نیچه در اندیشهی «بازگشت ابدی» خود بر این باور بود که هر لحظه و هر عمل انسان، بارها و بارها تا بینهایت تکرار میشود؛ و این باری بس سنگین بر دوش آدمی است؛ چون این ماییم که انتخاب میکنیم کدام انتخابمان تا ابد بر لوحِ سرنوشت و سرگذشت ما و دنیا حک شود. و در نقطهی مقابل این اندیشه، سبکی هستی را داریم؛ که زندگی فقط و فقط یکبار رخ میدهد، و انتخابهای ما در مقیاس کیهانی، سبکتر از پَر است.
عنوان کتاب «بار هستی» (ترجمهی صحیحتر آن: «سبکیِ طاقتفرسای هستی») از همین جا سرچشمه میگیرد و نویسنده در همان ابتدای کتاب توضیحی مختصر دربارهی این سبکی و سنگینی میدهد. کدام بهتر است؟ سبکی یا سنگینی؟
مطالعهی «بار هستی» در ادامهی پروژهای شخصی برای تمام کردن کتابهای نیمهتمام کتابخانهام رقم خورد. دو هفته پیش که کتاب را به قفسه برگرداندم، مطمئن شدم که یک روز دوباره سراغ این کتاب برمیگردم. رمانی که دم از مفاهیمی عمیق میزند؛ از تنهایی، عشق، وطنپرستی، قوا و ضعف، زیبایی، سبکی و سنگینیِ زندگی میگوید و ما را در سفری با چهار شخصیت عمدهی داستان؛ یعنی توما، ترزا، سابینا و فرانز همراه میکند.
قصّهگویی کوندرا خاص و دوستداشتنی است و بارها با خواننده به شکلی مستقیم ارتباط میگیرد؛ انگار خواننده نظارهگر نمایشی جذاب باشد و راوی (نویسنده) دیوار چهارم را در چندین و چند موقعیت بشکند تا رودررو با تماشاچی گپی بزند. حتی در میانهی رمان به انگیزههایش از نوشتن این داستان، نحوهی تولد شخصیتها و دیدگاهش نسبت به آنها و زندگیشان مینویسد، بیآنکه به پیوستگی داستان لطمهای وارد شود. و با اینکه فیلسوف یا روانشناس نیست؛ چه خوب روان و افکار را موشکافی میکند ...
موراکامی و معروفی دو نویسندهای هستند که آثارشان را بیشتر از هر نویسندهی دیگری میپسندم و با اینکه تا به حال بارها از معروفی و داستانهایش در وبلاگ نوشتهام، موراکامی و کتابهایش تقریبا مسکوت ماندهاند. شاید علت آن غرابت کارهای موراکامی باشد و همینطور اینکه موراکامی را خیلی قبلتر از معروفی میشناختم و بعضی از بهترین رمانهای موراکامی را چندین سال پیش خواندهام.
هاروکی موراکامی نویسندهی پرکار هفتاد و دو سالهای است. آثارش به چندین و چند زبان ترجمه شدهاند و هم در ژاپن و هم در کشورهای انگلیسی زبان محبوب است. پای داستانهای موراکامی به ایران هم باز شده؛ هرچند بیشتر ترجمههایی که تا به حال از کارهای موراکامی خواندهام نتوانستهاند آنطور که باید و شاید قریحه و روح داستان را به قالب زبان فارسی درآورند؛ هم به خاطر سانسور و ممیزی، و هم به خاطر اشتباهات مترجمها.
کاریکاتور بالا عناصر آثار مختلف موراکامی را در قالب یک بازی نشان داده و حکایت از فضای عجیب و غریب داستانهای موراکامی دارد. اشتباه نکنید؛ کارهای این نویسنده «فانتزی محض» نیستند بلکه معمولا حاصل تلفیق عناصری جادویی با واقعیت زندگی روزمره هستند: به عبارتی «رئالیسم جادویی». سؤالی که برای یک خوانندهی فارسی زبان از همه جا بیخبر پیش میآید این است که باید از کجای این کلاف سردرگم شروع کرد؟ پیشنهاداتی که در ادامه نوشتهام بر اساس دو مطلب، یکی از وبسایت Books & Bao و دیگری از وبسایت Penguin Books است و برای طیفهای مختلفی از کتابخوانها ترتیب دادهشده و توضیح یا تجربهای شخصی هم به هر کدام اضافه کردهام. ضمنا لینک دانلود نسخهی epub انگلیسی کتابها هم ضمیمه شدهاست1 ...
* این یادداشت در پانزدهم مرداد 1399 نوشتهشده و حالا منتشر میشود.
