سفر به انتهای شب

اسفندماه کارآموز بخش عفونی بیمارستان بودم. روزهای تلخ و شیرینی بود. بخش با «سه میم!» (سه رفیقم که اسم هر سه‌تایشان با م. شروع می‌شود) خوش می‌گذشت، استادمان خوش‌اخلاق بود و چند دفعه هم چهارنفری بعد از آف‌های زودهنگام (که نمی‌دانید چقدر می‌چسبد!) به دل کافه‌ها زدیم. از شیرینی‌اش گفتم؛ تلخی‌اش را در جریان داشتن روند تشخیصی بیماری‌ام و هر روز روبرو شدن با نگار خلاصه می‌کنم. 

به تازگی با کتابی به اسم «سفر به انتهای شب» به قلم لویی فردینان سلین و با ترجمه‌ی فرهاد غبرایی آشنا شده‌بودم. گویا این کتاب بعد از چند نوبت چاپ، مجوز نمی‌گیرد و در حال حاضر یا باید به نسخه‌ی پی‌دی‌اف کتاب رضایت داد، یا به چاپ اُفست. آن موقع هنوز نسخه‌ی افست را نداشتم. صبح‌ها، بعد از نوشتن برگه‌ی «پیشرفت بیماری» یا «شرح حال» بیمارها و قبل از سررسیدن استاد، روی صندلی‌های بخش با آن دیوارهای سبزپسته‌ای، یا روی تختی که در راهروی انتهای بخش جا خوش کرده‌بود، می‌نشستم و در صفحه‌ی موبایل شرح ماجراهای نقش اول داستان، فردینان باردامو را می‌خواندم. چندین و چند فصل خواندم ولی بخش تمام شد و ملال غلبه کرد و کتاب فراموش شد تا بعد. 

اواسط اردیبهشت به واسطه‌ی جمعی مجازی از دوستان کتاب‌خوان، خبردار شدم که یک نفر کتاب‌هایش را از طریق یک کانال تلگرامی برای فروش گذاشته و تا چشمم به «سفر به انتهای شب» خورد، عزمم را جزم کردم تا آن را بخرم؛ و یگانه، یکی از همین رفیق‌های مجازی، پیش‌دستی کرد و کتاب را به جای من خرید و برایم فرستاد. و اینطور شد که بالاخره در شانزده اردیبهشت نسخه‌ی افست کتاب به دستم رسید.

به نظرم یکی از زیبایی‌های خواندن کتاب‌های دست دوم، یادگارهایی‌است که از صاحبان قبلی‌شان به تن دارند. در صفحه‌ی عنوان کتاب نوشته‌شده «تقدیم به خواهر گلم، تولدت مبارک» و تاریخ بیست و نهم شهریور 97 زیرش نقش بسته؛ همینطور خواننده‌ی کتاب زیر تعدادی از جمله‌ها خط کشیده‌بود تا ناخواسته زحمت من را کمتر کند! 

با توجه به اینکه طرح مبهمی از آنچه در اسفندماه خوانده‌بودم یادم مانده‌بود، از اول شروع کردم. این کتاب، نخستین رمان لویی فردینان سلین، نویسنده‌ی فرانسوی و یک داستان نیمه خود‌زندگی‌نامه-نیمه تخیلی است. قصّه‌ی ماجراجویی‌هایی است که از فرانسه و جنگ جهانی دوم شروع می‌شود و تا شاخ آفریقا می‌رود، بعد نوبت به آمریکا می‌رسد و در انتها دوباره فرانسه. فردینان باردامو، آینه‌ی نویسنده‌ی کتاب، یک پزشک است؛ و متفکر و بدبین به دنیا و ساکنانش. بدبیاری هم کم نمی‌آورد و با این حال جایی از کتاب می‌گوید:

واقعیت احتضاری است که تمامی ندارد. واقعیت این دنیا مرگ است. باید بین مرگ و دروغ یکی را انتخاب کرد. من هرگز نتوانسته‌ام خودکشی کنم.

کم نبودند جمله‌هایی که به نظرم ارزش چندباره خواندن یا ساعتی فکر کردن داشتند. کتاب ارزشمندی است. می‌توانید پی‌دی‌اف نسخه‌ی ترجمه‌شده‌ی آن را از این لینک دانلود کنید. 

دیروز که کتاب تمام شد، مصادف بود با روز تماشای آخرین قسمتی از سریال Office که شخصیت مایکل اسکات در آن حضور دارد. روزی پر از خداحافظی. عصر که رسید، کیلومترها رکاب زدم و بالاخره شب هنگام، در آن قلّه‌ی اطراف پارک ایل‌گلی تبریز آرام گرفتم. آدم اگر حواسش را جمع کند، تغییرات درونش را می‌فهمد، و من حس کردم تکه‌هایی از من در حال مرگند؛ و دیگر از مردنشان هراسی ندارم. رها کرده‌ام؛ مثل رها کردن فرمان دوچرخه در یک سرپایینی و ایستادن روی پدال‌ها ... نزدیک‌ترین تجربه‌ام به پرواز.

۰۷ تیر ۰۰ ، ۰۰:۱۱ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

کانون

تابلوها هر چند ثانیه چشمک می‌زنند: «داروخانه»؛ و عابران پیاده را به داخل دعوت می‌کنند. در مقابل وسوسه‌هایشان مقاومت می‌کنم. با خودم می‌گویم تنها چیزی که شاید حالم را خوب کند، کتابی است که در یکی از قفسه‌های کتابفروشی دهخدا به چشمم خواهد خورد و طنابی برای برون‌رفت از این چاه پیش پایم خواهد گذاشت؛ کتابی جادویی با جملاتی جادویی. در حالی از خیابان‌ها و کوچه‌ها می‌گذرم که دیگر ذهنم نمی‌تواند موزیک‌ها را تاب بیاورد؛ شاهدی برای اشباع شدن ذهنم از غم‌های تکراری. هندزفری‌ را غلاف کرده‌ و به صدای شهر گوش می‌کنم. 

