکه‌ها جور هم نیستند. سخت است ببینی نزدیک پنج سال گذشته و حالا حفره‌های قلبت بزرگ‌تر هم شده‌اند ... که چه زیاد بوده‌اند ناجورهایی که با خودشان فقط تکه‌های تو را به یغما برده‌اند. مشکل از من بود، نه؟ زود دل به باد می‌بستم ...

سربرگ صفحه‌ی شعر «بهار عمر» حافظ در ادبیات پیش‌دانشگاهی، رباعی‌ای از خیّام نوشته‌ام که معلم ادبیاتمان گفته‌بود. حالات چهره و بدنش یادم هست:

دستش را گذاشت روی میز، سرش را به مشتش تکیه داد و گفت خیّامِ عاشق که مست است، به کوزه‌ی شراب روبرویش نگاه می‌کند؛ دسته‌های کوزه را می‌بیند که مثل دست خودش تا گردن آمده و شعری می‌جوشد و جاری می‌شود که:

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست                 در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی                        دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست

و من خیره نگاهش می‌کردم. 

استاد، این ته‌مانده، این دُرد تلخ را هم می‌خواستم سر بکشم، ولی پیاله‌ی مغزم لبریز بود، نقش کیبورد شد ... استاد، امشب یاد کلاس‌هایتان کردم و یاد مدرسه ... یاد نور جاری از پنجره‌ها، یاد کتابخانه‌ی خاک خورده‌ای که هیچ‌کس سری به آن نمی‌زد و پاتوق من و پوریا و همایون بود. استاد، یاد درس کویر افتادم، تصویر آن روز یادم نمانده، حافظه‌ام لنگ می‌زند ... ولی احساس آن روز یادم هست، ما را وسط ظهر تا شب کویر بردید. 

استاد من همه‌شان را گم کرده‌ام. مدرسه را، شما را، ادبیات را، کتابخانه را، نور را، کویر را ... می‌خواهم بروم سراغ اشیای گمشده ولی درِ اتاق گذشته قفل است. استاد، من در کلاس زبان فارسی سال اول دبیرستان به هر شوخی‌ شما از ته دل می‌خندیدم ولی سال آخر لبخند می‌زدم. من سال اول آب روان بودم، سال دوم سوختم، سال سوم خاک شدم و سال چهارم به باد رفتم. ای کاش سال چهارم، قبل از اینکه کلاس‌ها را برای همیشه تعطیل کنند، در آن آخرین زنگ ادبیات، شما را می‌کشاندم گوشه‌ای و می‌پرسیدم صدای خنده‌هایم را کجا جا گذاشتم چون آن روز هنوز مرا فراموش نکرده‌بودید ... می‌پرسیدم تا یادم باشد یک روز برگردم و پیدایش کنم. استاد ای کاش زخم‌هایم را به شما نشان می‌دادم ...

استاد، ای کاش با شما کلاس انشا داشتیم تا غیرمستقیم خطاب به شما می‌نوشتم ... و چه حیف ... چه حیف آن روزهایی که انشاء داشتیم، کلام من در نطفه بود و بالاخره روزی که حس می‌کردم حرفی برای نوشتن دارم، نه روی کاغذ کنکور جایی بود، نه جوهری در قلم جوان من باقی بود و نه زنگ انشایی در روزهایِ ساکتِ مدرسه‌ای با سرهایِ خم‌شده رویِ سوال‌هایِ سخت ...

استاد، من چند وقتی‌ست دوباره خودم را گم کرده‌ام. این بار دستی نیست که از آن بگیرم؛ دستانم را ستون کرده‌ام به زمین. خیّام درونم امشب تخت جمشید را می‌بیند ... استاد، من بد سوختم ... من فروریختم. صدایش هنوز نپیچیده ولی برقش شب مردمکم را شکافته ... 

