۴۸ مطلب با موضوع «دُرد» ثبت شده است

نقطه سر خط

«گذشته را که ورق می‌زنم، تجربه‌های عمیقِ «رها شدن» و همینطور «رها کردن» توجهم را به خودشان جلب می‌کنند. اینطور هم نبوده که همیشه رها کردن آسان‌تر از رها شدن باشد. نویسنده‌ای در کتابی نوشته:

... حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکاً با کسی دیگر، برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری، می‌کشیم و قوه‌ی تخیل ما به آن صدها بازتاب می‌بخشد. 

اوّل مرغ بوده یا تخم مرغ؟ در این چرخه‌ی معیوب، اوّل رها شده‌ام یا رها کرده‌ام؟ 

حدود هفت سال پیش وقتی با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم، اول رها شده‌ام و بعد رها کرده‌ام. شاید این تجربه‌ی عمیق بوده که بی‌اعتمادی عمیقی به عالم و آدم را درونم کاشته، و مثل مشتی به شخصیت برونگرای من فرود آمده و تکّه‌ی بزرگی از من فرورفته و درونگرا شده. و آن گسلِ سرنوشت، باعث و بانی هزارتوی درونم است که هر کسی را چند لایه بیشتر راه نداده‌ام و هیچ کس به آخر نرسیده؛ چرا؟ چون آدم‌ها ولت می‌کنند؛ و کمی که بگذرد فراموشت می‌کنند و وقتی تو فراموش شوی، جای خالی‌ات هم فراموش می‌شود؛ ولی جای خالی‌ آن‌ها در هزارتوی روانت زخم می‌شود؛ حتی اگر دستی که خنجرت زده را فراموش کنی، جای زخمش همیشه می‌ماند. حالا فرض کن یکی تا ته خط بیاید و برود، جای رفت و برگشتش اتوبان می‌شود و روانِ تو عریان وسط جاده می‌ماند. عورتِ جسمِ برهنه را می‌شود با دست پوشاند، ولی عورت روانِ برهنه را فقط مرگ می‌پوشاند. 

می‌دانید چه لذتی در رها کردن زندگی و عالم و آدم هست؟ من می‌دانم؛ من آن را چشیده‌ام و طعمش هنوز زیر زبانم است. وقتی مرگتان به نظر اجتناب‌ناپذیر باشد و بعد شما دنده را خلاص کنید و مثل یک تماشاچی پوچی دنیا را تماشا کنید، از بزرگترین لذت‌های دنیاست. شاید به همین خاطر است که وابستگی مضطربم می‌کند. وابستگی یعنی مسئولیت، و مسئولیت یعنی زنده‌ماندن و زندگی کردن به هر قیمتی. تعهدی که نانوشته است و اگر قبولش کنم مجبورم تا آخر پایش بایستم؛ یعنی هر قدر هم زندگی‌ام لجن شود، حق ندارم آن را رها کنم؛ چون یک ماشینِ تنها نیستم؛ بلکه قطاری شده‌ام و واگن‌هایی به من متصلند و اگر دنده را خلاص کنم همه‌مان ته درّه می‌رویم. همانطور که نویسنده‌ی کذایی نوشته، تحمل درد دیگری برایم سخت‌تر است و من نمی‌توانم وقتی آنطور به من وصلند ولشان کنم. و مگر این آدم‌ها حرف حالیشان می‌شود که کمکت کنند تیر خلاص را داخل مغزِ زندگی‌ات خالی کنی؟ نه ... همین حالا هم خانواده‌ام زنجیری به بال‌های من‌اند که مبادا پرواز (سقوط) کنم.