حفاظ فلزی آکاردئونی کتابفروشی کشیده‌شده و فقط پنجاه سانتی‌متر باز مانده تا چند نفری هم که داخل کتابفروشی پرسه می‌زنند، بیرون بیایند. می‌پرسم «بسته است؟» می‌گوید «ایشالا فردا در خدمتیم» و راهم را می‌کشم و برمی‌گردم.

روراست به خودم می‌گویم که «فقط برای خریدن کتاب سری به دهخدا نزدی ... کتاب بهانه‌ای بود که باور کردی ... در واقع امیدوار بودی نگار را ببینی.» امیدی پوچ؛ از جنس همان امیدهایی که احتمالا او در هر بار سر زدن به آن کتابفروشی در دلش داشت.

در آن قدم‌های خسته‌ام که به مُرادشان نرسیده‌بودند، در آن عمق تنهایی و غم، به لحظه‌ای «روشن‌بینی» رسیدم: نه برای عابرانی که مرا پشت سر می‌گذارند، نه برای دوستانم و نه برای نگار، مهم نیست چه سر من بیاید ... «واقعا» مهم نیست؛ هم و غم خودشان را دارند، «خود»شان در اولویتند. خودم هم از این تبار بودم و احتمالا هستم. هرچند آن روزها سعی می‌کردم گناهی را که مرتکب شده‌ام برای خودم توجیه کنم؛ ولی در واقع سعی داشتم از مواجه شدن با حال خراب نگار پرهیز کنم. 

در این روزگار وقتی می‌شنوند کسی زمین خورده، آه و افسوس می‌خورند و شاید با خواندن یا شنیدن قصّه‌اش قطره‌ای اشک هم نذرش کنند؛ ولی چه فایده؟ و اگر کسی پیش پایشان زمین بخورد، شاید بار اوّل دستی برسانند؛ ولی وقتی دردی به درازا کشید و شورش درآمد، چشمانشان را می‌بندند. فقط آدم‌هایی زندگی‌شان را وقف کمک به دیگری می‌کنند که عشق را بلدند و با تنهایی‌شان به صلح رسیده‌اند. 

به این فکر می‌کنم که «کانون» زندگی من بیرونی است. من دنیایم را از دریچه‌ی چشم آدم‌ها دیده‌ام و با تحسین و تمجیدشان بال و پر گرفته‌ام. در بازه‌ای از زندگی این کانون را به «خدا» منتقل کردم ولی وقتی کاخ تمام آن باورها فروریخت، سعی کردم این کانون را در عده‌ای از آدم‌های خاص متمرکز کنم.

با خودم گفتم وقتش نشده کارگردان و تماشاچی زندگی‌ات خودت باشی؟ هیچ کس دیگری برای این فیلم تره هم خرد نمی‌کند؛ بس نبود «خود»ت را فراموش کردی؟

اگر راهی به بیرون از چاه باشد، راهی طولانی است: که خودم را در آینه ببینم؛ که با تنهایی کنار بیایم، که یاد بگیرم عشق بورزم.

تابلوی داروخانه‌ها چشمک می‌زند؛ ولی تسلیم نمی‌شوم.  

۳۱ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۵
فانوسبان

تهوع

حالم به هم می‌خورَد و عضلات پاهایم کوفته‌اند. روی صندلی زرد رنگ ایستگاه مترو نشسته‌ام و به آن سوی حفره‌ی عریض روبرویم، به صندلی‌های خالی زردرنگ آن طرف ریل‌ها، نگاه می‌کنم. سرم را به دیوار سنگی پشت سرم تکیه می‌دهم ... خنک است؛ کمی حالم بهتر می‌شود. ایستگاه شروع می‌کند به لرزیدن، کمتر از یک دقیقه بعد مترو سر می‌رسد. نا ندارم، ولی از جایم بلند می‌شوم و سوار می‌شوم. صندلی‌ها پُرند، به دیواره‌ی واگن تکیه می‌دهم و رد شدنِ به نوبتِ تابلوی ایستگاه‌ها را تماشا می‌کنم. دوست دارم آخرین تابلو «آرامش» باشد؛ چرا سزاوارش نیستم؟

«خب؛ چرا سزاوارش نیستی؟» و من هم جواب دادم نه اینکه سزاوارش نباشم؛ منظورم این است چرا نباید در این زندگی آرامش داشته‌باشم؟ پنجاه دقیقه از یک جلسه‌ی مشاوره‌ی یک ساعته را فقط من حرف زده‌ام. قصّه‌ام را تعریف کرده‌ام؛ از سیر تا پیاز. و حالا ده دقیقه فرصت دارد راهنمایی‌هایش را بکند. کمی مکث می‌کند، بعد می‌گوید پروسه‌ی سوگواری بعد از جدایی زمان می‌برد، جایی بین «خشم» و «چانه‌زنی» هستم؛ ممکن است بعدتر یک دوره مود پایین را تجربه کنم؛ ولی تمام می‌شود. 

می‌گوید سعی کنم روی هیجاناتم سرپوش نگذارم، انباشته که شوند ورم می‌کنند. می‌گوید سعی کنم نشانه‌ها را کنار بگذارم، همانطوری که بعد از چهلم، آرام آرام نشانه‌های فرد مُرده را از جلوی چشم‌ فرد سوگوار جمع می‌کنند. می‌گوید انزوایم خودخواسته است؛ ولی چون نمی‌تواند خودش را جای من بگذارد، انتخاب با خود من است. می‌گوید شاید فرد مقابلم به خاطر بیماری‌ام به رابطه برنگشته ولی به شیوه‌ی خودش به رویم نیاورده؛ چون می‌دانسته از ترحم بدم می‌آید. و من از تصور این خیانت قلبم می‌شکند؛ خیانتی بدتر از خوابیدن با دیگری. می‌گوید کار من انسانی بوده، که همه‌ی حقیقت بیماری‌ام را تمام و کمال برایش تعریف کرده‌ام؛ ولی همین ممکن است به شکل‌گرفتن احساسات قدرتمندتر لطمه بزند.

