۴۸ مطلب با موضوع «دُرد» ثبت شده است

پاک‌کن

 

- هر آدمی یه وقتایی اشتباه می‌کنه...

- واسه همینه که ته مدادها پاک‌کن میذارن.

- این یه شوخی بود؟

- نمی‌دونم.

Fleabag, Series 1, Episode 6

پ.ش ( پی‌شنو ):

(با تشکر از «بلاگی از آن خود»؛ بقیه‌ی آلبوم را هم می‌توانید از این لینک گوش کنید و همچنین درباره‌اش بخوانید.)
۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۰۶
فانوسبان

آخرین نخ

انگار که یادم برود ... 

کلافه بود، خسته هم بود؛ ولی برای کمک به رفیقش مانده‌بود. سیم بُکسل‌ را بست و پشت فرمان نشست. هر دو با هم گاز دادند ولی قرار نبود دویست‌وشش صندوق‌دار سفید به آن راحتی از گل در بیاید. از ماشین پیاده شد؛ حالا یک چرخ خودش هم گیر بود. ندیدم پاکت سیگارش را کِی و از کجا درآورد ولی فهمیدم فقط یک نخ دارد؛ بعد از شروع‌شدن پُک‌ها، پاکت را انداخت روی برف. 

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید ...

دوباره چند ساعت غرق شدم. این روزها زیاد به عمقِ هیچ می‌روم، از «ب»، «بُرد» می‌سازم و روز بعد «باخت» را عَلَم می‌کنم. دستانم را که «بستم»، می‌بینم در «بند» خودم بودم و «باز»شان می‌کنم ... 

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه ...

شب است. کلافه‌ام، خسته‌ام. هندزفری را که از گوشم درمی‌آورم، چند قطره‌ی دیگر نُت بیرون می‌ریزد ولی زود پاکشان می‌کنم. من معتاد موسیقی‌ام و هر بار که نشئه می‌شوم سایه‌ها جان می‌گیرند؛ نگاه‌هایی را می‌بینم که نیستند؛ وهم‌هایی را باور می‌کنم که «ب» ندارند...

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه؛ مثل جرقه‌ای در یک سر طناب که سر دیگرش در بطن انبار باروت است. بطنی که چاقو خورده ولی هنوز خونش را پمپ می‌کند، بطنی که آماده‌ی فوران است ...

گفت باید با خودت آشتی کنی. جمله را در ذهنم مزه می‌کنم ... باید با خودم آشتی کنم. همه منم ... باید با همه آشتی کنم؟ یا همه را فراموش کنم؟ کجاست آن وردی که این جادو را به جریان آورد تا رهاتر شوم، کجاست آن مرهمی که مرا از «همه» خلاص کند و به جایش یک باشم: وحدت وجود ... هم آشتی کنم ... هم فراموش کنم.

باید مهاری باشد برای قدرت من، قدرتی که به یک تار آویزان است تا سقوط در ترادفی با جنون، تاری که کوک است و نوازنده‌اش ناکوک. وقتش است کوک شوم، وقتش است مهار شوم، وقتش است رها شوم، وقتش است رها کنم. آوایی شوم در آواز دشت، غمگین و گرم ... سهراب آرام در گوشم زمزمه می‌کند « تنها باش، و وسیع، و سربه‌زیر، و سخت »

به گمانم راهی پیدا کرده‌ام، سعیم را می‌کنم. 

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۱
فانوسبان

برزخ

بعضی لحظه‌ها هستند که نشان می‌دهند چطور آدمی هستیم. در این لحظه‌ها، نقاب از صورتمان می‌افتد و در آینه‌ی زمان خودمان را می‌بینیم. بی‌ آلایش و آرایش، بی‌دروغ، بی‌ریا ...

هیچ صفتِ تنهایی قادر به وصف یک انسان نیست. زیرنقابِ هر کس، جوهری پنهان شده که خاص اوست، و هربار که در قدحِ اندیشه‌ی زندگی ریخته می‌شود، طرحی بیتا دارد.

دوست دارم اسم این لحظات را، برزخ بگذارم. گویاترین اسمِ مکان برای این زمان. برزخ، لحظه‌هاییست از صبر که باید انتخاب کنیم که هستیم.

پ.ن: خودمانیم؛ بهشت خسته‌کننده است. 

۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۳۵
فانوسبان

شکسته

در آینه تصویر یک فراموش‌شده‌ی در جزیره‌ مانده را، با ریش‌های دراز و دست‌وپاهای لاغر می‌بینم. از آن‌ها که تام هنکس بود و با چیزی (که دقیق یادم نیست چه بود؛ شاید یک نارگیل یا توپ تنیس) دوستی خیالی برای خودش درست کرده‌بود. از آ‌ن‌ها که رابینسون کروزوئه بود؛ هرچند شک دارم بدانم رابینسون کروزوئه اصلا که بود. از آن‌ها که هواپیمایشان خیلی وقت است سقوط کرده و مرده‌اند و فکر می‌کنند در جزیره‌ای گیر افتاده‌اند.

بعد ... بعد، همین آدم فراموش‌شده، در مبارزه با یک سونامی، دست‌وپا می‌زند تا زنده‌ بماند. تمام سعیش را می‌کند و هر بار که سرش از آب بیرون می‌آید، با تمام وجود نفس می‌گیرد تا وقتی به عمق می‌رود، اکسیژنی برای سوزاندن داشته‌باشد. با تمام وجود. 

طوفان که تمام شد و روی شن‌های داغ بیدار می‌شود، خورشید را می‌بیند. از ته دل خوشحال است. شاید هیچ‌کس جز او نمی‌توانسته این طوفان را دوام بیاورد. از خوشحالی داد می‌زند و می‌خندد. در همین حال به پشت سر نگاهی می‌اندازد و می‌بیند هرآنچه در این سال‌ها در جزیره ساخته‌بود، آن کلبه‌ای که با هزار جان‌کندن با چنگ و دندان از پوست نخل‌ها ساخته‌بود، آن دوست خیالی نارگیلی‌اش، آن درختی که روزهای ماندنش را رویش خط می‌زد، آن سنگ دنجی که جای نشستن و تماشای غروب و گرم‌شدن اشک‌هایش بود، همه را آب برده. کسی که چیزی نداشته همه چیزش را از دست داده ... چه حالی می‌شود؟

دروغ‌هایش را می‌بیند ... دروغ‌هایی که این همه مدت به خودش گفته‌بود. می‌بیند در این چندین سال حبسِ انفرادی‌ای که او داشته دور خودش می‌گشته، دنیا داشت برایِ غیرِ او می‌گشت و حالا، دوباره آمده و به او ضربه زده و باز، خواهد گشت.

همه‌ی این‌ سال‌ها در یک لحظه از جلوی چشمانش می‌گذرند ... داشت می‌خندید، داشت به خوش‌شانسی و برنده بودنش می‌خندید و حالا با تمام وجود گریه می‌کند. ضجه می‌کند ... زار می‌زند ... داد می‌زند ...

در این یک سالی که گذشت، کم نبوده هدف‌هایی که به آن‌ها رسیده‌ام، ولی چند شب پیش داشتم با خودم فکر می‌کردم چقدر درجا زده‌ام. 

این کاری است که موسیقی با روح من می‌کند ... با «صدا»، به «دَرد»هایم «کلمه» می‌بخشد. «بیست‌ودو» با تمام خوشی‌هایش، برایم تلخ بوده ... شاید هم افراط می‌کنم و حالِ چند «ساعت»ی از این روز‌‌هایم را به یک «سال» تعمیم می‌دهم. انسان همین است دیگر، نه؟ پر از فراموشی.

پ.ن: Broken فقط یک چیز کم دارد؛ چند ثانیه ویولنسل دلخراش در انتها ... که تا آخر قطعه منتظرش می‌مانم ولی خبری از آن نمی‌شود.
به یاد همه‌ی انتظارهایی که داشتم، خصوصا آن‌هایی که از خودم داشتم، ولی برآورده نشدند.
۲۶ دی ۹۸ ، ۱۹:۲۶
فانوسبان

مکث

بغداد یا کابل که می‌لرزید، در شات‌های سرخطِّ خبرها ویرانیِ به‌جامانده را می‌دیدم، مردمی را که بعضی به سویی می‌دویدند و بعضی‌ در بهت و حیرت ایستاده‌بودند و به کانون انفجار نگاه می‌کردند. آمبولانس‌ها را می‌دیدم که به سرعت پیش می‌رفتند. دود را می‌دیدم که تا جایی که هوا بود، بالا می‌رفت. کمی که می‌گذشت تعداد جان‌باختگان اعلام می‌شد. معمولا عددی قابل توجه بود. گاهی سی نفر، گاهی چهل نفر ، گاهی بیشتر، گاهی کمتر. عادت کرده‌بودم ... عادت کرده‌بودیم.