بیش از حد آشکار کردنِ خودم معمولا زمینه‌سازِ اجتنابِ بیشترم از آدم‌هاست. من از هفت سال پیش به این طرف، گریه‌هایم به خاطر «دیگری» بوده. برعکس؛ با هر خیانتی که در حقم شده، نه اشکی ریخته‌ام، نه خودم را به در و دیوار زده‌ام، نه سیگار کشیده‌ام، نه مست کرده‌ام، نه آواره‌ی کوه و بیابان شده‌ام ... من با هر خیانتی که در حقم شده بی‌صدا از درون فروریخته‌ام و بی‌رحم‌تر شده‌ام. یاد گرفته‌ام که آدم‌ها می‌روند و خاکستر سیگارشان، جای بوسه‌شان، طنین صدایشان می‌ماند؛ و مگر قلب آدم چقدر جا برای تلنبار کردن این همه یادگاری دارد؟»

می‌گویند بهتر است موقع خشم، زبانمان را نگه داریم و سکوت کنیم؛ این متن را دوباره فرستاده‌ام که بگویم موقع خشم و عصبانیت، قلم هم باید غلاف شود یا حداقل نوشته‌ها را برای خودمان نگه داریم تا بعدتر بخوانیمشان و نمودی باشند از تزلزل افکار آدمی در طوفان احساسات و مجالی برای تحلیلِ خود. جملات بالا را روز جمعه فرستادم و بعد از فروکش‌کردن خشمم، پاک کردم. 

در آن نوشته‌ی من، جرعه‌هایی از حقیقت هم هست؛ امّا بیشترش انکار و مهملات است. واگویی افکارِ خشم‌آلودی است که بعد از اتفاقی در همان روز، در سرم قطار شدند. با اینکه در آن لحظه بی‌اعتمادی عمیقی احساس می‌کردم، بی‌انصاف بودم که همه‌ی آدم‌ها را یک کاسه کردم. من همچنان اعتماد می‌کنم، و به بعضی حتی برای گفتن عمیق‌ترین رازهایم اعتماد دارم. و اینطور هم نبوده که «رها شدن»ها زمینه‌ساز «رها کردن»ها باشند؛ که اگر اینطور بود دنیا پر می‌شد از آدم‌های تنهای متوهم. اگر جایی که نباید رها کرده‌ام، یا از سر خودخواهی و یا از سر بزدلی بوده. برای اشتباهاتمان توجیه نتراشیم؛ قبول کردنشان، اولین قدم برای تکرار نکردنشان است. 

«لذت» در موقعیت مرگِ اجتناب‌ناپذیر، مستلزم «پذیرش حقایقِ زندگی و مرگ» است. و خیلی بعید است که دوباره به چنان موقعیتی برسم. و برعکس، حالا که آرام‌ترم، زیبایی و لذت را در کسب «شجاعتِ زندگی‌کردن» می‌بینم. آنطور که کسی در لحظه‌ی مرگ، هم‌‌صدا با نیچه بگوید «همین بود زندگی؟ پس یک بار دیگر!»

یکی از آن جرعه‌های حقیقتِ دست‌نوشته‌ی بالا، در تنها «معمولا»ِ آن خلاصه شده. یک استثنا در زندگی‌ام بوده که خودم را برای کسی تا حد زیادی آشکار کرده‌ام ولی ذره‌ای پشیمان نیستم و اینطور نیست که به خاطر آن خودآشکاری از او دور باشم؛ و یکی از همان معتمدانِ انگشت‌شمارِ زندگی‌ام است. 

آدم‌ها می‌روند و خاکستر سیگارشان، جای بوسه‌هایشان، طنین صدایشان، فروغ نگاهشان و لطافتِ انگشتانشان می‌ماند؛ و قلب آدم جا برای همه‌ی این یادگاری‌ها دارد؛ چون قلب که بشکند، دریای بی‌انتهایی می‌شود. این را فقط منِ ناخدایِ بی‌خدا نمی‌گویم، خدا هم گفته که در قلب‌های شکسته جا دارد. و خدا بی‌نهایت است. 

۲۳ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۷
فانوسبان

بهمنین

بار اول در میانه‌ی کتاب «بار هستی» میلان کوندرا دیدمش:

Culture is perishing in overpoduction, in an avalanche of words, in the madness of quantitiy.

فرهنگ در جمع کثیر فراورده‌ها، در بهمنی از واژه‌ها و در سرسام کمیت، پژمرده می‌شود. 

بار دوم در میانه‌ی فیلم «شبح» (بیست و چهارمین فیلم از سریِ جیمز باند) شنیدمش:

Franz Oberhauser died twenty years ago, James. In an avalanche alongside his father. 