او گفته‌بود مرا کمی بیشتر از خودم می‌شناسد. ولی نه روح او و نه روح روانشناس خبر ندارند چه ابعادی از این قضایا را فقط درون خودم انباشته‌ام. هیچکدام مرا واقعا نمی‌شناسند. هیچ‌کس مرا واقعا نمی‌شناسد. 

حالم به هم می‌خورَد، از خودم. از مترو پیاده می‌شوم، دوچرخه را از تعمیرکار تحویل می‌گیرم. دنده‌ی شکسته‌اش را عوض کرده. تمام مسیر برگشت به خانه را رکاب می‌زنم، پاهایم خسته‌اند ولی تاب می‌آورند. حتی از آن سربالایی نفس‌گیر هم بالا می‌روم. در آن جلسه‌ی مشاوره خیلی مسائل حیاتی دیگر فراموش شدند. سرِ روانشناس از شنیدن داستانم سوت کشیده‌بود؛ گواهی دیگری بر اینکه من هم مثل او انسانم، پُر بدبیاری، زیادی انسانی.

حالم به هم می‌خورد، خودم را بالا می‌آورم؛ و پیش پای همه‌ی آن حرام‌زاده‌هایی که برای تماشای نمایش سقوطم صف کشیده‌اند، تُف می‌کنم.

این قصّه هنوز تمام نشده. 

۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۳
فانوسبان

پنبه

در سلول انفرادی منتظر حکمی نشسته‌ام که قرار است دیر یا زود قرائت شود. از دور پژواک چند کلمه را می‌شنوم ... بزدل ... خودخواه ... نامتعادل ... القابی که در دادگاهی غیابی طنین می‌اندازند؛ بدون شاهد، بدون وکیل، بدون دفاعیه ...

نکند حرف‌هایم را نشنوند و پای چوبه‌ی دار بروم؟ ... دلم می‌سوزد ... لااقل حرفم را بزنم؛ حکم هم تغییر نکرد، نکرد؛ چندتایی بارِشان می‌کنم ... 

امان از وقتی که هیئت منصفه و قاضی هم‌خون تو باشند. در خیالت یک لحظه سرشان هوار می‌کشی و تمام آن صفات را به خودشان برمی‌گردانی، لحظه‌ی دیگر خیالت زیر و رو می‌شود ... در سکوت به چشمانشان خیره می‌شوی؛ در جست و جوی کورسویی از تردید، دلتنگی ...

باورشان نمی‌شد خودم را تسلیم کرده‌ام. جرمم قتل نبود؛ ضرب و جرح غیر عمد ... نه؛ عمد. نمی‌فهمند و شاید هیچ وقت نفهمند که عمد از روی  خصم نبود ... از حب و بغض بود؛ نه از آن بغض‌هایی که دل را سیاه کند، از آن بغض‌هایی که در گلو گیر کند. به خاطر خودشان بود. از روی علاقه بود ... و تسلیم شدنم هم از روی علاقه بود.

من اگر قاتل بودم خیلی وقت پیش دستانم به خون آغشته می‌شد ... و حالا دارند سر اجرای اعدامی پیشگیرانه بحث می‌کنند. پیشگیری از قتل نفس. «بزدل» ... نه؛ دوستان من اشتباه نکنید. من به خاطر فرار کردنم از صجنه‌ی جرم بزدل نیستم؛ نه ... به خاطر نکشیدن ماشه‌ی تیر آخر بزدلم ... بزدلم؟ نه؛ بی‌دلم. آدم‌های عاشق زیاد اشتباه می‌کنند. آدم‌های عاشق خودشان را فدا می‌کنند. آدم‌های عاشق حاضرند از بودن با یار برای یار بگذرند؛ هرقدر هم که با این کار دلشان ریش شود.

«أنا الحق» ... ولی سنگم می‌زنید ... 

به دلم افتاده هرچه رشته‌کرده‌ام پنبه می‌شود ... تاریخ تکرار می‌شود.

حلاج بالای دار می‌رود ... 

۱۳ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۲
فانوسبان

داستان تهران

«فردا شب میرم انزلی و یه روزه برمی‌گردم»

«چرا انزلی؟»

«چون نزدیک‌ترین شهریه که دریا داره ... آستارا نزدیک‌تره البته؛ ولی از آستارا خوشم نمیاد»

کمی اظهار تعجب و ابراز دلگرمی کردم و از او خواستم اسم هم‌سفرهایش را رو کند. 

«با بچه‌ها دعوام شده ... تنها میرم»

مهدی ساعت ده شب سوار اتوبوس شد و تا انزلی رفت. لب دریا هم رفت. 

*  *  *

از مطب دکتر که بیرون زدم، روی نقشه گشتم تا نزدیک‌ترین پارک ممکن را پیدا کنم و کمی بنشینم تا همه چیز هضم شود؛ پارک سپهر را حدود یک کیلومتری آنجا نشان کردم و پیاده رفتم. سه و نیم بعد از ظهر بود، هوای تهران گرم و مغز من هم گرم‌تر، یک صندلی زیر سایه‌‌ی یک درخت پیدا کردم و نشستم. «سفر به انتهای شب» را از کوله درآوردم. باردامو هنوز زیر بار گلوله‌ها و توپ و تفنگ دشمن ناله کرده و تصویری انسانی از جنگ ترسیم می‌کرد. چند صفحه‌ای خواندم و بستم. در آن لحظات، جریان داشتن یک جنگ در متن زندگی‌ام کافی بود. زیر قولم زدم؛ به مقصد خیابان انقلاب اسنپ گرفتم. 

من آن روز نصف انقلاب را گز کردم امّا انگار نه انگار. مغز خسته‌ام حوصله‌ی تفسیر نمایشی را که از پیش چشمانم می‌‌گذشت، نداشت. انتظار داشتم با دیدن آن همه کتابفروشی، گذشتن از روبروی تئاتر شهر و درب دانشگاه حس خاصی دست بدهد؛ امّا فقط درد می‌کشیدم. یک درد زیرپوستی مزمن، انگار که خزیدن بیماری و لرزش جدار رگ‌های مغزم را حس کنم؛ حرکتی موذیانه و مار صفت. 