«چوب نروژی» (Norwegian Wood) پنجمین رمان هاروکی موراکامی، نویسندهی ژاپنی است که در دههی هشتاد میلادی منتشر شد. این کتاب داستان درهمتنیدگی آدمهاست. خیلیها آن را رمانی عاشقانه توصیف کردهاند، اما به نظر من رمان «انسانی» لقب بهتری است. بر خلاف سبک معمول موراکامی که وقایعی عجیب و خلاف عادت و منطق در آن اتفاق میافتند، چوب نروژی «این دنیایی» است؛ و به شکل اول شخص از پسری به نام تورو واتانابه تعریف میشود. روایت اول شخص و سبک واقعگرایانهی رمان، خیلی از خوانندگان را به گمان انداخته که شاید تورو همان موراکامی است و این رمان یک اتوبیوگرافی پنهان است؛ با این وجود خود موراکامی این فرضیه را انکار کرده.
چهار سال پیش بود که اسم «هاروکی موراکامی» روی جلد کتابی توجهم را به خود جلب کرد: «جنگل نروژی، هاروکی موراکامی، ترجمهی م. عمرانی» اسم نویسنده را اینجا و آنجا دیده و تعریف و تمجیدش را شنیدهبودم؛ کتاب را خریدم. هنوز هم به نظرم انتخابی بدی بود برای آغاز مطالعهی آثار موراکامی. وقتی کتاب را تمام کردم، با خودم گفتم دیگر کتابی از این نویسنده نمیخوانم.
شاید نزدیک به یک سال بعد، به طور اتفاقی مطلبی خواندم تحت عنوان «کتابهایی که نباید خواند!»؛ و این کتاب موراکامی در صدر لیست بود! کتاب به خاطر لیست بلندبالای ممیزیهایش، باید زیر بار حذفیات فراوانی میرفت تا مجوز گرفته و در قفسههای کتابفروشیهای ایران جا بگیرد؛ و این «جنگل نروژی»ِ م.عمرانی، در حالی چاپ شدهبود که مهدی غبرایی، مترجم کارکشتهی آثار موراکامی، ترجمهای از آن در وزارت ارشاد داشت که خاک میخورد و مجوز نمیگرفت؛ و م.عمرانی قید ممیزیها را زده و کتاب را چاپ کردهبود. حالا ممکن است این سؤال پیش بیاید که مگر نسخهی ترجمهی غبرایی (چوب نروژی) که دو سال بعد از «جنگل نروژی» چاپ شد، زیربار حذفیات نرفته؟ آیا این کتاب هم همان آش و همان کاسه است؟
جواب سؤال دوم منفی است. برای روشنشدن بخشی از تفاوتهای این دو ترجمه، بیایید پاراگراف اولِ کتاب در هر دو نسخه را با هم مقایسه کنیم و تفاوتهای قابل توجه را به کمک نسخهی انگلیسی حل و فصل کنیم:
ترجمهی م.عمرانی:
آن زمان 37 سال داشتم. در حالیکه هواپیمای 747 عظیمالجثه با نزدیک شدن به فرودگاه هامبورگ در مه غلیظی فرو میرفت، کمربند صندلیام را بستم. باران سرد ماه نوامبر زمین را در خود غرق میساخت و حال و هوای مناظر فنلاند را در ذهن تداهی میکرد: کارکنان فرودگاه با لباسهای ضدآب، ساختمان دور افتاده فرودگاه، بیلبورد BMW. خب-دوباره آلمان.
ترجمهی مهدی غبرایی:
37 ساله بودم و کمبرند ایمنی بسته که هواپیمای غولپیکر 747 از میان انبوه ابرها به طرف فرودگاه هامبورگ سرازیر شد. باران سرد نوامبر زمین را تر کردهبود و به همه چیز حال و هوای دلگیر چشمانداز فلاندری دادهبود: خدمهی زمینی با بارانیها، پرچمی بالای ساختمان کمارتفاع فرودگاه، یک تابلو تبلیغاتی بزرگ BMW. خب، باز آلمان.
روانتر بودن نثر مهدی غبرایی کاملا محسوس است و ضمنا تفاوت دو واژهی «فنلاند» و «فلاندر» خودنمایی میکند. در نسخهی انگلیسی کتاب اصطلاح «Flemish Landscape» به کار رفته. Flemish صفت نسبی برای Flanders است که اصطلاحا به ناحیهی شمالی بلژیک (که زبان محاورهایشان هلندی است) اطلاق میشود؛ بنابراین ترجمهی غبرایی صحیح است.