استاد یادم نیست گفته‌بودید یا نه؛ ولی شما را می‌شناسم، حتما گفته‌بودید؛ که قدر بدانیم آن لحظه‌ها را. سعیم را می‌کنم تا حداقل این روزهایم را قدر بدانم ولی نگاهم خیره به عقب مانده. یک سیلی به من بزنید تا چشمم به جلوی راهم باشد ... می‌دانم، التماستان می‌کردم هم نمی‌زدید. آرام یک بیت زمزمه می‌کردید، یک خاطره‌ی دلنشین می‌گفتید تا لبخندی غم چهره‌ام را بشکند، نگاهتان را می‌دوختید به جلوی پایم و دستتان را می‌انداختید روی دوشم که برگردم ... و من برمی‌گشتم. 

استاد من می‌خواستم نویسنده شوم؛ ولی نوشته‌هایم را در پستوی خانه‌ای، در فانوسی می‌سوزانم تا گرم شوم. سه دیوار فانوس شیشه‌ست و پنجره‌ی دیوار چهارم رو به سرما بازشده و پذیرای تکه‌کاغذهای من است. حرارتی برای خودش نمانده چه برسد به من. ای‌ کاش یک شب شما هم بنشینید پیش من، دور این فانوس، تا بالاخره گرم شوم. 

دانلود

پ.ن: امشب به قول آن شاعر، « روح چه مستهلکک‌ام»

۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۵۵
فانوسبان

پاک‌کن

 

- هر آدمی یه وقتایی اشتباه می‌کنه...

- واسه همینه که ته مدادها پاک‌کن میذارن.

- این یه شوخی بود؟

- نمی‌دونم.

Fleabag, Series 1, Episode 6

پ.ش ( پی‌شنو ):

(با تشکر از «بلاگی از آن خود»؛ بقیه‌ی آلبوم را هم می‌توانید از این لینک گوش کنید و همچنین درباره‌اش بخوانید.)
۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۰۶
فانوسبان

برای King Lear

نمایشنامه‌ی «لیرشاه» شکسپیر را نخوانده‌بودم و حتی از پیرنگ داستانش خبری نداشتم. به شوق تماشای ایفای نقش لیرشاه توسط آنتونی هاپکینز، خاک آن آرزویِ قدیمیِ بیشتر سردرآوردن از آثار شکسپیر را کمی گرفتم. فیلم تلویزیونی King Lear که در سال 2018 میلادی از شبکه‌ی BBC Two پخش شده، اقتباسی است دلنشین، خوش‌ساخت، وفادار به متن نمایشنامه و در عین‌ حال نوآورانه. وقایع در دنیای امروز تصویر شده‌اند؛ سربازها اسلحه دارند، ارباب‌ها ماشین‌هایی گران‌قیمت و دیپلمات‌ها کراوات؛ امّا سازندگان فیلم با این فضاسازی‌شان حامل پیام مهمی‌اند: اینکه مهم نیست این چرخ چند دور بزند؛ حرف‌ها همان‌اند ... آدم‌ها همان‌اند ... و  قصّه‌ها همان‌.

و دو یادگار از متن نمایشنامه‌ی شکسپیر که دیالوگ‌های فیلم هم بودند، ضمیمه‌ی این پست می‌کنم:

 ...When we are born, we cry that we are come to this great stage of fools

گریه‌مان در آن لحظه‌ای که چشم به این دنیا می‌گشاییم، به خاطر دیدن این صحنه‌ی نمایش پر از حماقتِ دیوانه‌هاست ...

.Men must endure their going hence even as their coming hither

.Ripeness is all

آدمی همانطور که آمدنش به این دنیا را تاب آورده و انتخابی در آن نداشته، باید مرگ را نیز بپذیرد و تا رسیدنش صبر کند. 

وقتش که برسد، هر پیش‌‌آمدی که باید، رخ می‌نماید.

می‌توانید متن نمایشنامه‌ی «لیرشاه» شکسپیر و معادل‌های امروزی و ساده‌تر انگلیسی آن را در این لینک مطالعه کنید. 

۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
فانوسبان

ویروس کرونا و بیماری COVID-19

این چند روز نخواستم تکرار مکررات کنم؛ که اگر علائمی داریم ماسک بزنیم، که دست ندهیم و روبوسی نکنیم، که اگر چند روز است تب و سرفه یا تنگی‌نفس داریم به بیمارستان مراجعه کنیم و سعی کنیم تا آنجا که ممکن است با دیگران تماس نداشته‎‌باشیم. ولی امروز بیشتر در این باره فکر کردم و به نظرم کار درست آن است تا جایی که می‌توانیم بگوییم و تکرار کنیم؛ و شاید این مورد، از معدود مواردی است که تکرار به جای «ملال»، «قرار» می‌آورد؛ که شاید کسی تا به حال این توصیه‌ها را جدی نگرفته‌بوده و از حالا به بعد جدی بگیرد.

مجموعه‌ای از توصیه‌ها و سوال‌های راجع به این ویروس کرونای جدید و بیماری COVID-19 ناشی از آن (COVID-19 مخفف «بیماری کروناویروس کشف‌شده در سال 2019» است) و پاسخ‌هایشان در وبسایت سازمان بهداشت جهانی لیست و منتشر شده (این لینک) که فایل ترجمه‌ی فارسی آن را هم می‌توانید از لینک زیر دانلود کنید1. حتی جواب سوالاتی ریشه‌ای مثل اینکه اصلا کرونا چیست و بیماری ناشی از آن چطور بیماری‌ای است هم در این فایل آمده:

دانلود فایل پرسش‌وپاسخ در باب ویروس کرونا

( سازمان بهداشت جهانی)

همچنین خیلی از سوال‌ها در مورد پیشینه‌ی این ویروس و مسیر احتمالی‌اش تا رسیدن به این نقطه و احتمال ایجاد یک پاندمی (همه‌گیری جهانی) و سوال «خب، حالا چه باید کرد؟» در ویدیوی زیر از یوتیوب بررسی شده‌اند ( می‌توانید آن را از این لینک هم دانلود کنید)؛ کاری از وبسایت Osmosis.org به زبان انگلیسی است که در چهاردهم فوریه (12 روز قبل ) منتشر شد. از سایر منابع فارسی‌زبان شاید مطلب وبسایت یونیسف با عنوان «درباره‌ی ویروس کرونا، آنچه والدین بایستی بدانند» را بتوان نمونه‌ی قابل اعتمادی دیگری برای توضیحات در این زمینه به شمار آورد.


معلم زیست‌شناسی دوران دبیرستانمان بارها به این نکته‌ی کنکوری اشاره می‌کرد که طبق کتاب درسی آن زمان «ویروس موجود زنده نیست» (نمی‌دانم کتاب‌های حالِ حاضر چقدر فرق کرده‌اند و آیا این جمله هنوز هم معتبر است یا نه! و در واقعیت امر و در نگاهی علمی، ویروس موجود زنده درنظر گرفته می‌شود هرچند تفاوت‌هایی اساسی با سایر موجودات زنده دارد)؛ در واقع ویروس تجمعی از پروتئین و اسید نوکلئیک است. منظور از اسید نوکلئیک همان DNAای که داخل هسته‌ی سلول‌هایمان هست و یا حالت تک رشته‌ای آن: RNA. ماده‌ای است که چه در ویروس و چه در هسته‌ی سلول نقش فرماندهی اعمال را برعهده دارد. ویروس می‌تواند وارد سلول شده، با استفاده از امکانات سلول تکثیر پیدا کرده و ضمن تکثیرش، در عملکرد سلول اختلال ایجاد کند. داروهای «آنتی بیوتیک» روی ویروس‌ها تأثیری ندارند ( «بیو» به معنی «زنده» است و داروهای آنتی بیوتیک عموما برای مقابله با بیماری‌های باکتریایی و بعضا برخی بیماری‌های ناشی از موجودات «زنده‌»ی دیگر مثل برخی انگل‌ها قابل استفاده‌ و موثرند. ).2 تا به حال داروهای ضدویروس متعددی هم برای بیماری‌های ویروسی مختلف ساخته‌ و به بازار عرضه شده‌اند؛ امّا فعلا هیچ‌کدام مورد تأیید رسمی در مقابله با بیماری COVID-19 ناشی از ویروس کرونا قرار نگرفته‌اند.

این پیش‌زمینه را برای این نوشتم که بگویم «واقعا» بهترین راه مقابله با این ویروس و بیماری، رعایت بهداشت شخصی و پیشگیری از ابتلا و انتقال ویروس است. 