اس‌ام‌اس آمد که پرواز برگشت تأخیر خورده. از اینکه حسرت انقلاب به دلم نماند خوشحال شدم؛ ولی زود شادی رخت و لباسش را جمع کرد و بی‌تفاوتی تنها ماند. برای بچه‌ها کتاب خریدم ولی برای خودم نه. ابرها آرام آرام گرد آمدند. عجیب بود که در هر سفر اردیبهشتی‌ام به تهران، هوای پایتخت هم بارانی شد. ترسیدم هدیه‌ها خیس شوند، ولی هر چه گشتم ماشین گیر نیامد. مجبور شدم چندین و چند قدم با آن بار و کوله و حال خراب و ترس از باران خیابان را بالا بروم تا بالاخره قلاب اسنپ گیر کند. 

حسرتی قدیمی به دلم مانده‌بود که وقتی مجله‌ی داستان و سان، برای «مسابقه‌ی داستان تهران» فراخوان دادند، نتوانستم چیزی بنویسم و بفرستم. پایتخت‌نشین نیستم و برای نوشتن درباره‌ی یک شهر، باید آن را چشیده‌باشی. یک روزه نمی‌شود ... و همینطور، نمی‌شود که برای نوشتن داستان، تهران‌گردی کنی؛ باید تهران را زندگی کنی و داستان، آرام آرام از شیارهای مغزت چکه کند ... ببارد.

این سفر یک روزه به تهران اولین سفری بود که خودم تنها به دل جاده می‌زدم. ولی آیا سفرِ «من» بود؟ نه نبود. شبیه آن سفر انزلی نبود. من بیماری‌ام را انتخاب نکرده‌ام. 

حالم بد می‌شود اگر کسی فکر کند به خاطر دلسوزی قصّه‌ام را تعریف می‌کنم. به همین خاطر فقط مهدی داستانم را شنیده. شورش را در نمی‌آورد، بلد است معلق نگهش دارد. من هم به داستان او گوش داده‌ام. ما شبیهیم ... دیوانه‌ایم. ولی من زنجیر شده‌ام و او «رها»ست.

سه روز پیش به نگار پیام دادم و بعد از بیست دقیقه دلهره‌کشیدن پاک کردم. به احتمال زیاد پیامم را دیده. برایم مهم نیست؛ اتفاقا آرامش‌بخش هم هست که ببیند ضعف دارم و به هم ریخته‌ام. حسابمان را یک قدم به پاک شدن نزدیک می‌کند. من به او بد کردم؛ خیلی ... ولی دست تقدیر هم بیکار ننشسته‌بود و از یک لکه خون، جنازه جوانه زد. 

از سهراب پرسیدم از کجا بفهمم عاشقش هستم؟

«وقتی که پیشت نیست چقدر بهش فکر می‌کنی؟ چقدر تو مکالمه‌های فردی و ذهنی و تنهاییت با اون حرف می‌زنی؟»

جوابش «خیلی» بود. ولی دوری اثرش را روی آن شور گذاشته ... کم‌رنگ‌تر شده. از خودم می‌پرسم اگر دوباره کلید بزنم و روشن نشود چه؟ اگر او بیشتر از اینی که هست بهم بریزد می‌توانم با خودم و زندگی‌ام کنار بیایم؟ این سفر به خاطر خود «من» است یا به خاطر خلأی که از بیماری‌ام ریشه گرفته؟ داستان انزلی است یا تهران؟ دریا است یا انقلاب؟

نمی‌دانم چه انتظاری از من دارد؛ ولی کاش می‌شد کمی هم که شده، همدیگر را سیراب کنیم. کاش مرا می‌فهمید و می‌بخشید. کاش لایق بخشیدن بودم. دو آدم تنها که از هم خوششان میاید، می‌توانند کنار هم آرام بگیرند، نه؟ لازم نیست لیلی و مجنون باشند ... انقلاب‌ها هم گاهی دریا می‌شوند، دریاها هم گاهی منقلب.

مهم رفتن است.

۰۱ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۲ ۰ نظر
فانوسبان

جزء از کُل

دو و نیم سال پیش مارتین دین روی باورهای من تُف انداخت. و شاید همین برخوردن ناخودآگاه بود که باعث شد به جای «عالی»، کتاب را «متوسط به بالا» ارزیابی کنم؛ ولی ویروس جزء از کل ول‌کن نبود؛ در ماه‌های بعد با اینکه سعی می‌کردم به همان طناب‌های نجات قدیمی چنگ بیندازم ولی حس می‌کردم به فروپاشی اعتقادی نزدیکم، و حسم درست می‌گفت.

بعد از دو و نیم سال، تقریبا تمام قصّه را فراموش کرده‌بودم و دوباره در پس‌لرزه‌های تحولی در زندگی‌ام، شروع کردم به مطالعه‌ی جزء از کل و متوجه شدم بذر تفکر اگزیستانسیل و محوری بودن نقش «مرگ» در جهت دادن به زندگی آدم‌ها را همین کتاب در سرم کاشته ... به حرف آن‌هایی که می‌گویند یک کتاب یا فیلم مسیر زندگی‌شان را عوض کرده اعتماد ندارم؛ به نظرم یا دروغ می‌گویند یا تمام حقیقت را نمی‌گویند. در این مورد هم نمی‌خواهم غلو کنم ... این کتاب نه دست تنها؛ بلکه دست به دست وقایع دیگری مسیر زندگی‌ام را عوض کرد؛ پس تمامش را مدیون استیو تولتز، نویسنده‌ی کتاب، نیستم هرچند بابت یک لگد محرکه ازش ممنونم. 