لازم نبود تک تک اعضای یک لیست، پشت سر هم خوانده‌ شوند، هم وقت برنامه‌‌ی خبری گرفته‌می‌شد و هم حوصله‌ی بیننده‌ها سر می‌رفت. اعداد این مزیت بزرگ را دارند که در عین حفظ دقت، جمع پذیرند. همه در شمار می‌آیند و هیچ کس به شمار نمی‌آید. کافی است تعداد جان‌باختگان اعلام شود.

دیروز به فکرم رسید که ما چقدر با اعداد بیگانه‌ایم. ذهن انسان تا نبیند یا تا برای خودش تصویری نسازد، «از دست رفتن» را واقعا درک نمی‌کند؛ نه ... با دیدن هم درست نمی‌شود، حتّی وقتی به منظره‌ای نگاه  می‌کنیم، وقتی حساب از دستمان در می‌رود، خسته می‌شویم و می‌رویم سراغ « زیاد » و «خیلی»، بماند که حتّی «یکی» را هم کاملا نمی‌فهمیم.

انسان تا «نشناسد» عمق فقدان را نمی‌بیند. اگر بخواهیم کمی، فقط کمی بفهمیم مرگ چندین انسان یعنی چه، باید پای داستان‌هایشان بنشینیم. باید گوش کنیم. ولی ما وقت نداریم. در این دنیای با گردش سریع، مرگِ باقیِ انسان‌ها تنها در حکم جا ماندن دونده‌هایی از ادامه‌ی مسابقه است، حوصله‌ و وقتی برای سر برگرداندن نداریم چون پیش رویمان را از دست می‌دهیم. گاهی کسی که دیگر فهمیده خط پایانِ همگانی و برنده‌ یا بازنده بودن تنها وهمی دسته‌جمعی است و بهانه‌ای برای دویدن، ( که معمولا کسی است که خودش به آخر خط خودش نزدیک است )، ممکن است برگردد و به خونی که پشت سرش ریخته‌شده و ریخته‌ می‌شود نگاه کند. شاید قطره اشکی بریزد، شاید هم رویش را برگرداند و سعی کند با دوباره دویدن آنچه را دیده فراموش کند. 

جایی خوانده‌بودم دنبال‌کردنِ اخبار به شکلی مداوم، خطرناک است؛ چون نسبت به اعداد و ارقام و فجایع بی‌تفاوت می‌شویم.

Shuffle موزیک هایم را زدم تا هر چه پیش آید ... صدای سه‌تار آمد. آن عکس از محل سقوط هواپیما یادم افتاد که یک کتاب «آموزش مقدماتی سه‌تار حسین علیزاده» را، با آن جلد سرخ، لابه‌لای آوار تیره و سوخته، شکار کرده‌بود. از صحت و سقمش اطلاعی ندارم ولی نوشته‌بودند متعلق به مسافری بوده که می‌خواسته آموزش سه‌تارش را در لندن ادامه دهد.

همایون خواند «درون آیینه‌ی روبرو چه می‌بینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی؟»

گشتم دنبال متن آهنگ. شعر را خواندم ... بیتی را که بیشتر از همه می‌پسندم، شجریان نمی‌خواند: حسین منزوی می‌گوید « به چشم واسطه در خویشتن که گم شده‌ای/ میان همهمه و های و هو چه می‌بینی؟» 

روزی که 176 را شنیدم، از اینکه آن‌طور که بایسته و شایسته‌است نمی‌فهمیدم یعنی چه، از خودم خجالت کشیده‌بودم. دیشب سعی کردم در سرم قبل از خواب صد و هفتاد و شش اسم بشمارم. کم آوردم...