شاید واضحترین تفاوت بین دو نسخهی ترجمه، تفاوت در عنوان کتاب باشد. «Norwegian Wood» عنوان یکی از ترانههای گروه بیتلز است؛ و در واقع قصّهی کتاب از جایی شروع میشود که روای در فصل اول، این قطعه را از بلندگو میشنود. متن این ترانه حکایت مردی در بند علاقه به زنی است؛ و وقتی مرد سری به خانهی او میزند، زن با اشاره به اتاقش میپرسد:
دو و نیم سال پیش مارتین دین روی باورهای من تُف انداخت. و شاید همین برخوردن ناخودآگاه بود که باعث شد به جای «عالی»، کتاب را «متوسط به بالا» ارزیابی کنم؛ ولی ویروس جزء از کل ولکن نبود؛ در ماههای بعد با اینکه سعی میکردم به همان طنابهای نجات قدیمی چنگ بیندازم ولی حس میکردم به فروپاشی اعتقادی نزدیکم، و حسم درست میگفت.
بعد از دو و نیم سال، تقریبا تمام قصّه را فراموش کردهبودم و دوباره در پسلرزههای تحولی در زندگیام، شروع کردم به مطالعهی جزء از کل و متوجه شدم بذر تفکر اگزیستانسیل و محوری بودن نقش «مرگ» در جهت دادن به زندگی آدمها را همین کتاب در سرم کاشته ... به حرف آنهایی که میگویند یک کتاب یا فیلم مسیر زندگیشان را عوض کرده اعتماد ندارم؛ به نظرم یا دروغ میگویند یا تمام حقیقت را نمیگویند. در این مورد هم نمیخواهم غلو کنم ... این کتاب نه دست تنها؛ بلکه دست به دست وقایع دیگری مسیر زندگیام را عوض کرد؛ پس تمامش را مدیون استیو تولتز، نویسندهی کتاب، نیستم هرچند بابت یک لگد محرکه ازش ممنونم.
این کتاب، داستان زندگی مارتین دین است؛ و تمام آدمهایی که به نوعی با زندگی مارتی ارتباط نزدیکی داشتهاند. راوی داستان، پسر مارتین است: جسپر دین. مارتین یک جزء از کل بشریت است، یک فیلسوف مادرزاد و دیوانه؛ و یک پدر غیرمعمول. مردی که حسابی سختی کشیده، و زندگیاش پر از بدبیاری و شکست بوده؛ ولی بینشی عمیق دارد. وقتی جسپر عزمش را جزم میکند تا مثل پدرش مدرسه را ول کرده و به دل جاده بزند، مارتین بعد از یک مقدمهچینی طولانی (که حاصل تمام عمرش است)، «هشدار جاده» را، به پای پسر (و خواننده) میریزد که بعید است فراموش کنم:
انکار مرگ باعث مرگ زودرس میشه و اگه حواست جمع نباشه تو هم سرنوشتی جز این نداری
بی نشانی از آن طوفان دو و نیم سال پیش، مطالعهی تمام کتاب برایم لذتبخش بود و هم مارتین را درک میکردم، هم جسپر را و هم تری (برادر مارتین) را. کم پیش میآید در زندگی روزمره با آدمهایی چنین غیرمعمول که با سرنوشت کُشتی گرفتهاند رودررو شوید، و این کتاب یک فرصت برای چنین ملاقاتی است.
ترجمهی پیمان خاکسار روان و خوب است و پر از سانسور. ترفندی که برای دور زدن سوار کردم این بود که هر جا پتانسیل سانسور داشت، به فایل epub نسخهی انگلیسی کتاب در موبایل سری زدم. میتوانید آن را از این لینک دانلود کنید.
باید تمام کردن کتاب با آیین خاصی ادا میشد. بعد از مدتی دوچرخهسواری، یک گوشهی خلوت زیر یک درخت پیدا کردم. روی چمن دراز کشیدم و کولهام را زیر سر گذاشتم. دمدمای غروب بود و هوا خنک؛ یک طرف صدای پیرمردهایی که با هم چاق سلامتی میکردند و از هر دری میگفتند و طرف دیگر صدای بچههای هفت هشت سالهای که فوتبال و والیبال بازی میکردند. چهل صفحه ماندهبود، شروع کردم و رفته رفته پیرمردها رفتند و بچهها هم همینطور. خورشید هم غروب کرد ... و من تنها ماندم. بالاخره تمام شد. جسپر آن آخرها گفته «حالا که داستانمان را با تمام جزئیات دلپیچهآور و حیرتآور و هیجانانگیز و سیگار لازمکنش تعریف کردم در این فکرم که آیا میارزید؟» و من در حالیکه رکاب میزدم و گوشههای لباسم در باد تاب میخورد، با خودم فکر میکردم «میارزید ... چقدر هم میارزید.»