این کتاب، داستان زندگی مارتین دین است؛ و تمام آدم‌هایی که به نوعی با زندگی مارتی ارتباط نزدیکی داشته‌اند. راوی داستان، پسر مارتین است: جسپر دین.  مارتین یک جزء از کل بشریت است، یک فیلسوف مادرزاد و دیوانه؛ و یک پدر غیرمعمول. مردی که حسابی سختی کشیده، و زندگی‌اش پر از بدبیاری و شکست بوده؛ ولی بینشی عمیق دارد. وقتی جسپر عزمش را جزم می‌کند تا مثل پدرش مدرسه را ول کرده و به دل جاده بزند، مارتین بعد از یک مقدمه‌چینی طولانی (که حاصل تمام عمرش است)، «هشدار جاده» را، به پای پسر (و خواننده) می‌ریزد که بعید است فراموش کنم:

انکار مرگ باعث مرگ زودرس میشه و اگه حواست جمع نباشه تو هم سرنوشتی جز این نداری

بی‌ نشانی از آن طوفان دو و نیم سال پیش، مطالعه‌ی تمام کتاب برایم لذت‌بخش بود و هم مارتین را درک می‌کردم، هم جسپر را و هم تری (برادر مارتین) را. کم پیش می‌آید در زندگی روزمره با آدم‌هایی چنین غیرمعمول که با سرنوشت کُشتی گرفته‌اند رودررو شوید، و این کتاب یک فرصت برای چنین ملاقاتی است. 

ترجمه‌ی پیمان خاکسار روان و خوب است و پر از سانسور. ترفندی که برای دور زدن سوار کردم این بود که هر جا پتانسیل سانسور داشت، به فایل epub نسخه‌ی انگلیسی کتاب در موبایل سری زدم. می‌توانید آن را از این لینک دانلود کنید. 

باید تمام کردن کتاب با آیین خاصی ادا می‌شد. بعد از مدتی دوچرخه‌سواری، یک گوشه‌ی خلوت زیر یک درخت پیدا کردم. روی چمن دراز کشیدم و کوله‌ام را زیر سر گذاشتم. دم‌دمای غروب بود و هوا خنک؛ یک طرف صدای پیرمردهایی که با هم‌ چاق سلامتی می‌کردند و از هر دری می‌گفتند و طرف دیگر صدای بچه‌های هفت هشت ساله‌ای که فوتبال و والیبال بازی می‌کردند. چهل صفحه مانده‌بود، شروع کردم و رفته رفته پیرمردها رفتند و بچه‌ها هم همینطور. خورشید هم غروب کرد ... و من تنها ماندم. بالاخره تمام شد. جسپر آن آخرها گفته «حالا که داستان‌مان را با تمام جزئیات دل‌پیچه‌آور و حیرت‌آور و هیجان‌انگیز و سیگار لازم‌کنش تعریف کردم در این فکرم که آیا می‌ارزید؟» و من در حالیکه رکاب می‌زدم و گوشه‌های لباسم در باد تاب می‌خورد، با خودم فکر می‌کردم «می‌ارزید ... چقدر هم می‌ارزید.»

بفهمی نفهمی به استیو تولتز حسودی کردم که توانسته چنین داستانی بنویسد.

۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۲۰ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

شبتاب

یک. شاید راه «شناخت خود» پلکانی باشد ... و شاید یک پله از آن پلکان، زیر پا گذاشتن معصومیت است. نه به خاطر احساس گناه و عذاب و مکافات و مجازات؛ برای شکستن تصویر نمادین «خود». که دیگر تو آن «قهرمان» همیشه صالح و درست‌کار نیستی که قریب به تمام کارهایش وحی منزل باشد و آن چند اشتباهش را هم بتواند جبران کند. تو «خاکستری» هستی؛ و راستش را بخواهی همه‌ی آدم‌هایی که به قدر کافی عمر کرده‌اند، خاکستری هستند یا می‌شوند ... دیر یا زود. 

دو. وقتی به تمایل - یا شاید بهتر است بنویسم «عطش»- آدم‌ها برای به نمایش گذاشتن تجربیاتشان از شنیده‌ها و دیده‌ها و خوانده‌ها و نظراتشان نگاه می‌کنی، عمق تنهاییشان به چشم می‌آید ... یا شاید هم قضیه تنهایی نیست ... ما شرطی شده‌ایم. قانع شده‌ایم اگر لذت را جایی ثبت نکنیم تا دیگری هم از آن خبردار شود، انگار نه انگار که آن را تجربه کرده‌ایم. این هم شاید از «کافی ندیدن» خودمان آب می‌خورد ... که همان یعنی از «درون» تنهاییم، خودمان، «خود»مان را نداریم تا درکمان کند ... 

سه. راستش دنیا آنقدر حربه و دوز و کلک و عجایب و غرایب در چنته دارد که بارها پیش‌بینی‌ها یا ارزیابی‌هایمان غلط از آب دربیاید. این دستاورد تکامل بوده که با توجه به تجارب گذشته و دیده‌ها و شنیده‌ها حدس‌هایی بزنیم و سعی کنیم بهترین و امن‌ترین مسیر ممکن را انتخاب کنیم؛ ولی راستش را بخواهید اگر نگویم «نصف مواقع»، «گاهی» اوقات اتفاقات پشت‌پرده ورای تصوراتمان است. ما با «حدسیات» در باب «اشتباهات» دیگری قضاوت می‌کنیم و حکم می‌دهیم و اعدام می‌کنیم و صبر نمی‌کنیم اعترافات متهم را بشنویم. این رسمش نیست.

حرف آخر. یک گوشه‌ی امن داشتن خوب است؛ گوشه‌ای که حتی عزیزترینتان هم از آن خبر نداشته‌باشد. چه بسیار هم‌آغوش‌هایی که دشمن خونی می‌شوند و اگر تمام گوشه‌هایتان را بشناسند، دیگر قرار نیست جایی برای آرام گرفتن داشته‌باشید. 

۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۰۶ ۰ نظر
فانوسبان

نابهنگام

نمی‌دانم از کِی ... شاید از وقتی کتاب‌هایی که چند صفحه مهمان نگاهم بودند به جای تمام شدن، در کمد انباشته‌شدند «تا بعد» ... کدام بود آن اولین کتابی که محکوم به کمد شد؟ «چنین گفت زرتشت»؟ «کار عمیق»؟ حالا کمد مالامال از کتاب‌هایی است که فقط خریده‌شده‌اند یا فقط چند صفحه یا چند فصل ازشان خوانده‌ام. 

شاید یک مقاومت؛ مقاومت در برابر تمام شدن ... مقاومت در برابر مرگ. کتاب‌های نیمه‌خوانده ... فیلم‌های نیمه‌دیده ... کارهای نیمه‌تمام ... رابطه‌ای نیمه‌تمام ... برای بعد ... کدام بعد؟ چرا کارها را به نوبت تمام نمی‌کنم؟ چرا دلم سکون می‌خواهد؟ کتاب و فیلم و کار شاید همانجا بمانند تا وقتی دوباره سر وقتشان برگردم؛ ولی آدم‌ها نمی‌مانند ... آدم‌ها مدتی منتظر می‌مانند و بعد رها می‌کنند؛ مجبورند. که اگر نکنند خودشان مثل من به امید «پایان»، «بود»شان را ذره ذره «نابود» می‌کنند؛ بی‌آنکه ...

دستانم را نگاه می‌کنم ... من چه کار کردم ...

پی‌نوشت، یک هفته بعد: من درد می‌کنم، در دیگری.

۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۲۲
فانوسبان

برای Persona

Persona (نقاب) سومین اثر از اینگمار برگمان، کارگردان سوئدی، است که تماشا کردم  (پس از «مُهر هفتم» (The Seventh Seal) و Through a glass darkly). طبق تجربه‌ام از تماشای این سه فیلم و شنیده‌ها و خوانده‌ها، آثار برگمان مضامین فلسفی و انسانی را به شکلی نمادین مطرح می‌کنند و بیشتر از آنکه سرگرم‌کننده‌ باشند، تعمق‌برانگیزند. در جمعی دوستانه، با دو نفر دیگر که آن‌ها هم اخیرا فیلم را تماشا کرده‌بودند، درباره‌ی داستان و مفهوم فیلم صحبت کردیم و دلم خواست بعضی نظراتم را اینجا هم ثبت کنم که به یادگار بماند. 

Persona قصّه‌ی زنی به اسم الیزابت است؛ مادر یک پسربچه و همسری به ظاهر خوشبخت و بازیگر تئاتر. او حین اجرای نمایشی در نقش «الکترا» (از شخصیت‌های مشهور تراژدی‌های یونانی) برای چند دقیقه بهت‌زده سکوت اختیار می‌کند. بعد از اجرا به خاطر این وقفه از همکارانش عذر می‌خواهد ... ولی از صبح فردای آن روز، این سکوت، تمام وقت می‌شود؛ به همین خاطر او را در بیمارستانی روانی بستری می‌کنند. 

پزشک مسئول بخش، رسیدگی به الیزابت را به پرستار جوانی به اسم «آلما» می‌سپارد. او که به تازگی نامزد کرده و از شغل و زندگی‌اش راضی است، در پذیرفتن مسئولیت الیزابت تردید دارد؛ نه از روی ترس ... او فکر می‌کند سه ماه سکوت اختیار کردن، اراده‌ی خاصی می‌طلبد و مدارا با چنین اراده‌ای کار پرستاری مجرب‌تر است، نه او. 

این دو برای ادامه‌ی درمان به کلبه‌ی ساحلی پزشک نقل مکان کرده و در آن‌جا الیزابت و آلما اوقات خوبی را می‌گذرانند؛ آلما قصه‌ی زندگی‌اش را تعریف می‌کند و الیزابت گوش می‌دهد؛ تا اینکه پرستار جوان از اعمالی در گذشته‌اش حرف می‌زند که احساس گناه ناشی از انجام‌ دادنشان روی دوشش سنگینی می‌کند ...

شاید سکوت الیزابت یک اعتراض است؛ اعتراض به نقاب‌هایی که همه‌ی آدم‌ها از جمله خودش در طول زندگی بارها به چهره زده‌اند، اعتراض به حرف‌هایی که از بنیان دروغ‌اند، اعتراض به دروغ‌هایی که حتی خودمان هم باور می‌کنیم یا تلاش می‌کنیم تا به خود بقبولانیم ... اعتراضی مثل خودسوزی یک راهب بودایی در حمله‌ی سربازان آمریکایی به ویتنام که در یک نما از فیلم می‌بینیم. 

آلما فکر می‌کند زندگی خود را به پای یک عقیده ریختن، مثل زندگی پرستارانی که تمام عمرشان را وقف شغلشان کرده‌اند، ارزشمند است؛ و از دید الیزابت این هم یک دروغ و باور اشتباه دیگر است. آلما با احساس گناه سر می‌کند، احساس گناه ناشی از روابط نامشروع، سقط جنین، خیانت، یا حرف‌های ناراحت‌کننده‌ای که به الیزابت می‌زند. 

به نظرم این هم‌نشینی پر پیچ و خم، هم برای الیزابت و هم برای آلما کمک‌کننده است. الیزابت در پایان فیلم لب از لب باز می‌کند و قادر است کلمه‌ای را که آلما در گوشش زمزمه می‌کند، تکرار کند : «هیچ» ... و فکر می‌کنم آلما هم تا حد زیادی از احساس گناه رها شده‌باشد. جایی میانه‌ی داستان، آلما خطاب به الیزابت می‌گوید که بعد از تماشای فیلمی از او در سینما، در خانه با خودش گفته که آن دو از «درون» شبیه‌اند؛ هرچند روح الیزابت برای کالبد آلما کمی بزرگ است ... و شاید این فیلم، داستان قد کشیدن روح «آلما» باشد؛ قد کشیدنی دردناک به ورای پیش‌پاافتاده‌ها ... رسیدن به شهودی که الیزابت به آن رسیده‌بود: حس کردن تظاهر و دروغ پشت اعمال و چهره‌ها و دیدن صورتک‌هایی که همه‌مان به چهره داریم. 