فاطمه، آرش، منصور، ناصر، عایشه، شکوفه، پونه، سوزان، فرید، روجا، ایمان، مریم، غنیمت، نیلوفر، بهناز، مهران، اردلان، کامیار، منصور، میترا، رامتین، ارشیا، اوین، مهدی، محمدحسین، زینب، ری‌را، امیر، شاهرخ، شهزاد، پریسا، محمد مهدی، مهدی، سوفی، روجا، مهسا، آلما، امیرحسین، عسل، مهربان، نگار، سمیرا، محمد امین، محمد امین، پدرام، السا، شادی، حمیدرضا، کیان، بهاره، صدف، مهدیه، پارسا، زهرا، سحرناز، سارا، حدیث، فروغ، دلارام، مژگان، سام، نسیم، ژیوان، رزگار، شهاب، آراد، مایا، کسری، محمدحسین، حمیدرضا، ساجده، سارا، صبا، امیرحسین، پانیذ، راحله، شیدا، مسعود، الوند، سهند، میرمحمدمهدی، آتیسا، محمد، نیلوفر، نوژن، ندا، پگاه، محسن، سعید، دریا، محمد، مجتبی، محمود، سیاووش، فریده، آیدا، مرضیه، شکیبا، شریعه، فائزه، فراز، پریناز، ایمان، امیرحسین، کیانا، میلاد، فاطمه، امیرحسین، درسا، دانیال، مهدی، معصومه، فاطمه، آزاده، محمدرضا، سعید، بهاره، فرشته، فاطمه، فیروزه، امیر، ئاروین، سهیلا معصومه، محمد، راستین، سیاوش، پریا، مریم، سارا، پدرام، دریا، درینا، کردیا، هیوا، محمدجواد، فرزانه، الناز، مهرداد، زهرا، میلاد، غزل، ارسام، آرنیکا، فرهاد، سهند، شهرزاد، اریک، الگا، الینا، الینا، امیل، حسین، رحیمه، زین‌العابدین، سکینه، شهرام، عسگر، عفیفه، علیرضا، محسن، مطهره، مهدی، مهدی، مهدی، میکائیل، نیلوفر، علی، سرهی، کاتیرانا، ماریا، والریا، ولادیمیر، یولیا، دنیس، اولکسی، ایور

 « به دار سوخته ، این نیم‌سوز عشق و امید / که سوخت در شرر آرزو ، چه می‌بینی؟» ... با اعداد و حتّی اسامی نمی‌بینیم ... اگر به دنبال درک عمق اندوهِ آن دل‌های سوخته هستیم، راهش این نیست.

پ.ن: نوشته بودم که برای کمی درک کردن، باید پای داستان‌هایشان نشست. یاد آن عکس‌ها و ویدیوهایی از زندگی خصوصی‌ جان‌باختگان افتادم که دست به دست می‌گردد، یاد آن خوراک کثیف شبکه‌های اجتماعی. منظورم از داستان زندگی، امثال نوشته‌ای مستند بود که کاربلدی، با حفظ امانت برود و بعد از کسب اجازه از خانواده‌های جان‌باختگان کمی از زندگی‌شان را روی کاغذ یا صفحه‌ی نمایش بیاورد. چیزی از قبیل نوشته‌هایی که در بخش «روایت‌های مستند» مجله‌ی «ناداستان» می‌خوانم. امّا فعلا، در این تب‌وتاب، شاید سکوت درباره‌ی زندگیشان بهتر باشد.

پ.ن دوم: نوشته‌ی «مواجهه با مرگ: داستان چهره‌ها» را چند ساعت بعد از نوشتن متن بالا خواندم. پوریا ناظمی به زیبایی و کامل‌تر از من به همین مسئله‌ی حساسیت‌زدایی، آن هم در حوزه‌ی ژورنالیسم پرداخته و روزنامه‌های ایران را با روزنامه‌های کانادا در پوشش خبری سقوط هواپیما مقایسه کرده‌است. خواندنی و قابل تأمل است.

۲۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۳۲ ۱ نظر
فانوسبان

سرخط

من قبل از همه‌ی نقطه‌هایی که تا به حال تایپ کرده‌ام، یک فاصله گذاشته‌ام . متن‌های قدیمی، از جمله پست‌های این وبلاگ را که می‌خوانم، حواسم پرت فاصله‌ها می‌شود و این اشتباه نگارشی توی چشمم می‌زند . بعید نیست یک روز به سرم بزند شروع کنم پست‌های قدیمی را ویرایش کردن .

چرا؟ یک جاهایی دنبال توجیه می‌گردم برای دلیل‌هایی که نیست . از خودم مدام می‌پرسم ... چرا؟ جای جواب‌های خالی، زیادی سنگینند؛ مجبورم جایشان را پر کنم، خودآگاه یا ناخودآگاه توجیه می‌سازم . حس‌های آن روزم را با خاطراتم جمع می‌کنم و حاصل را گرد می‌کنم و برای خودم تکرار می‌کنم . قضاوت می‌کنم ... محکوم می‌کنم ... اعدام می‌کنم ... دفن می‌کنم ... سوگواری می‌کنم ...