بار سوم، حالاست که زمزمه‌اش می‌کنم. «avalanche»، به معنی «بهمن»، واژه‌ای فرانسوی است و انگلیسی‌ها آن را وام گرفته‌اند. شاید چون نتوانستند از طنین خوش‌آهنگ فرانسوی‌‌اش گوش بپوشند. تبار این واژه مبهم است و احتمال می‌دهند از گویش پیشالاتینی اهالی آلپ مشتق شده‌باشد. 

کم پیدا می‌شوند واژه‌هایی که هم فارسی و هم انگلیسی‌شان را بپسندم؛ و این واژه امروز سه بار، از راه‌های مختلف، هویدا شد. چرا زمزمه‌اش می‌کنم؟ چون لِهم؛ و احساس می‌کنم دقیق‌ترین وصف حال حاضرم، دفن شدن زیر بهمن باشد؛ و گویا در فارسی و انگلیسی و فرانسوی واژه‌ای برایش نداریم. 

برهان قاطع، در میان معانی متعدد واژه‌ی «بهمن» نوشته:

گیاهی و رستنی بود که در بهمن و زمستان گل کند و بیخ آن سرخ و سفید است و آن‌ را بهمنین می‌گویند. 

دلم می‌خواهد «بهمنین» را به عنوان معادلی برای «مدفون در بهمن» انتخاب کنم. 

امشب من، سرد و سست و بهمنینم ... چه غریبانه، چه تلخ.

پ.ن: در اوستا Vohumana، پهلوی Vahuman مرکب از دو جزء «وهو» به معنی خوب و نیک و «منه» از ریشه‌ی man به معنی منش است. [ این واژه به مرور تبدیل به وَهمن و بهمن شده؛ ] پس بهمن یعنی به‌منش. وی یکی از امشاسپندان و نخستین آفریده‌ی اهور مزداست. دومین ماه زمستان و یازدهمین ماه سال شمسی به نام او بهمن خوانده می‌شود. (برهان قاطع) «هومن» هم شکل فرگشت‌یافته‌ی وهومنه است. گویا بهمنین بودن زنجیری است که در من سرشته شده‌باشد ... 

۲۱ آبان ۰۰ ، ۰۲:۳۴
فانوسبان

تاسیان

ادامه مطلب...
۰۹ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۹
فانوسبان

سزاوار

همه جا تاریک است؛ به تاریکی درون پدری که پسرش را، پاره‌ی تنش را، به جلسات شیمی‌درمانی می‌برد و نه می‌تواند جلوی دیگری خودش را خالی کند و دلداری بگیرد (چون ناسلامتی ستون فقرات خانواده است)، نه آنقدر آرام و قرار دارد که خودش را با کاری مشغول کند؛ و مدام از خودش می‌پرسد به کدامین گناهِ من، قصاصِ پسرم ...

درمانگاه خون اطفال بوی «قاضی» می‌داد؛ بوی پسرکی که با یک «حرفِ کج» در یک شب، داستان «قتلِ احساس» نوشت و حکم اعدام خودش و دیگری را صادر کرد. بوی صبح‌های زودِ سرد آبان، بوی زن کردزبان اتاق آخر که تب داشت، بوی ضدعفونی‌کننده‌های راهرو، بوی خون ... بوی خون وقتی هیچ لکه‌ی سرخی در کار نیست و با خودت می‌گویی شاید خونریزی داخلی کرده‌ای ... مغزت؟ قلبت؟ ریه‌هایت؟

همه جا تاریک است ولی چراغ روشن نمی‌کنم. تنها هستم ولی نمی‌ترسم. هرقدر هم تخیلم سعی کند، هیچ هیبتِ موحشی در این تاریکی نمی‌تواند مرا بترساند؛ از بس که درونم تاریک‌تر است. باز گند زدم؛ این بار به یک جمع دوستانه با قدمت چند ساله. سعی کردم ولی نتوانستم جمعش کنم؛ و راه‌حل‌های درست کمی بعد از برداشتن قدم‌های اشتباه به فکرم رسیدند. «سعی» نکردم؛ نه ... واقعا سعی نکردم. و من باز با خودم تکرار کردم که عقیم و ثمرنداده به پایان رسیدن سزای من است. بوی خون می‌دهم، بوی سرطان روان، بوی تهاجم ریشه‌‌های یک تومور به خاک اتاق که میخکوبت کنند و در سکون بپوسی.