بفهمی نفهمی به استیو تولتز حسودی کردم که توانسته چنین داستانی بنویسد.
فاصلهها از میان برداشته شدهاند و حال و گذشته در هم آمیختهاند: حسینای مسحور شده با زلفی آشفته ایستاده است، اما نه بر پلههای شهرداری که در ذهن نوشافرین؛ دکتر معصوم طناب دار حسینا را میبافد و با قنداق موزر به مغز نوشافرین میکوبد؛ سرهنگ در پی پیمودن پلههای ترقی از شیراز به سنگسر میافتد؛ ملکوم آلمانی در کار ساختن یک پل بزرگ از کوه پیغمبران به کافرقلعه است؛ و سروان خسروی در پی آن است که همهی کوچههای شهر به خیابان خسروی ختم شوند. اما همه یک داغ به پیشانی دارند؛ همان که سال بلوا را آغاز میکند. همان که همه ناچار به انتخابش بودهاند. و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست؟
(نوشتهی پشت کتاب)
داستان «سال بلوا» در سنگسر اتفاق میافتد، شهری در استان سمنان، سالی از سالهای حکومت رضاخان. به لطف عکسی از صفحهی شناسنامهی عباس معروفی که در ویکیپدیای فارسی بارگزاری شده، دیدم که سنگسر زادگاه پدر و مادر نویسنده بوده و احتمالا همین، اِشرافِ او به شهر را توجیه میکند. یک فلکه با چهار ساختمان در چهارگوشهاش که آبِ میدان آن از حوضِ خانهی سرهنگ نیلوفری که در دامنهی سلسله جبال البرز است سرچشمه میگیرد، و آب آن هم از دل کوه.
سبک نوشتاری نویسنده متفاوت با خط روایی داستانی معمول است که از یک نقطه شروع و در یک نقطه تمام شود. مثل سمفونی مردگان، بارها از یک زمان و مکان به یک نقطهی دیگر و چه بسا به لامکان و لازمان میپرد و راوی داستان هم گاهی اول شخص و گاهی سوم شخص است. مگر ذهن ما آدمها هم، همینطور به گذشته نگاه نمیکند؟ خاطراتِ ما کتابی با یک خط زمانیِ صاف از وقایع لحظهی تولد تا حال حاضرمان نیست؛ ما هم خودآگاه یا ناخودآگاه میپریم. با دیدن چهرهای ناگهان یاد کسی میافتیم و با شنیدن جملهای یاد صدایی.
این کتاب، دومین رمان عباس معروفی است و بعد از «سمفونی مردگان» نوشته و چاپ شده. «سمفونی مردگان» به جای فصل، «موومان» داشت که در موسیقی به معنی بخش کاملی از یک اثرِ بزرگتر موسیقیایی است که گاهی به شکل مستقل اجرا میشود. و «سال بلوا»، به جای فصل «شب» دارد ... هفت شب، که دو کلمه را در ذهن تداعی میکند؛ مرگ و عروسی. و «سال بلوا» آمیزهای است از مرگ آدمها و عشقی نافرجام، در مملکتی که مرض ناامنی دارد.
(با خواندن ادامهی مطلب، احتمال لو رفتن داستان وجود دارد.)
دلبستگی من به کتابها، در یک لحظه اتفاق میافتد؛ لحظهای که جرقهای زده میشود و تمام وجودم از افکار نویسنده گرم میشود و روحش را لابهلای کلمات حس میکنم، با او همدردی میکنم . انگار خون احساسش به رگهای تنم دویده باشد. همین است که نظرات شخصی من دربارهی کتابها، فقط از کیفیت کار نویسنده، میزان دقت در وصف، زبان ادبی نوشته یا قدرت تخیل نویسنده آب نمیخورد، تمام شرایط حال حاضر من و احساسات و افکارم هم بخش قابل توجهی از نظراتم را شکل میدهند.
«غول مدفون»، دومین کتاب از کازئو ایشی گورو است که میخوانم. اولی «هرگز رهایم مکن» بود. کمی خوشم آمدهبود، ولی نه آنطور که تعریفش را شنیده بودم. شرط میبندم پیرو پاراگراف قبل، اگر این روزها میخواندمش، عقیدهام فرق میکرد.
