نمیدانستم ... که اگر میدیدم و میدانستم هیچ وقت نمیپرسیدم «یاران را چه شد؟» ... سکوت میکردم و آرام از کنار هجمهی اطرافم میگذشتم و در خود فرو میرفتم. دیشب از آن شبهای مستی بود، شبهای گناه؛ نه شبهای اشتیاق. سوز اشتیاق من پنهانتر از آن است که فکرش را میکنی. حتی پنهان از خودم.
چه پاییز غریبی بود؛ نه؟ مهر چه زود آذر شد، دل چه زود خاکستر ... و بعد دی ...
از شبی که تا صبح باران بارید تا شبی که تا صبح برف بارید ... حالا میفهمم آدمها چرا میروند آن دورها، به آن شهرهای آفتابی. نادیدنی را فراموش کردن راحتتر است.
ما آدمها زیادی بزرگش میکنیم. هیچ جادویی در کار نیست، فقط رنگی است که به تنش میپوشانیم تا برهنگیاش را ... مگر رنگ چهاش است؟ ... نمیدانم؛ انگار که از همین حالا ببینم که یک روز پوسته پوسته میشود و ... خب بعدش؟ ... میشود یک دیوار مثل بقیهی دیوارها.
چه مرضی است تهگرفتن حرف در دل. نفرین به خوابِ نیمهدیدن ... و لعنت به واژهها. گذشته زنگار غریبی است نازنین ...
من خیلی وقت است فراموشت کردهام، فقط گاهی فراموشی یادم نمیماند.
به مرگ فکر میکنم؛ به وقفهای ابدی که در انتظار همهمان است؛ وقفهای ابدی در روند بودن، در روند زیستن.
آنچه این چند ماه به سرم آمد مرا به سمت شروعکردنها و تازگی سوق داد؛ مثلا همین چند وقت پیش که شروع کردم به نوشتن در جاهایی ناشناستر؛ جاهایی که میتوانستم آزادانه و رهاتر احساساتِ گاه شکنندهی درونم را ترسیم کنم و آسوده باشم که قرار نیست زیر نگاههای آشنا تَرَک بردارند ... بشکنند. فانوس را خاموش کردم و بعد از دو هفته سکوت، وبلاگ دیگری را کلید زدم که عاقبتش تنها در یک پست خلاصه شد. پستی که بر مبنای نقل قولی از فرهاد مهراد نوشتم:
پوران گلفام - همسر فرهاد مهراد - میگفت که ترجیعبند آن سالهای تلخِ فرهاد این جمله بود: «من درد میکنم.»
«من درد میکنم» ... چه ایجاز ظریفی در این بافت سهکلمهای پنهان است ... من درد میکنم ...
یادم رفت بالا به این اشاره کنم که بیشتر آن شروعکردنها سراب بودند و فقط چند قدم دوام داشتند. در آن برکههای خیالی دستوپا میزدم بلکه تنم را خنک و آرام کنند؛ ولی به جای خنکا، «سوختگی» ماند؛ ردپاهای شنهای داغ صحرا. فهمیدهام این روزها توان شروع کردن ندارم ... و از این میترسم که دیگر توان شروع کردن نداشتهباشم. شاید ترجیعبند این روزهای من هم این باشد که «من پیر شدهام» ... در بیست و دو سالگی پیر شدهام.
شاید زیادی از این در و آن در میگویم ... آینهی حالای من است؛ دربهدری.
چیزی که دیروز مرا واداشت کرکرهی وبلاگ را بالا بکشم مجموعهای از تلنگرهای کوچک بودند؛ از جمله این فکر که «بدون نوشتن انگار تکهای از وجودم را خفه کردهام» و همینطور خواندن پست «تنها در نیستی نیستی» در وبلاگ «دامن گلدار اسپی».
و چیزی که باعث شد این پست را بنویسم خبر مرگ قریبالوقوع «میهن بلاگ» بود. من سالها در آن سرویس وبلاگنویسی قلم زدهبودم، دوستانی پیدا کردهبودم و با آن سرویس وبلاگنویسی زندگی کردهبودم؛ و تا یک هفتهی دیگر همهشان محو میشود. فعلا که به سرم زده تکههایی را از آنچه در میهنبلاگ داشتم در گوشهای از «فانوس» ثبت کنم؛ تا ببینیم این شروع هم مثل شروعهای دیگرِ اخیرم، عقیم میماند یا نه.