چند روز قبل یک سخنرانی از بیل گیتس در یکی از مجموعه‌ سخنرانی‌های TED ( قبلا در نوشته‌ی «قطار» توضیحاتی درباره‌ی TED داده‌بودم و چند خطی درباره‌ی یکی از ویدیوهایش نوشته‌بودم ) را به طور اتفاقی دیدم. هنوز کتاب «انسان خداگونه»ی یووال نوح هراری را نخوانده‌ام، ولی انگار در آن کتاب و در چندین منبع دیگر؛ دقیقا مثل این ویدیو به خطری که انسان‌ها را در دهه‌های آینده تهدید می‌کند اشاره‌شده‌است: بیماری‌های واگیردار...

چهارسال فاصله بین این صحبت‌ها و شیوع بیماری COVID-19 ( بیماری ناشی از ویروس کرونای جدید ) بازه‌ی زمانی واقعا کوتاهی است. امیدوارم همه‌ی کشورهای جهان و خصوصا ایران این خطر قریب‌الوقوع را جدی بگیرند و در تنظیم سیاست‌هایشان در آینده، تجربه‌های ناشی از بیماری COVID-19 را دخیل کنند؛ هرچند هنوز کارهای ضروری‌تری مانده و باید از بحران حال حاضر ناشی از این ویروس گذر کنیم.

یاد قطعه‌ی «ایران» گروه «چارتار» می‌افتم ... خزان و زمستان سختی برای همه‌مان بوده و هست. به وحشتی که در جامعه سایه انداخته فکر می‌کنم و صادقانه می‌گویم به عنوان یک محصل طب، با وجود چند خط اطلاعاتی که از چند منبع خوانده‌ام، چیز زیادی از ابعاد همه‌گیری این ویروس در ایران نمی‌دانم. از یک طرف اغراق می‌شنوم و از طرف دیگر نادیده‌انگاری کورکورانه. ولی این را می‌دانم که باید ترس غیرمنطقی و این تصور اشتباه که ابتلای به این ویروس مساوی مرگ است را کنار بگذاریم. نرخ مرگ‌ومیر این بیماری طبق مطالعات آماری تا به حال 2 الی 3 درصد بوده که آمار فعلی مرگ‌ومیر در ایران، احتمالا از تعداد بالای مبتلایان به بیماری ناشی می‌شود نه از احتمال مرگ و میر بالا.

کار مهمی که به عنوان «فرد»ی از این جامعه می‌توانیم بکنیم، رعایت اصول بهداشتی و پیشگیری است. توصیه‌های بهداشتی را جدی بگیریم و از مراجع و منابع معتبر پیگیر اطلاعات تازه درباره‌ی این بیماری باشیم. اگر سوال دیگری درباره‌ی این ویروس دارید در بخش نظرات اعلام کنید، اگر اطلاعاتی داشته‌باشم و کمکی از دستم بربیاید دریغ نمی‌کنم، و اگر ندانم هم سعی می‌کنم بپرسم یا بگردم تا جوابی برایش پیدا کنم. 



1. متأسفانه مترجمان این فایل را پیدا نکردم تا از آن‌ها یادی کنم و حقشان ضایع نشود؛ در خود وبسایت سازمان بهداشت جهانی هم این فایل را ندیدم. چون درخواست نشر حداکثری داده‌شده‌بود و با مطالعه هم متوجه شدم اطلاعات آن جامع و لازمند، نشر داده‌شد و امیدوارم مفید واقع شوند.

2. همانطور که قبل‌تر هم نوشتم در واقعیت امر و زبان علمی، ویروس هم موجود زنده محسوب می‌شود؛ و آن خاطره‌ زیست‌شناسی صرفا برای تثبیت بهتر مطلب بود ... دوم؛ این نکته که آنتی‌بیوتیک تأثیری روی ویروس ندارد، نباید تجویزِ مقدار منطقیِ داروهای آنتی‌بیوتیک را در مواردی از قبیل سرماخوردگی؛ خصوصا در کودکان یا افراد سالخورده، زیر سوال ببرد. در ابتلای به یک ویروس، سیستم ایمنی بدن ما مشغول است و طبعا توانایی مقابله‌اش با سایر عوامل بیماری‌زا کمتر شده، و داروهای آنتی‌بیوتیکی در چنین مواردی نقشی پیشگیرانه در برابر ابتلا به بیماری‌های دیگر را دارند.