یکی از ناشرین فارسی کتاب، «نشر روزنه» است که کتابهای تالکین از جمله «ارباب حلقهها» را منتشر کرده، و این شاید سرنخی از حال و هوای رمان به شما بدهد. وقایع داستان در سرزمین انگلستان قدیم اتفاق میافتند، چنددههای پس از مرگ شاه آرتور افسانهای. مهی همهجا را فراگرفته که فراموشی به بار میآورد. مردم وقایع گذشته را بسیار مبهم به یاد میآورند و زوج پیر داستان ما، اکسل و بئاتریس، شخصیتهای مرکزی قصه، به علت کهولت سن اجازهی داشتن شمعی در تاریکی شب را ندارند، اجازهای که مردم دهکده به انسانهای هم سن و سال آنها نمیدهند. آن دو که به شکلی مبهم پسرشان را به خاطر دارند، فرزندی که ترکشان کرده، تصمیم میگیرند به قصد پیدا کردنش از دهکده بروند. بروند جایی که اجازهی روشن کردن شمع در تاریکی را دارند و پسرشان را پیدا کنند، و جایی را که طرد نشدهباشند. با این زوج پیر عاشق که همسفر میشویم، به مرور در جریان زخمهای کهنه ولی فراموش شدهی خاک زیرپایشان قرار میگیریم، کینههایی خونین میان مردم قوم بریتون و قوم ساکسون که مثل یک انبار باروت؛ ولی خیسِ فراموشی است.
این رمان به نظرم پر از استعاره است. رنگ رمان؛ رنگی که وقتی به وقایعش فکر میکنم در سرم جان میگیرد، رنگ جلدش است ... شاید کمی سبزتر. رنگ سبز خیس بیشهای بارانی.
فراموشی موهبت است یا آفت؟ آنطورکه آخر رمان، یکی از شخصیتها میگوید، زخمهایش آرام آرام ولی بالاخره خوب شده. پس موهبت است؟ اینکه یادمان نیاید که بودیم و چه بلاهایی سرمان آمده؟ اینکه با وجود انتقامهایی که قسم خورده بودیم بگیریم، یادمان نیست چرا شمشیر دستمان مانده؟ فکرش را که میکنم، نمیتوانم جوابی بدهم. اگر با برداشت رمان جلو بروم، بیشتر موهبت است تا ضرر. ولی من زخمهایم را دوست دارم. فراموشی برای من و برای همه، یعنی گم کردن کسی که هستیم. و من راه سخت پذیرش و تغییر کردن را انتخاب میکنم نه راه آسان فرار کردن.
هرچند، هنوز پیر نشدهام. شاید دارم زود قضاوت میکنم.
باقی سطرهای این بررسی در ادامهی مطلب، خطر لو رفتن پایانش را دارند. اگر نخواندهاید، پیشنهاد میکنم چشم نگه دارید.
خواندن اوایل «چراغ ها را من خاموش میکنم» ( اثر زویا پیرزاد ) در ایستگاههای مترو گذشت و صندلیهای انتظار . حیف شد . هرچند سعی کردم با دقیق تر خواندن فصل های آینده در سکوت اتاق و گاهی برگشتن به چند فصل عقب تر ، اشتباهم را جبران کنم . هر قدر روی متن تمرکز داشته باشید ، با آن ارتباط بیشتری برقرار میکنید. این اصل فقط در مورد این رمان صدق نمیکند. در مورد هر نوشتهای صدق میکند که نویسندهاش آن را در آرامش نوشته . این روز ها به نظرم پادکست و موسیقی انتخاب بهتری برای تمنای لحظاتی از آن خود در دریایی از دیگران هستند .
کلاریس بانوی ارمنی خانه دار قصه است ، ساکن آبادان دهه ی چهل . یک خواهر ، دختر ، همسر و از همه مهم تر مادر ، مادر سه فرزند . با خواندن رمان ، می فهمیم لا به لای این نقش هایی که بر دوش دارد ، فردیتی هم دارد . فردیتی که برای «کلاریس ها» ، بار ها و بار ها ، قبل از آن روز ها تا هنوز ، زیر تنگ نظری ها له شده و می شود . آدم ها با نقش هایشان تعریف نمی شوند ؛ یادمان باشد . اواسط رمان ، کلاریس هم یادش می آید و از خودش می پرسد « خودم در سی و هشت سالگی چه کاری را فقط برای خودم کرده ام ؟ »
در پس زمینه ی بالا ، یک اتفاق جرقه ی شروع وقایع داستان است و کلید ورودمان به دنیای کلاریس ؛ آن اتفاق ، نقل مکان خانواده ی سه نفره ی سیمونیان به همسایگیشان در خانهی سازمانی شرکت نفت به آدرس جی 4 است : امیل سیمونیان ، مردی که همسرش سال هاست فوت کرده و دختر و مادرش .