و شاید «سکوت» الیزابت هم نقابی دیگر بود، و آلما به او کمک کرد تا او هم متوجه شود زندگی‌ بی‌نقاب ممکن نیست ... « ما همه‌مون مثل هم‌ایم؛ صبح‌ها که از خواب پا می‌شیم نقاب به صورت می‌زنیم ... » 

 

برای من محبوب‌ترین سکانس آن جا بود که آلما بعد از تجربه‌ی تکه‌ای از زندگی الیزابت، بالاخره الیزابت را درک کرده و روبرویش می‌نشیند و با او صحبت می‌کند؛ این دیالوگ دو بار از زبان آلما ادا می‌شود؛ یک بار در حالیکه دوربین رو به چهره‌ی الیزابت است و بار دیگر وقتی رو به چهره‌ی آلماست:

یک شب، وسط یک مهمونی اتفاق افتاد، مگه نه؟ دیروقت بود و مهمونی خیلی شلوغی بود. نزدیکای صبح یک نفر از جمع‌تون بهت گفت «الیزابت، تو به عنوان یک زن و به عنوان یک هنرمند همه چی تمومی ... ولی مهر مادرانه نداری چون مادر نیستی.» تو خندیدی، چون به نظرت حرف مسخره‌ای بود؛ ولی بعدا بیشتر راجع به حرف اون مرد فکر کردی. نگرانی‌ات بیشتر و بیشتر شد و به همین خاطر به شوهرت اجازه دادی باردارت کنه. می‌خواستی یک مادر بشی. وقتی فهمیدی همه چیز قطعیه، ترسیدی ... از مسئولیت ترسیدی، از گرفتار شدن، از رها کردن تئاتر، از درد، از مرگ ... تو از شکمی که روز به روز ورم می‌کرد ترسیدی؛ ولی تمام مدت نقشت رو بازی کردی، نقش یک مادر جوان، شاد و چشم‌انتظار. همه می‌گفتند «می‌بینین الان چه زیبا شده؟ تا حالا اینقدر زیبا نبود» در همین حال بارها تلاش کردی بچه رو سقط کنی، ولی ناموفق بود. وقتی فهمیدی به دنیا اومدنش اجتناب‌ناپذیره، رفته رفته از بچه متنفر شدی. و آرزو می‌کردی که مُرده به دنیا بیاد. تو آرزو کردی که بچه بمیره. تو یک نوزاد مُرده می‌خواستی. زایمان طولانی و سختی بود. روزها در عذاب بودی تا اینکه در نهایت با فورسپس بچه رو بیرون کشیدن. تو با بیزاری به نوزادت که گریه‌ می‌کرد نگاه کردی و زمزمه کردی «نمیشه فقط بمیری؟ نمیشه بمیری؟» امّا اون زنده موند و شب و روز گریه کرد و تو از اون متنفر بودی. تو ترسیده‌بودی، احساس گناه می‌کردی. آخرسر چند نفر از بستگانت و یک پرستار از بچه مراقبت کردند و تو تونستی از بستر بیرون بیای و به تئاتر برگردی. ولی شکنجه تمومی نداشت. پسرک سرشار از عشقی عظیم و عمیق نسبت به مادرش بود. تو مقاومت کردی ... نومیدانه مقاومت کردی، چون حس کردی نمی‌تونی اون عشق رو بهش برگردونی.

مدام سعی می‌کنی، ولی برخوردهای تو با پسرت بی‌رحمانه و ناجوره. نمی‌تونی ادامه بدی. تو بی‌احساس و بی‌تفاوت هستی و پسرت به تو نگاه می‌کنه و دوستت داره. تنش لطیف و رنجوره ولی تو دلت می‌خواد کتکش بزنی چون ولت نمی‌کنه. اون به نظرت منزجرکننده است، با لب‌های درشت و بدن بی‌قواره‌اش ... و با چشمان ملتمس مرطوبش. اون در نگاه تو منزجرکننده است و تو می‌ترسی. 

ترسیدن از اینکه شاید نتواند عشقی که به او ابراز می‌شود را در عوض ابراز کند و نقشی که مجبور است بازی کند ... این وجه از ماجرا برای من آشناست ... و ترس، ترس از این موقعیت متزلزل، ترس از تنفر. 

شاید اگر به بارداری الیزابت به دید یک «موقعیت مرزی» نگاه کنیم (همانطور که سرنخی هم لابه‌لای دیالوگ بالا به آن اشاره می‌کند: از رها کردن تئاتر، از درد، از مرگ...)؛ این ترس و اضطرابی که الیزابت از سر گذرانده، و شاید حتی آن احساس تنفر، جلوه‌ای از «اضطراب مرگ» باشد؛ یکی از چهار دغدغه‌ی اگزیستانسیل. قبلا در پست «وقتی نیچه گریست» درباره‌ی این دغدغه‌ها کمی نوشته‌ام و می‌توانید از این لینک، آن را مطالعه کنید.

یالوم در فصل پنجم کتاب «روان درمانی اگزیستانسیل» نوشته‌است:

«موقعیت مرزی» عبارت است از رویداد یا تجربه‌ای ناگهانی که فرد را به رویارویی با «موقعیت» اگزیستانسیل خود در جهان سوق می‌دهد. 

چند صفحه بعد متنی نوشته که شاید کلید دغدغه‌های الیزابت باشد:

برای برخی بیماران، تعهد به یک رابطه بیش از پایان آن، موقعیتی مرزی را فراهم می‌کند. تعهد معنای ضمنی غایتمندی را در خود دارد و بسیاری از افراد، در یک رابطه‌ی دائمی و ماندگار قرار نمی‌یابند چون چنین رابطه‌ای به این معنی‌ست که «همه‌اش همین بود»، نه احتمال دیگری در کار است و نه رؤیای خوش ترقی مداوم. 