امروز ظهر قبل از قیلوله (خواب نیمروز)، چند صفحهای از «درمان شوپنهاور» را خواندم و بعد، در آن لحظات قبل از خواب که همیشه به مستی تشبیهشان کردهام، به مرگ فکر کردم و به چشماندازی که به آدم میدهد. چقدر تحمل سختیها با داشتن چنین نگاهی آسانتر میشود و در عین حال، چقدر خطرناک است؛ که فکر کنیم خب این همه تقلا کنیم که چه ...
این روزها سعی میکنم برای این سوال آخر جوابهای قانعکنندهای پیدا کنم.
و این روزها سعی میکنم بنویسم، در همان گوشههای گرم قدیمی.
تَرَکها را در آینه میبینم. ترکها را با انگشتانم لمس میکنم. دنبال جای خالی میگردم. آرام دستم را روی همواری و ناهمواریها میکشم ... کویر خشک غریبی شدهام. غبارآلوده، عقربآلوده، مرگآلوده ... یک جا را پیدا میکنم. در فضای بیندندهای چهارم، نیمسینهی چپ. تیزی را بیخیال گرفتهام، دستانم نمیلرزند؛ حتی یک ذره.
خودم را با موسیقی بیحس میکنم. یک خاطرهی پارچهای داخل دهانم میگذارم تا صدایم را خفه کند. نشستهام و آینهای شکسته روبرویم است. شروع میکنم. دردش به دورترین بوسههای مادرم و کمنورترین نگاههای قبل از مرگ میدود. گذشته و آینده در این حال به هم میپیوندند. به کندن ادامه میدهم تا به قدر کافی خون در حوضچهی قفس سینهام جمع شود.
آرام، خیلی آرام برش میدارم و میکارمش. ریشههای نورستهاش زیادی جوانند، دستانش را گرفتهام. اجازه میدهم خودش را با من سیراب کند. بالاخره جا میگیرد. چشمانم را میبندم. ابرها شروع به باریدن میکند. خون من رقیق و رقیقتر میشود، تکههایم، خونم ... همه غرق میشوند. ذرهای از یک رود میشوم، ذرهای از دریا میشوم، ذرهای از یک اقیانوس میشوم ... اقیانوسی آرام. رقیق میشوم ... محو میشوم.
روی چمنها، جایی که درختی سایهانداخته، به پشت دراز کشیدهام و شاخ و برگهای بالای سرم را که در باد و نور غروب تاب میخورند نگاه میکنم. یک دست زیر سرم است و دوروبرم پر از صدای بچههایی که میدوند و آدمبزرگهایی که حرف میزنند ولی گوشم با باد است. درست نیست بگویم چرا آن لحظه، آن جا بودم و درست نیست بگویم بعد از آنجا قرار بود کجا بروم ولی باید غمگین یا نگران میبودم و نبودم. سرخوش هم نبودم؛ حالی مابین دو سر طیف ... فقط «بودم».
با خودم گفتم از آن به بعد هر روز صبح یک کتاب زیربغلم میزنم و پا میشوم میروم پارک خلوت نزدیک خانهمان، یک درختی که سایه بارش است پیدا میکنم، روی چمنها دراز میکشم و کتاب میخوانم. مهم نیست چند روز بعد امتحان دارم و مهم نیست از برنامهام عقب ماندهام؛ شاید این عادت روزانه، روزنهای شود برای خروج از این سکون. حرف چهار روز قبل بود.
هنوز نرفتهام.
پ.ن: من مینویسم و بعد دوباره میخوانم و در صورت لزوم اصلاح میکنم ... تقریبا همیشه اصلاح میکنم. (همین حالا اول «معمولا» نوشتم، بعد «همیشه»، بعد «تقریبا همیشه»). چند وقتی است دست و دلم به نوشتن نمیرود، انگار این عادت مریضِ بازخوانی و اصلاح لکهای باشد که تازه تازه میبینم. لکهی بزرگتر دیگری هم هست، آن هم ناتوانی در توصیف خوب است. من به دنیا نگاه نمیکردم؛ من به خودم نگاه میکردم؛ معمولا ... همیشه ... تقریبا همیشه.