رمان را که تمام کردم از خودم پرسیدم آیا من تا به حال ، داستان بلندی که نویسنده اش مرد نباشد ، خوانده ام ؟! خوانده بودم ولی تا قبل از خواندن این رمان ، این حس به من دست نداده بود که دارم دنیا را از دریچه ی چشم نیمهی دیگر بشریت می بینم . « چراغ ها را من خاموش می کنم » ، داستان حقوق پایمال شده ای است که گاهی آنقدر در این نمایش ظلم ، همه نقشهایشان را خوب بازی میکنند ، راست و مسلم بودن یک سری تلقینها را حتی مظلوم ها باور میکنند ... و ضمنا ، داستان شور و شوق های کوری است که اسمش را عشق میگذاریم .
ادامهی مطلب نگاهی است به جای جای داستان ، و طبعا خواندنش همراه است با خطر لو رفتن پایانها و پیچشها ...
اروین یالوم، استاد بازنشستهی روانپزشکی دانشگاه استنفورد آمریکا و رواندرمانگر اگزیستانسیال است که او را در ایران با کتابهایش که رواندرمانی را گاهی با فلسفه و همیشه با «رواندرمانی اگزیستانسیال» میآمیزد، میشناسند.
سنگ بنای آشنایی من با یالوم، مطالعهی کتاب «مسئلهی اسپینوزا» (با ترجمهی بهاره نوبهار) بود؛ کتابی که روایتگر دو داستان موازی است: یکی قصّهی زندگی اسپینوزا، فیلسوف هلندی و دیگری سرگذشت آلفرد روزنبرگ از رهبران حزب نازی. باروخ اسپینوزا، فیلسوف و متفکر یهودیتبارِ قرن هفدهمی بود که به علت کجروی و دگراندیشی، تکفیر و طرد شد و کتابهایش برچسب ممنوعیت خوردند.
خشتهای بعدی این بنا، یعنی کتاب «مامان و معنی زندگی» و «وقتی نیچه گریست» (هر دو با ترجمهی سپیده حبیب؛ قبلاً دربارهی «وقتی نیچه گریست» نوشتهام: این لینک)؛ مرا با افکار یالوم بیشتر آشنا و اخت کردند. اگر کنجکاوید دربارهی چیستی «رواندرمانی اگزیستانسیال» بدانید، شما را به پست «وقتی نیچه گریست» ارجاع میدهم که آنجا در اینباره توضیحاتی نوشتهام.
به نظرم «درمان شوپنهاور»، که چهارمین تجربهام در یالومخوانی محسوب میشد، در مقایسه با سه کتاب قبل متفاوت و دوستداشتنیتر بود. خواننده در این کتاب با «گروهدرمانی» به عنوان یکی از راههای درمان بیماریهای رواننژندانه (معادل فارسی Neurosis) آشنا شده و ضمناً برای خوانندهی ناآشنا، بذر شناخت فیلسوفی به اسم «آرتور شوپنهاور» کاشته میشود. سپیده حبیب، مترجم این کتاب، یک روانپزشک است که این نکته، اطمینان خاطری برای من به ارمغان میآورد که چنانچه واژهای تخصصی از حوزهی روانشناسی و روانپزشکی دستوپایم را بگیرد، قرار است پاورقیهای خانم حبیب راهگشای من باشند. با این وجود خوانندهای با پیشزمینهی اطلاعاتی ناچیز در حیطهی روانپزشکی و یا آشنایی محدود با فلسفه (مثل خود من در مواجهه با اولین کتابهای نویسنده) به هیچ وجه سردرگم نمیشود چون این کتاب غیرتخصصی و مخاطب آن عموم مردم است.
«وقتی نیچه گریست»، داستان رویارویی خیالی دو شخصیت تاریخی در بستری از حقایق است؛ ملاقات دو انسانِ به نظر کاملا متفاوت: در یک سو یوزف برویر؛ پزشک مشهور و ثروتمند وینی که مورد احترام همکاران و دانشگاهیان است، همسری دلسوز و چند فرزند دارد، چند کشف پزشکی و میراث علمی ارزشمند برجای گذاشته و از دید یک ناظر خارجی عملا فردی موفق تلقی می شود ... و در سوی دیگر فریدریش نیچهی بیمار و تنها، که کرسی استادی دانشگاه را به علت بیماری از دست داده، تنها عدّهی معدودی از دوستان فرهیختهاش نبوغ او را درک میکنند و به تعبیر خودش برای نسل های آینده می نویسد و فعلا گمنام است . هر چه صفحات رمان، بیشتر ورق میخورند، میبینیم با وجود تفاوتهایی در ظاهر، این دو شخصیت بیشتر از آنی که شاید در ابتدا به نظر میرسید، افکار مشابهی دارند و از درد مشترکی رنج میبرند و هر دو امیدوارند بتوانند به دیگری کمک کنند. شخصیت مهم دیگرِ حاضر در رمان، زیگموند فروید است که هنوز یک دانشجوی پزشکی است. او با یوزف برویر و خانوادهاش صمیمی است و ضمنا به او به چشم یک راهنما و چه بسا استاد نگاه میکند.