من قبل از همه‌ی نقطه‌هایی که تا به حال تایپ کرده‌ام، یک فاصله گذاشته‌ام ؛ چون وقتی ته خط بودم، تحمل رها کردن را نداشتم ... یک فاصله گذاشته‌ام که شاید بعد «نشد» معجزه‌ای شود و یک «اما» جمله را از تمام شدن نجات دهد . من تعلیق را دوست دارم، عدم قطعیت را دوست دارم، چون فرصتی می‌دهد به امید برای پریدن .

دیگر وقتش رسیده ... باید بس کنم.

۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۴:۱۱
فانوسبان

برای خواهرم

یک حسی هست ، یک احساس نیاز ، یک احساس وظیفه ؛ برای خلق چیزی «زیبا» . کسی که آن کار را می‌کند دنبال خالی کردن خودش نیست ، حوصله اش سر نرفته و پول و منافعی هم نمی‌خواهد . نمی‌توان گفت آن را برای «دیگران» می‌کند ، برای «خود» می‌کند . پس عملی خودخواهانه است و در عین حال هیچ سودی نمی‌برد ؛ شاید حتی بارها حین انجام آن کار اذیت شود ، تشر بخورد ، فحش بشنود ، تحقیر شود ، نقش «ساده‌لوح» را بازی کند . بعد، شب که رسید ، توی خودش جمع شود ، ناراحت شود ، احساس پوچی کند ، گریه کند ، بشکند . صبح فردا با چشم‌های پف کرده بیدار شود ولی دوباره ادامه دهد و تسلیم نشود . حس کردم امشبت از همان هاست . خواستم بگویم : «خیلی‌ها این «احساس نیاز » تو را برای خلق چیزی زیبا نمی‌فهمند . دوست دارم دلم به حالشان بسوزد ولی به جایش حالم از شخصیتشان به هم می‌خورد . درکت می‌کنم ، ولی نباید تسلیم شوی »  ولی نگفتم . به جایش تله‌پاتی‌ام را نادیده گرفتم ، در جواب تعریفت از من ، گفتم «معلم منی»

اگر چند سال پیش از من می‌پرسیدند خواهر داری ؟ در جوابشان می‌گفتم «تابه حال نداشته‌ام.» بعد تعجب می‌کردند از ماضی نقلی من که باید مضارع ساده می‌بود ولی نبود . ارتباط بین آدم‌ها پیچیده‌تر از آن است که بیاییم و همه را در چند دسته جا دهیم که تو «هم‌خون» منی ، و تو «هم‌سر» من ، و تو «دوست» من و شما «آشنا»ی ما ، و او «غریبه» . ما می‌توانیم در دایره‌ی روابطمان ، « هم‌کوک » داشته باشیم که هر وقت در سرداب سکوت گیر افتاده‌ایم یک تار موسیقی برای نجاتمان پایین بفرستد ، «خلبان» داشته باشیم که بودن با او ما را تا ابرهای خیال ببرد ، شانه‌ای که برای گریستن خواستیم برویم سراغ «باران» که اشک‌هایمان را در خودش پنهان کند ، حرفمان که آمد برویم سراغ «دیوار» که فقط گوش دهد و قضاوت نکند . اما هیچ کس فقط یکی از این ها نیست . آدم‌ها در زندگیمان ترکیبی از این‌‌ها و خیلی نقش‌های دیگر هستند و همین است که مسئله را پیچیده می‌کند .

نقش های تیره را ننوشتم . نخواستم پستم را کثیف کنم . 

نقش‌هایی هم هستند که تعریف مشخصی ندارند ؛ هرکسی برای خودش خودآگاه یا ناخودآگاه مفهومی ساخته ، مثل « خواهر » . برای لغت‌نامه‌ی دهخدا دختری است که «از پدر و مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. » و برای خیلی‌ها چیزی بیشتر و برای خیلی‌ها چیزی دیگر . و من تعریف « خواهر » را نمی‌دانم ، واقعا نمی‌دانم ؛ ولی می‌دانم کنارش بودن چه حسی دارد . 