پ.ن دوم: یکی نبود پنجاه و چهار روز قبل دم گوشم بخواند: «مراقب باش چی آرزو میکنی»
شب از نیمه گذشته و کسی آن بیرون، با آکاردئون «کوچه لره سو سپمیشم» مینوازد. هوای اتاق ناگهان گرم میشود. نمیدانم چطور همهی آن احساسات را کلمه کنم. غمِ لبخندآمیزِ حسرتوارِ خفقانآورِ دوستداشتنیِ بیآزارانهیِ یک تنهاییِ شبنمآلود؟ موسیقی همیشه چند قدم از کلام جلوتر است و امشب هم اثبات دیگری بود بر این مدّعا ... از خودم دلگیر میشوم که آنطور که دوست دارم ساز نمیزنم و آنطور که باید تلاش نکردهام تا بتوانم. بارها قبل از پایانِ چیزی آن را رها کردهام ... بارها آن جا که باید یک قدم به جلو برمیداشتم و یک تقّه به دری میزدهام، مکث کردهام ... آنجا که باید دستی را که در چند سانتیمتری دستم بود میگرفتهام صبر کردهام ... قناعت کردهام به پاشیدن آبی به کوچهای و دمکردن یک چای که به یک جرعه انتظار نوشیدهشود، از گرمایش گُر بگیرم و لبخندی غمگین به لبانم بنشیند و حسرتی شعلهور شود که دودش نفسم را تنگ کند ولی دوستش داشتهباشم، خیلی ... و بیآزار گوشهای بنشینم و شبنمی گوشهی چشمم جا خوش کند.
گمشان میکنم. آن گوشههایم را ... نه؛ چرا دروغ؟! میفروشمشان. کیفیت را فدای کمّیت میکنم و یادم میرود اعداد از بینهایت منفی تا بینهایت مثبت ادامه دارند و این بازار معامله هیچ وقت تعطیلی ندارد.
آن گوشههایی که به خاطر بودنشان دوستشان داشتم و دارم؛ نه به این خاطر که چند واحد پول برایم آب خوردهاند، یا چند نفر به تماشایشان نشستهاند، یا چند نفر از آنها خوششان آمده، یا برای ورود به مسابقهی «گوشهی برتر» لازمشان داشتم، یا چند ساعت برای داشتنشان عرق ریختهبودم، یا چند قطره عرق ریختهبودم ...
این گوشهها مقدّسند؛ باید مواظبشان بود. فرقی نمیکند آدم سهگوش باشد یا سیصد گوش؛ باید گوشهای داشت. آنها که دایرهاند تا آخر عمر میگردند و شاید تنها وقتی که مرگ ترمزشان را میکشد، لذت چند لحظه آرام گرفتن را بچشند ... و شاید هیچ وقت نچشند.
برای من محبوبترین درس در طول دورهی دبیرستان، درس ادبیات و محبوبترین معلم این دوره، معلم ادبیاتمان در مقطع پیشدانشگاهی بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبهای بود ... که خستگیهایم را، زخمهایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظههای بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. میترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر برسد یا حرفی بزنم و در خور نباشد یا حتی میترسیدم حرفی نزنم و پیش خودش گمان کند قدر آن ساعتها را نمیدانم. تنها نگاهم بود که همه چیز را داد میزد ... من سعی میکردم با نگاه مسحور شدهام به او بفهمانم که هرچیزی آن بیرون در جریان است باشد؛ من اینجا، در انزوای لحظههای حضور او غرق سکون شدهام.
امّا میدانم مرا فراموش کرده. من هم چهرهای بودم لابهلای چهرههای مختلفِ کلاسهای متعددِ سالیان طولانی که ندیده، یا دیده و از یاد برده. من در نظر او خاص نبودم؛ حال من مثلِ حالِ «کمتر از مولانا»یی بود که شمس او را نمیدید.
چقدر غمناک است، چقدر غمناک است، چقدر غمناک است حال آدمی که جایی داخل قلبش برای کسی باز کرده، حالا آغوشش را باز کند ولی او نگاهش هم نکند. نه تقصیری متوجه آن آدمست، نه تقصیری متوجه آن دیگری؛ نقشهی پازل همین است که هست؛ بعضی تکهها جور هم نیستند. سخت است ببینی نزدیک پنج سال گذشته و حالا حفرههای قلبت بزرگتر هم شدهاند ... که چه زیاد بودهاند ناجورهایی که با خودشان فقط تکههای تو را به یغما بردهاند. مشکل از من بود، نه؟ زود دل به باد میبستم ...