این فیلم ما را به فکر می‌برد؛ که ببینیم کجاها نقش بازی کرده‌ایم یا می‌کنیم ... و کدام نقش‌ها برای‌مان غیرقابل تحمل‌اند ... و چرا غیرقابل تحمل‌اند. 

پ.ن: در نهایت از آرمان و سینا یادی می‌کنم که دو ضلع دیگر مثلث گفت‌وگوی‌مان بودند و برخی نظراتشان در شالوده‌ی این پست جا گرفته. 

۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۳۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

سرو سوخته

شهناز ... اسم زیبایی است؛ نام قدیمی یک خیابان و چهارراه و گاهی سنگرِ دلِ گرفته‌ی من. همانجا پیاده شدم و شروع کردم به گز کردن خیابان‌های آن اطراف زیر هوای ابری. از آن ابرهایی که ساعت‌ها می‌مانند و نمی‌بارند و می‌روند. عاقبت در یک کافه به اسم «یاس» آرام گرفتم. نمای بیرونی آن شبیه مغازه‌های سی سال پیش بود؛ در و شیشه‌‌ی ماتِ جلویش را حاشیه‌ای فلزی به رنگ آبی نیلی محاط می‌کرد. ولی داخلش بیشتر شبیه کافه بود؛ دیوارها و میز و صندلی‌های چوبی و یک قفسه در دیوار سمت چپم که نوارهای کاست قدیمی، چندتایی کتاب و پاکت‌های سیگار با مارک‌های مختلف روی طبقه‌هایش ردیف شده‌بودند و یک سه‌تار از کاسه‌اش آویزان بود. فقط سه نفر غیر از من حضور داشتند؛ صاحب کافه، یک زن که انگار در کارهای کافه وردستش بود و یک مرد دیگر. دور میزی کنار قفسه‌ و رو به خیابان نشسته‌بودند و منج بازی می‌کردند. گاهی صدای خنده‌ی ناشی از هیجان دختر تمام کافه را پر می‌کرد. موسیقی پخش نمی‌شد. ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود و انگار که بعد از ناهار خواسته‌باشند تفریحی کنند و سیگاری بکشند، گرم بازی شده‌بودند. یاس از آن کافه‌هایی بود که معمولا بچه‌محل‌های اطراف، آن‌جا را پاتوق می‌کردند و احتمالا صاحب کافه حداقل نیمی از مشتری‌هایش را می‌شناخت. 

در آن کافه‌ی چهارگوش، دو ردیف میز، یکی کنار همان دیوار قفسه‌ای و دیگری مجاور دیوار روبرو، چیده شده‌بود و من میزی کنار دیوار خالی را پسندیدم و پشت به خیابان و پشت به آن جمع سه‌نفره نشستم. کف چوبی صندلی کمی ناراحت بود و چاره‌ای که همانجا حاضر بود، بالشتک‌های حلقه‌ای و رنگی به شکل تیوب نجات کشتی‌ بود که از فرط استفاده چرک شده‌بودند. یکی زیرم گذاشتم، کوله‌ام را کنارم روی صندلی خواباندم و منتظر نشستم. انتخابم را از قبل می‌دانستم؛ چای. 

صاحب کافه که انگار اسمش حمید بود (از چند مرتبه «آقا حمید» گفتن آن دختر فهمیده‌بودم) پرسید «امر دیگه‌ای ندارین؟»

«نه؛ خیلی ممنون»

«زیر سیگاری بیارم؟»

و من مکث کردم. از آن مکث‌هایی که چند ثانیه طول می‌کشند؛ و جای زخمشان در خاطر آدم می‌ماند. «بله» گفتم و زیر سیگاری را روی میز گذاشت.

«میشه یه نخ و فندک هم بدین؟»

تبسمی کرد و سر میز خودش برگشت و از داخل پاکت روی میز، سیگاری برداشت و همراه فندک جیبش کنار زیرسیگاری گذاشت و رفت. رومیزی طرحی شبیه پارچه‌های ترمه داشت؛ پر از بُته جقه ... سروهای خمیده؛ درختِ همیشه‌سبزی که خوانده‌ام موقع سوختن خوش‌بو است. زیرسیگاری شیشه‌ای را روی یکی از سروها گذاشتم و اولین سیگار عمرم را لب گرفتم. کشیدن سیگار با وضع جسمانی‌ام در حکم خودکشی بود.

فندک دراز و باریک بود، با طرح یک گل سرخ پژمرده. بعد از روشن کردن سیگار، پک عمیقی زدم که فهمیدم برای منِ تازه‌کار زیاده‌روی بوده. موقع سرفه کردن سرم را کمی برگرداندم تا با سرهایی که به طرفم برمی‌گردند چشم در چشم نشوم. خاکستر را در زیرسیگاری تکاندم. گر گرفتم؛ شاید از سیگار، شاید از شرم سرفه‌ها یا شرم اولین نخ. چایی را با یک نبات و بیسکویت روی میز گذاشت و تشکر کردم و فندک را برگرداندم.

هومن سیدی با زبان صابر ابر گفته‌بود «اگه می‌خوای سیگاری بشی سعی کن کسی سیگاریت کنه که ارزشش رو داشته‌باشه» حمید چهارشانه بود با پیراهن سیاه و ریش و موی سر سیاه؛ شاید عزادار. ولی او نبود که مرا سیگاری کرده‌بود. 

سیگارِ خوش‌بویی بود. بازیشان تمام شد. نفهمیدم کی برد. مرد ناشناس گذاشت و رفت، آقا حمید در آشپزخانه مشغول شد و دختر پشت پیشخوان نشست و سیگار کشید و «ای ساربان» نامجو پخش شد. انگار که تک آهنگی در پوشه‌ای باشد و بعد از تمام شدن، دوباره پخش شود. چای و سیگارم را همان بار اول تمام کردم. تا پایان بار سوم نشستم. دختر به آقا حمید گله کرد که «موزیک» پخش کند و سبک قطعه‌ها که عوض شد، من هم همراه ساربان از آن کافه رفتم. 

باران گرفت. 

۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۱
فانوسبان