بوی پدری که برای گرفتن نسخه‌ی داروهای شیمی‌درمانی پسرش آمده. 

۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۶
فانوسبان

بیتآب

مادر؛ امشب قرار نبود برگردم. هلال زیبای ماه و پهلویش یک ستاره در آسمان نقش بسته‌بودند تا همسفر من باشند و باک بنزین پر بود. مادر قرار بود به دل جاده بزنم و هر وقت سرسام آرام گرفت برگردم ... قرار بود صبح برگردم؛ یا دیگر برنگردم ... بعید بود مستی شب به این زودی‌ها از سرم بپرد ولی این قطعه که پخش شد یاد چشم‌هایت افتادم. بغضم گرفت.

می‌دانستم حتی اگر پلک بر هم بگذاری، باز چشمت به در است.

انگار تمام آن شب‌هایی که بیداری کشیدی و مرا خواباندی قلبم را بفشارند ...

۲۱ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۶
فانوسبان

وهم

نمی‌توان مرز بین دو کشور را به همین سادگی برداشت، یا دیوار بین دو خانه را خراب کرد. نمی‌شود بی دمیدن خدا صلصال و روح را هم‌کاسه کرد، یا بهشت و جهنم را هم‌طبقه.

حتی کم‌رنگ شدن مرزها هم زمینه‌ساز آشوب است. یکی وقتی حواس دیگری نیست، یک وجب خاک می‌دزدد؛ که شاید مأمن گل سرخی بوده. 

دست‌درازی خیال به واقعیت زندگی من کم نبوده، گاهی بعضی خاطرات را هم غصب کرده: فراموشی انتخابی، تحریف واقعیت.

می‌دانم ... واقعیت نخراشیده است؛ ولی تا وقتی چشمانم را بدزدم و مرز واقع با خیال را نبینم، سیلی می‌خورم. 

به کار خویشتن ایثاری
نمی‌شناسد باران.
و خوشه‌های سنبله بر خاک و آدمی
نثار می‌شود.

تو بر کرانه‌ی عالم
درون خویش به یغما فتاده‌ای
که « ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانه‌ات چه می‌گذرد.»

به تابخانه‌ی پندارت آتشی‌ست
که منظرت را تبخیر می‌کند.
نشسته‌ای و طلب می‌کنی،
و پر گشوده به سودای خویش
و دور می‌شود آن سینه سرخ،
که موج آوایش
رگان آرامت را روزی آشفته بود.
شرابه‌های افق را به طوق افگنده‌ست،
و با فرو شدنش در شرار چشم انداز
نگاه بیگاهت تار می‌شود.

جزیره‌ای تنها نیستی
که سفینه‌ی گم گشته از ستیزه ی موج
به سرنوشتی محتوم
کناره‌ات را جویا شود.
پرنده در طلبت نیست،

و روز برنیامده تا بر مدارت
بتابد.
گیاه، آب، ستاره
همیشگان صدای تو نیستند،
اگر که بر نیامده‌ای
آفتاب برمی‌آید،
و آب گودالش را پیدا می‌کند.

چنار هفتصدساله از درون
به آتش
کشیده می‌شود،
و شاخه‌های جوان
به بوی نور و نسیم
ز خاک برمی‌آیند.

«وهم»، محمد مختاری

از دفتر «بر شانه‌ی فلات»


پ.ن:
... دنیا اگر به شیوه‌ی چشم تو بود
پهلو نمی‌گرفت بدین اضطراب. 
۱۴ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۹ ۰ نظر
فانوسبان

نابهنگام

نمی‌دانم از کِی ... شاید از وقتی کتاب‌هایی که چند صفحه مهمان نگاهم بودند به جای تمام شدن، در کمد انباشته‌شدند «تا بعد» ... کدام بود آن اولین کتابی که محکوم به کمد شد؟ «چنین گفت زرتشت»؟ «کار عمیق»؟ حالا کمد مالامال از کتاب‌هایی است که فقط خریده‌شده‌اند یا فقط چند صفحه یا چند فصل ازشان خوانده‌ام. 