سربرگ صفحهی شعر «بهار عمر» حافظ در ادبیات پیشدانشگاهی، رباعیای از خیّام نوشتهام که معلم ادبیاتمان گفتهبود. حالات چهره و بدنش یادم هست:
دستش را گذاشت روی میز، سرش را به مشتش تکیه داد و گفت خیّامِ عاشق که مست است، به کوزهی شراب روبرویش نگاه میکند؛ دستههای کوزه را میبیند که مثل دست خودش تا گردن آمده و شعری میجوشد و جاری میشود که:
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که بر گردن یاری بودهست
و من خیره نگاهش میکردم.
استاد، این تهمانده، این دُرد تلخ را هم میخواستم سر بکشم، ولی پیالهی مغزم لبریز بود، نقش کیبورد شد ... استاد، امشب یاد کلاسهایتان کردم و یاد مدرسه ... یاد نور جاری از پنجرهها، یاد کتابخانهی خاک خوردهای که هیچکس سری به آن نمیزد و پاتوق من و پوریا و همایون بود. استاد، یاد درس کویر افتادم، تصویر آن روز یادم نمانده، حافظهام لنگ میزند ... ولی احساس آن روز یادم هست، ما را وسط ظهر تا شب کویر بردید.
استاد من همهشان را گم کردهام. مدرسه را، شما را، ادبیات را، کتابخانه را، نور را، کویر را ... میخواهم بروم سراغ اشیای گمشده ولی درِ اتاق گذشته قفل است. استاد، من در کلاس زبان فارسی سال اول دبیرستان به هر شوخی شما از ته دل میخندیدم ولی سال آخر لبخند میزدم. من سال اول آب روان بودم، سال دوم سوختم، سال سوم خاک شدم و سال چهارم به باد رفتم. ای کاش سال چهارم، قبل از اینکه کلاسها را برای همیشه تعطیل کنند، در آن آخرین زنگ ادبیات، شما را میکشاندم گوشهای و میپرسیدم صدای خندههایم را کجا جا گذاشتم چون آن روز هنوز مرا فراموش نکردهبودید ... میپرسیدم تا یادم باشد یک روز برگردم و پیدایش کنم. استاد ای کاش زخمهایم را به شما نشان میدادم ...
استاد، ای کاش با شما کلاس انشا داشتیم تا غیرمستقیم خطاب به شما مینوشتم ... و چه حیف ... چه حیف آن روزهایی که انشاء داشتیم، کلام من در نطفه بود و بالاخره روزی که حس میکردم حرفی برای نوشتن دارم، نه روی کاغذ کنکور جایی بود، نه جوهری در قلم جوان من باقی بود و نه زنگ انشایی در روزهایِ ساکتِ مدرسهای با سرهایِ خمشده رویِ سوالهایِ سخت ...
استاد، من چند وقتیست دوباره خودم را گم کردهام. این بار دستی نیست که از آن بگیرم؛ دستانم را ستون کردهام به زمین. خیّام درونم امشب تخت جمشید را میبیند ... استاد، من بد سوختم ... من فروریختم. صدایش هنوز نپیچیده ولی برقش شب مردمکم را شکافته ...
استاد یادم نیست گفتهبودید یا نه؛ ولی شما را میشناسم، حتما گفتهبودید؛ که قدر بدانیم آن لحظهها را. سعیم را میکنم تا حداقل این روزهایم را قدر بدانم ولی نگاهم خیره به عقب مانده. یک سیلی به من بزنید تا چشمم به جلوی راهم باشد ... میدانم، التماستان میکردم هم نمیزدید. آرام یک بیت زمزمه میکردید، یک خاطرهی دلنشین میگفتید تا لبخندی غم چهرهام را بشکند، نگاهتان را میدوختید به جلوی پایم و دستتان را میانداختید روی دوشم که برگردم ... و من برمیگشتم.
استاد من میخواستم نویسنده شوم؛ ولی نوشتههایم را در پستوی خانهای، در فانوسی میسوزانم تا گرم شوم. سه دیوار فانوس شیشهست و پنجرهی دیوار چهارم رو به سرما بازشده و پذیرای تکهکاغذهای من است. حرارتی برای خودش نمانده چه برسد به من. ای کاش یک شب شما هم بنشینید پیش من، دور این فانوس، تا بالاخره گرم شوم.
فانوس همان شعلهای است که در تاریکیها میسوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوششانسش «دریایی» اند؛ اما چند قدم مانده به آب، به خاک زنجیر شدهاند و هر شب «نور» فریاد میکنند ...