نویسندهی کتاب، دکتر اروین یالوم، استاد بازنشستهی روانپزشکی دانشگاه استنفورد و یک روان درمانگر اگزیستانسیل است. برای شرح چیستی «روان درمانگر اگزیستانسیل» از مقدمهی کتاب دیگر او «رواندرمانی اگزیستانسیل» (ترجمهی دکتر سپیده حبیب) نقل قول میکنم:
روان درمانی اگزیستانسیال گونهای روان درمانی پویا یا پویه نگر است. «پویا» اصطلاحی است که در حیطهی بهداشت روان به صورت «روان پویه شناسی» (psychodynamics) زیاد استفاده میشود ... «پویا» یا «دینامیک» در معنای غیر تخصصیاش انرژی و حرکت را به ذهن متبادر میکند؛ ولی معنای تخصصیاش این نیست ... این اصطلاح کاربردی تخصصی دارد که مفهوم «نیرو» در آن مستتر است. اصلیترین کمکی که فروید به درک انسان کرد، مدل پویه نگر کارکرد روانیاش بود: مدلی که فرض را بر وجود نیروهای متعارضِ درون فرد میگذارد و اندیشه، احساس و رفتار او را چه سازگار یافته باشد و چه بیمار گونه، نتیجهی این نیروهای متعارض میداند. به علاوه، - و این نکته مهم است - این نیروها در سطوح مختلفی از آگاهی قرار دارند؛ در واقع بعضی کاملا ناخودآگاهند.
نویسنده کمی بعد به سراغ «روان پویه شناسی اگزیستانیسال» میرود:
دیدگاه اگزیستانسیال بر تعارض اساسی متفاوتی تأکید دارد: نه تعارض با غرایز سرکوب شده [ در روان پویه شناسی فرویدی ] و نه تعارض با بالغین مهم درونی شده [ که در روان پویه شناسی نئوفرویدی مطرح است ]، بلکه تعارضی حاصل رویارویی فرد با مسلمات هستی. منظورم از «مسلمات» هستی دلواپسیهای غایی مسَلَم است، ویژگیهای درونی قطعی و مسلمی که بخش گریزناپذیری از هستی انسان در جهان آفرینشند ... همان «سازه های عمیقی» که ازین پس «دلواپسی های غایی» میخوانمشان ... : مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. رویارویی فرد با هر یک از این حقایق زندگی، درونمایهی تعارض پویای اگزیستانسیال را میسازد.
روان درمانی اگزیستانسیال ارتباط نزدیکی با مکتب فلسفی اگزیستانسیالیسم دارد و تا جایی که من فهمیدهام، این مکتب فلسفی، در تفاوت با نهیلیسم (پوچ گرایی) که بر اساس بیهدفی و پوچی زندگی است، رویکردی با سمت و سوی «خلق هدف» ضمن پرداختن به همان چهار دلواپسی غایی اشاره شده دارد. آشنایی با چیستی رواندرمانی اگزیستانسیل در بهتر دنبال کردن خط فکری نویسنده کمککننده است.
ادامهی مطلب نگاه من به برخی جنبههای رمان است و پایان داستان یا مطلب خاصی را لو نمیدهم.
تازه ترین رمان دن براون ، داستان دیگری از مجموعه ی ماجراهای نمادشناس مشهور ، رابرت لنگدان است . لنگدان این بار درگیر ماجرایی است که دانشجوی سابقش در هاروارد ، ادموند کرش ، ثروتمند پیشرو حوزه ی علم و فناوری خصوصا علوم کامپیوتر ( شخصیتی شاید شبیه به تونی استارک یا حتی ایلان ماسک ) در قلب آن قرار دارد و عمده ی داستان و ماجرا هم در کشور اسپانیا اتفاق می افتد ...