شاید یک مقاومت؛ مقاومت در برابر تمام شدن ... مقاومت در برابر مرگ. کتاب‌های نیمه‌خوانده ... فیلم‌های نیمه‌دیده ... کارهای نیمه‌تمام ... رابطه‌ای نیمه‌تمام ... برای بعد ... کدام بعد؟ چرا کارها را به نوبت تمام نمی‌کنم؟ چرا دلم سکون می‌خواهد؟ کتاب و فیلم و کار شاید همانجا بمانند تا وقتی دوباره سر وقتشان برگردم؛ ولی آدم‌ها نمی‌مانند ... آدم‌ها مدتی منتظر می‌مانند و بعد رها می‌کنند؛ مجبورند. که اگر نکنند خودشان مثل من به امید «پایان»، «بود»شان را ذره ذره «نابود» می‌کنند؛ بی‌آنکه ...

دستانم را نگاه می‌کنم ... من چه کار کردم ...

پی‌نوشت، یک هفته بعد: من درد می‌کنم، در دیگری.

۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۲۲
فانوسبان

رفیق قدیمی

شش سال از ایامی که با مرگ ملاقات داشتم می‌گذرد ... شش سال از شبی که تسلیمش شدم می‌گذرد. آن روزها انتظارش را نداشتم ولی ورق برگشت و دوباره به آغوش زندگی برگشتم. 

حالا دوباره زخم‌های قدیمی سر باز کرده‌اند ... یاد دیالوگی از فیلم «دکتر استرنج» می‌افتم ...

We never lose our demons

We only learn to live above them

امشب که در جاده‌ی نیمه‌تاریک از مطب دکتر برمی‌گشتم؛ در دل غمی که مثل ملحفه‌ای از سکوت روی شب پهن شده‌بود، و با فانوسی از امید که از پزشک معالجم وام داشتم، دست تقدیر زد و قطعه‌ی محبوبم از فرهاد پخش شد؛ «کتیبه» از آلبوم «برف» ...

این آهنگِ گرم را خیلی دوست دارم؛ مثل نوری بود که روی سنگ قبر شب می‌بارید ... گرم و زنده ... دفاعی قدرتمند در مقابل ضربه‌های اضطراب نیستی ...

با خودم گفتم حتی اگر آن روز، به قول فرهاد روی شن‌های تابستان دراز نکشیده‌باشم، در خیالم که می‌توانم دراز بکشم. اگر می‌توانستم از غول چراغ زندگی فقط یک خواسته داشته‌باشم، شاید این باشد که این تصویر و این موسیقی، تا ابد، تا آخرین سلول عصبی فعال مغزم، و تا آخرین نفس، و تا آخرین تپش در من زنده بماند. زندگی این تنها خواسته‌ی من را برآورده می‌کند دیگر ... نه؟

۱۸ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۰
فانوسبان

یخ

امروز ظهر روی صندلی عقب ماشین خوابیدم. سوییشرت سرمه‌ایم بالش بود و روپوش پزشکی آویزان از در، سایه‌بانم. نمی‌خواستم بعد از آن همه سگ‌دو زدن به خانه برگردم ... چون اگر برمی‌گشتم زندگی باز شروع می‌شد و من نمی‌خواستم ... نمی‌خواستم همه‌ی آن گرفتاری‌ها و دردسرها و خاله‌زنک‌بازی‌ها و زیراب زدن‌ها و دروغ‌ها و دغل‌ها و کلک‌ها و نامردی‌ها شروع شوند. نمی‌خواستم دوباره مجبور باشم حرفم را قورت دهم و سرم از حرف‌های نگفته باد کند و تا مرز ترکیدن درد کند. نمی‌خواستم مجبور شوم ارکستری را رهبری کنم که صدای ساز نوازنده‌هایش گاهی مثل کشیدن ناخن روی تخته‌سیاه مغزم را می‌شکافد.

