درون لویین دیویس (Inside Llewyn Davis) فیلمی اثر برادران کوئن است که یک خواننده‌ و ترانه‌سرا به اسم لویین دیویس (با نقش‌آفرینی اسکار آیزاک) را در دهه‌ی شصت میلادی و در زمانی مصادف با آغاز محبوبیت سبکی از موسیقی تحت عنوان فولک (Folk) به تصویر می‌کشد. داستان فیلم را می‌توان از دو جنبه‌ی تصویر کردن چالش‌‌های زندگی شخصیت اول ماجرا (همانطوری که در سطر اول صفحه‌ی ویکی‌پدیای انگلیسی این فیلم نوشته‌شده: در قالب ژانر «طنز تلخ-درام» ) و همچنین حال و هوای آن روزهای آمریکا و موسیقی فولک بررسی کرد. برادران کوئن برای ساخت «درون لویین دیویس» از سرگذشت و آثار خواننده‌ای به نام «دِیو وَن رانک» ( Dave Van Ronk ) الهام گرفته‌اند که در احیای موسیقی «فولک» و شکل‌گیری سبک «فولک معاصر» نقش قابل‌توجهی داشته و موسیقی در این فیلم آمیخته با سرگذشت آدم‌هاست.

در موسیقی، اصطلاح فولک یا به شکل کاملتر آن: «فولکلُور» به دسته‌ای از آثار موسیقی اطلاق می‌شود که هویت سازنده‌ی ملودی یا نویسنده‌ی ترانه‌شان با گذر زمان فراموش‌شده و تنها صداست که باقی‌مانده، سینه به سینه گشته تا به امروز رسیده و به نوعی بازتاب فرهنگ ملتی است که این موسیقی در آن رایج بوده؛ می‌توان آن را همان «موسیقی محلی یک ملت» محسوب کرد.

با این حال منظور از موسیقی فولک در این فیلم سینمایی و در ادبیات موسیقی معاصر، یک سبک فرگشت‌یافته از فولک قدیمی است که در نیمه‌های قرن بیستم پا گرفت. عنوان کامل این سبک را برای اشتباه‌نشدن با قبلی، «موسیقی محلی معاصر» (Contemporary folk music؛ به تعبیری دیگر موسیقی مردمی معاصر ) گذاشته‌اند گرچه این روزها معمولا به اختصار همان «فولک» نامیده می‌شود و به نوعی شکل تکامل‌یافته‌ی موسیقی محلی مردم آمریکاست.

راستش ارائه‌ی تعریف خاصی برای این سبک از موسیقی سخت است و شاید با گوش‌دادن به آثاری متعدد بتوان از آن یک تصویر کلی ذهنی ساخت. بازتاب تصویری را، که با شنیدن «فولک» در ذهن من زنده می‌شود، بارها در این فیلم می‌بینم: یک مرد با یک گیتار و متن ترانه‌ای که یا شرحِ حال‌وهوای درونی است، یا وصف فراق یار و یا حتی یک داستانک! اما به مرور زمان مضامین اعتراضی هم راه خودشان را به این عرصه باز کردند. در مسیر تکامل «فولک»، شاهد تلفیق آن با سبک‌های دیگر موسیقی هم بودیم که به ظهور  مسلک‌هایی مثل «فولک راک» ( Folk Rock )، «فولک پاپ» (Folk-pop) و «ایندی فولک» (indie-folk) منجر شد. دو چهره‌ی فراموش‌نشدنی و تأثیرگذار بر این سبک، باب دیلن و لئونارد کوهن بودند که با شنیدن چند قطعه‌ای از آثارشان تا حدّی حساب کار، گوش شنونده می‌آید؛ مثلاً عنوان آهنگ زیر از باب دیلن در سبک فولک، «صدایی بر باد»  (Blowing in the wind ) است:

باب دیلن در این ترانه از خشونت و جنگ‌طلبی‌ها شاکی است و این قطعه مضمونی اعتراضی دارد که شنونده با کمی دقت در معنا و مفهوم پشت جملات، متوجه آن می‌شود؛ برای مثال دیلن در همان دقیقه‌ی اول می‌خواند:

How many seas must a white dove sail

Before she sleeps in the sand

کبوتر سفید [نماد صلح] باید از چند دریا بگذره 

تا بالاخره روی شن‌های ساحل مقصودش آروم بگیره

این قطعه در آلبومی به نام « باب دیلنِ بی‌قید و خلاص » (The Freewheelin' Bob Dylan) منتشر شده‌. آن طور که در کاور آلبوم (عکس بالا) می‌بینید، سوز روتولو (Suze Rotolo)، دوست‌دخترِ وقت باب دیلن و از منابع الهام ساخت آلبوم، بازوی او را در خیابانی گرفته است؛ این خیابانِ پس‌زمینه بخشی از منطقه‌ی Greenwitch village از مناطق شهر نیویورک است؛ منطقه‌ای که باب دیلن و دِیو ون رانک (منبع الهام شخصیت لویین دیویس) برای مدتی ساکن آن بوده و صدالبته کافه‌‌های متعدد این منطقه از جمله «کافه‌ی چراغ گازی» (Gaslight Cafe)، پاتوق خواننده‌های فولک و جَز بودند. در فیلم «درون لویین دیویس» هم، چندباری به کافه‌ی چراغ‌گازی سر می‌زنیم و بیشتر اجراهای لویین و تعدادی خواننده‌ی فولک دیگر، آنجا روی صحنه می‌رود. 

ضمناً با کمی دقت، می‌توان تشابه‌های بین کاور آلبوم باب دیلن و پوستر فیلم «درون لویین دیویس» را به وضوح دید؛ هر دو، مردی را تصویر می‌کنند که روزی از روزهای زمستان در خیابانی از محله‌های Greenwitch Village راهی است و به نظر می‌رسد حسابی سردش است؛ سوز روتولو بعدها در مصاحبه‌ای گفت که دیلن یک ژاکت نازک پوشیده‌ و سردش بود، لویین هم فقط یک کت نازک به تن دارد و مغز استخوان‌هایش بدون پالتو مدت زیادی در آن سرمای زمستان نیویورک دوام نمی‌آورند (البته سرمای نیویورک و نیاز مبرم لویین به پالتو را از گفت‌وگوهای خود فیلم یادم است و این مورد در عکس زیاد پیدا نیست!) شاید این شبیه‌سازی پوستر فیلم می‌خواهد صفت «بی‌قید و خلاص» ( Freewheeling ) را به لویین هم نسبت دهد؛ و شاید این کلمه یکی از موجزترین راه‌های توصیف زندگی لویین به بهترین شکل ممکن است.

هم‌ذات (یا شاید همزاد!) پنداری عجیبی را که با شخصیت اول این فیلم دارم تا حدّی درک می‌کنم. این فیلم را چند بار تماشا کرده‌ام و بار اولی که به تیتراژ پایانی رسیدم، از برآورده‌نشدن بعضی انتظاراتم سرخورده‌ و کمی عصبانی بودم؛ ولی در این حدود چهارسال آشنایی من با لویین دیویس؛ مؤلفه‌هایی مثل موسیقی، فیلمبرداری و ساختار شخصیتی او مرا به نشستن چندباره پشت صفحه‌ی مانیتور کشانده. خستگی، تنهایی، سرگردانی یا غم پنهان پشت چشمان این مرد که گاه ناخودآگاه در قالب خشم بروز می کند، آینه‌ی احوال بازه‌ای از زندگی خیلی از آدم‌هاست و حکایت یک نیروی دریایی سابق ارتش آمریکا که علاقه‌اش را دنبال ... نه، علاقه‌اش را «زندگی» می‌کند ولی زندگی چندان با او مهربان نیست، خیلی بیشتر از چیزی که شاید فکرش را بکنیم، برایمان ملموس است؛ بعضی‌مان او را درک می‌کنیم، بعضی‌مان حسرت زندگی‌اش را می‌خوریم و بعضی‌ او را سرزنش می‌کنیم. 

این «چالش‌های زندگی شخصیت اول ماجرا»، همانطور که در پاراگراف اول نوشتم، جنبه‌ی موازی موسیقی در این فیلم است؛ و هر دو وجه «درون لوییس دیویس» دیدنی هستند. در ادامه‌ی این مطلب به بررسی و تا حدی نقد فیلم پرداخته‌ام، پس خطر لورفتن داستان وجود دارد. من برای لذت‌بخش کردن این اثر سینمایی برای کسی که احساسی مثل حسِ سرخوردگیِ دفعه‌ی اول تماشای من را دارد، برای باز کردن گره سردرگمی‌های بیننده و قبل از هر چیزی، مثل همیشه، برای دل خودم نوشته‌ام.