بالا نوشتم که چه « می‌خواستم بگویم » و چه « گفتم » . ولی «باید می‌گفتم» : « تو خواهر منی .»

من خواهر دارم . به همین سادگی ... به همین پیچیدگی .

۰۱ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۱
فانوسبان

چکاوک

حالم خوب نیست ...

متنفرم از دردهای عمیق دل‌ گفتن به گوش‌های آشنا ولی ناآشنا . نگاه‌هاشان عوض می‌شود ... نه ، تفسیر من از نگاه‌هاشان عوض می‌شود ، فقط به خاطر یک احتمال . احتمال اینکه شاید یک روز حال آن روزم یادشان بیاید و وقتی که حالم دوباره خوب نیست و به رویم نمی‌آورم ، توی صورتم بکوبندش ... 

اینجا از آخرین پناهگاه‌های من است ... گرچه گذر نگاه‌های آشنا هم می‌افتد ، ولی این عده‌ی قلیل را می‌توانم تحمل کنم . اشتباهی قدیمی بود ... فانوسم را یکی دو روز بیرون از سینه کمی گرداندم . تپش‌های عریانش تحمل نگاه‌های بیشتر از یکی دو نفر را ندارند . 

حالم خوب نیست .

به قول آن سکانس Inside Llewyn Davis ، خسته‌ام . 

پ.ن : ممنونم ؛ خطاب به یکی از آن آشناهای «آشنا» که به گمانم روحش هم از اینجا خبر ندارد . کسی که راستش ، در تاریک ترین روزهایم هم با من بود و هیچ فکر نمی‌کردم که قرار بود آن «پنجره» ، او باشد . مرسی بابت Lark ، دوباره .  
پ.ن 2 (ششم آذر 98) : قبلا عنوان پست، به طبعیت از عنوان قطعه، «لارک» بود و فکر می‌کردم کلمه‌ای فارسی است و معنایش را نمی‌دانستم ... تا اینکه به شکلی اتفاقی، فهمیدم Lark در انگلیسی یعنی «چکاوک» . حتی به دنبال معنایش، فکرم طرف‌ جزیره‌ی «لارَک» هم رفته بود که شاید اشاره‌ای به آن بوده :)
۲۱ مهر ۹۸ ، ۱۹:۲۱
فانوسبان

خیس

خیس و

دست ها در جیب خالی‌ست . 

خاک در عطش کبریت و من از شرم

به ابر ها چشم دوخته‌ام

« من شبنم خواب‌آلود یک ستاره‌ام

      که روی علف‌های تاریکی چکیده‌ام »

مرگ را چشیده است ؟

    من چشیده‌ام

         فریب داده‌ام

            و حالا می‌فهمم :

               «جایم اینجا نبود »

نه ، نبود .

در باران تاب می‌خورد 

و نگاهش می‌کنم

خاکستر عکس‌های سوخته را در سینه‌اش می‌بینم ...

مدام از خودم می‌پرسم

« کجا می‌رود ؟ »

آخر ، کجا ؟

« این فانوس پرعطش دریاپرست مست »

                                               که دل بست .

+ تکه‌های داخل پرانتز ، تضمین‌هایی به شعر « فانوس خیس » سهراب سپهری است ، از کتاب « زندگی خواب‌ها »

۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۵:۰۴
فانوسبان

نور از تاریکی

یک جا می گوید منظورش از نوشتن این اثر ، تولد نور از تاریکی ، خلق یک کیمیا بوده . ( ویدیو زیر از یوتیوب است ، اگر سفید میبینید ، دنبال خرگوش در بوران نگردید ... )

 

 

معدنکاران قناری ها را در قفس زندانی می کردند و با خودشان تا بطن تاریکی میبردند ؛ چون این جان پناه ها ، نشت گاز مونواکسید کربن را زودتر می فهمیدند و با خاموشی مرگ به کارکنان معدن هشدار می دادند . با مرگشان .... چه بی رحمانه ...

یک چیز هایی که می میرند ، تازه می فهمیم باید از این غاری که خودمان را داخلش زندانی کردیم بیرون بزنیم . از همه ی طلاهای داخل این تاریکی دل بکنیم . نور واقعی پشت سرمان است ، نه این بازتاب زرد کثیف ... کثیف ؟! نکند از مرگ میترسم ؟

این روز ها بستر عشق و نفرتم . منتظر مرگ قناریم .... چه بی رحم .

 

۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۴:۰۴
فانوسبان