من امروز از سحر تا غروب چیزی نخوردم. انگار که روزه باشم ... نیت؟ غربتا من‌الناس ... بعد از خواب نیمروز، به بهانه‌ی پیداکردن یک کافه‌ی بیرون‌بر به دل خیابان‌ها زدم و بعد برای راهنمایی گرفتن با دوستی تماس گرفتم و حرف پشت حرف ردیف شد و ناخودآگاه پیشنهاد دادم با ماشین دنبالش بروم تا امروز، هم‌سفرم باشد. و بعد، پای دوست دیگری هم به این روز منحوس باز شد و سه‌تایی به دل خیابان‌ها زدیم و میانه‌ی راه من دندان‌هایم را کنار جوی آب مسواک کردم و گشتیم و گشتیم و گشتیم و در یک کافه آرام گرفتیم و حرف زدیم و حرف زدیم و من افطار کردم و دلم کمی باز شد و نحسی امروز فروکش کرد.

آن لحظات آخر، قبل از تسویه حساب، چند ثانیه‌ای به تابلویی روی دیوار کافه خیره شدم. آدمک‌هایی که با قلم‌موی سیاه روی آسمان زرد و یخ‌های سفید حک شده‌بودند: نمایی از یک پیست اسکیت روی یخ ... حیفِ آن یخ سفید ... حیف آن سفیدی مثل برف که لکه‌های سیاه رویش را پوشانده‌بودند ... حیف از آن آدم‌ها

۲۶ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۰۱ ۱ نظر
فانوسبان

دخیل بستن

دست‌نوشته‌ای در آرشیو وبلاگ دارم به تاریخ نوزده آبان:

نخ‌هایی هست که وقتی بریده می‌شوند تا ته کثافت سقوط میکنی؛ تاریکی پنجه‌هایش را روی همه‌ی کسی که بودی آرام آرام می‌کشد و رنگ عوض می‌کنی؛ سیاهی تازه‌ات را باور و مدام با خودت تکرار می‌کنی: تاریکی، تاریکی، تاریکی، تاریکی ...

یا اینکه تاریکی است که از درونت به بیرون جوانه می‌زند؟ همان کثافتی که سال‌ها درونت ریشه دوانده و حالا والاترین اشکال زندگیت را تسخیر می‌کند؟ 

ن والقلم ... نه؛ نفرین به قلم. 

وِردِ کارسازی بود. حالا جوهر آن قلم خشک شده، نوکش روی کاغذ فقط ردّی به جا می‌گذارد که با دست کشیدن محو می‌شود، و اگر لج کنم و بخواهم ردّش ماندگارتر باشد، کاغذ پاره می‌شود.

حتی آن روزها، گوشه‌ای از من می‌دانست که بالاخره نفرین را باطل خواهم کرد. تمثیلش در ذهنم بود: جادوگری که راپونزل را در برج بلندش محبوس کرد و با گذر سال‌ها، دل‌باخته‌ی او شد.

انسدادِ فکریِ یک « مغزِ تحریر » نه بلای آسمانی و نه ظلم زمینی است ... زاییده‌ی خودش است؛ زندانی شدن پشت دیوارهای برج سر به فلک افراشته‌ی «خود» است ... 

امروز نه ... امیدوارم به زودی ... شاید دیرتر: روزی که بند آخر پاره شود ...

روز غریبی خواهد بود ... شاید بایستم و خیره به آن رشته‌های پاره‌شده، چند غروب را سحر کنم. ولی یک روز، قبل از سر زدن سپیده، طلسم را همانجا می‌شکنم و آخرین تکه‌ای که از «من» مانده؛ یعنی «نگاهم» را هم از بند بند گذشته دریغ می‌کنم.

روز غریبی خواهد بود ... به رنگ آبیِ اقیانوسیِ یک «تاسیان» و آمیخته با روزنه‌های شرمناک نور که به سلول‌های منجمدم می‌تابند. 

۲۴ دی ۹۹ ، ۰۱:۳۴
فانوسبان