پ.ن اول: « ایران ... دمی رسته از ترکش و کینه می‌خواهمت ...»

پ.ن دوم: حرف‌های زیاد دیگری در ذهنم تلنبار شده؛ از بی‌تدبیری‌ها در برخورد با شیوع این ویروس در ایران، از جامعه‌ی شایعه‌زده‌ای که از بس سقف اعتماد روی سرش خراب‌شده که در این طوفان، کورکورانه دنبال سرپناه‌های دیگری می‌گردند؛ یا از بعضی ( امیدوارم بعضی و نه خیلی ) از مردم خودمان. به دو مورد اول تیتروار اشاره‌کردم ولی در باب سومین مورد اجازه دهید شما را به وبلاگی ارجاع دهم که لب کلام را گفته : «خسته‌مون کردین»  در وبلاگ آسوکا را بخوانید که گله‌ای است از این سفرهای اخیر به استان‌های آلوده. لطفا رعایت کنیم، لطفا.

۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۰۶ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

آخرین نخ

انگار که یادم برود ... 

کلافه بود، خسته هم بود؛ ولی برای کمک به رفیقش مانده‌بود. سیم بُکسل‌ را بست و پشت فرمان نشست. هر دو با هم گاز دادند ولی قرار نبود دویست‌وشش صندوق‌دار سفید به آن راحتی از گل در بیاید. از ماشین پیاده شد؛ حالا یک چرخ خودش هم گیر بود. ندیدم پاکت سیگارش را کِی و از کجا درآورد ولی فهمیدم فقط یک نخ دارد؛ بعد از شروع‌شدن پُک‌ها، پاکت را انداخت روی برف. 

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید ...

دوباره چند ساعت غرق شدم. این روزها زیاد به عمقِ هیچ می‌روم، از «ب»، «بُرد» می‌سازم و روز بعد «باخت» را عَلَم می‌کنم. دستانم را که «بستم»، می‌بینم در «بند» خودم بودم و «باز»شان می‌کنم ... 

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه ...

شب است. کلافه‌ام، خسته‌ام. هندزفری را که از گوشم درمی‌آورم، چند قطره‌ی دیگر نُت بیرون می‌ریزد ولی زود پاکشان می‌کنم. من معتاد موسیقی‌ام و هر بار که نشئه می‌شوم سایه‌ها جان می‌گیرند؛ نگاه‌هایی را می‌بینم که نیستند؛ وهم‌هایی را باور می‌کنم که «ب» ندارند...

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه؛ مثل جرقه‌ای در یک سر طناب که سر دیگرش در بطن انبار باروت است. بطنی که چاقو خورده ولی هنوز خونش را پمپ می‌کند، بطنی که آماده‌ی فوران است ...

گفت باید با خودت آشتی کنی. جمله را در ذهنم مزه می‌کنم ... باید با خودم آشتی کنم. همه منم ... باید با همه آشتی کنم؟ یا همه را فراموش کنم؟ کجاست آن وردی که این جادو را به جریان آورد تا رهاتر شوم، کجاست آن مرهمی که مرا از «همه» خلاص کند و به جایش یک باشم: وحدت وجود ... هم آشتی کنم ... هم فراموش کنم.

باید مهاری باشد برای قدرت من، قدرتی که به یک تار آویزان است تا سقوط در ترادفی با جنون، تاری که کوک است و نوازنده‌اش ناکوک. وقتش است کوک شوم، وقتش است مهار شوم، وقتش است رها شوم، وقتش است رها کنم. آوایی شوم در آواز دشت، غمگین و گرم ... سهراب آرام در گوشم زمزمه می‌کند « تنها باش، و وسیع، و سربه‌زیر، و سخت »

به گمانم راهی پیدا کرده‌ام، سعیم را می‌کنم. 

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۱
فانوسبان