رمان در همان سبک معمول دن براون است ؛ فصل هایی مجزا و خطوط روایی موازی که داستان را ذره ذره پیش می برند و سعی در بیان برخی حقایق پنهان تاریخی دارند . جنایتی رخ می دهد و رابرت لنگدان ، استاد دانشگاه هاروارد ( با آن ساعت میکی موس همیشگی ! ) در تلاش برای باز کردن گره های معمای پشت پرده است . اگر از رمان های قبلی دن براون در مجموعه ی رابرت لنگدان ( فرشتگان و شیاطین ، راز داوینچی ، نماد گمشده و دوزخ ) خوشتان آمده ، به احتمال زیاد از این کتاب لذت می برید اما پس از مطالعه ی همه ی پنج کتاب ، میتوان یک سیر تحول خاص را لابه لای داستان ها مشاهده کرد . گرچه از همان فرشتگان و شیاطین ، شیفتگی و علاقه ی دن براون به موضوعات محبوب علمی محسوس بود اما کفه ی ترازو به سمت افشاگری ها و مسائل تاریخی سنگینی می کرد . رفته رفته از راز داوینچی به بعد افشاگری ها جایشان را به برخی گمانه زنی های علمی دادند و به نظر میرسد دن براون بیشتر افشاگری های تاریخی خود را رو کرده است و حالا عموما مایه های علمی و چه بسا علمی تخیلی در رمان هایش به کار می برد تا جایی که در " خاستگاه " دیگر خبری از راز تاریخی جنجال برانگیز یا یک انجمن سری نیست . عملا می توان دوزخ و خاستگاه را متفاوت با سه رمان اول این مجموعه دانست .
خاستگاه ، همان طور که از نامش پیداست ، به یکی از بنیادی ترین سوال های بشر می پردازد : " این که از کجا آمده ایم ؟ " و ذهن خواننده را از همان ابتدا با پاسخ هایی که تک تکمان به این سوال داده ایم درگیر می کند . اشتیاق برای شنیدن جواب نویسنده و شاید بارقه ای امید برای آشنا شدن با نگاهی تازه به این مسئله ، برای افراد کنجکاو دام هوشمندانه ای است که وادارشان می کند تا آخرین صفحه رمان را دنبال کنند . این حس تعلیقی است که در هر پنج کتاب مجموعه ی رابرت لنگدان موج می زند و جالب اینکه نمیشود گفت پایان بندی رمان و پاسخ به این سوال ناامید کننده است ؛ شاید لفظ چالش برانگیز و یک " گمانه زنی " با پشتوانه ی یک سری حقایق علمی و چاشنی تخیل توصیف خوبی از آخر داستان باشد .
زیبایی همیشگی این مجموعه کتاب ها از نظر من ، توصیفات شهر هایی پر از آثار و بناهای مشهور تاریخی یا مدرن و همچنین وصف شاهکار های هنری است . در "دوزخ " برای قرار گرفتن هر چه بیشتر در فضای داستان سعی می کردم تا با جستجوی نام مکان ها ، تصاویرشان و حتی استفاده از نقشه های سه بعدی گوگل ، هر چه بیشتر در جریان داستان قرار بگیرم ، هر آنچه توصیف می شود عینا مشاهده کنم و هر چه بیشتر از این سفر مجازی لذت ببرم . در حین مطالعه با زیرمجموعه ای از گوگل به نام Google Arts & Culture آشنا شدم که بازدید از موزه ها و اماکن تاریخی را به صورتی سه بعدی و مشاهده ی آثار هنری را با کیفیت تصویری بالا برایم ممکن کرد و آشنایی با این وبسایت و اپلیکیشنش طی مطالعه ی " خاستگاه " خالی از لطف نبود .
مثل همیشه ترجمه ی دوست داشتنی حسین شهرابی به جذابیت کتاب افزوده و پاورقی ها حین مطالعه ی کتاب دلنشینند . متاسفانه خاستگاه برای گرفتن مجوز چاپ ، چند صفحه ای حذفیات و سانسور داشته که آن ها را هم حسین شهرابی در وبلاگ تلگرامیش ( تأملات علمی تخیلی ) منتشر کرده و می توانید ترجمه ی کامل کتاب را به این شکل داشته باشید .
در کل اگر بخواهم " خاستگاه " را با بقیه ی رمان هایی که از دن بروان خوانده ام مقایسه کنم در پایین ترین جایگاه در کنار " نماد گمشده " قرار می گیرد و همچنان " راز داوینچی " و " دوزخ " محبوب ترین داستان هایم از مجموعه ی رابرت لنگدان هستند . " غافلگیری " شخص من در چهار رمان قبل خصوصا در راز داوینچی بیشتر بود و می توانم بگویم در خاستگاه از اواسط داستان ظنی بردم که آخر کار هم درست از کار در آمد و به نظرم این حاکی از کلیشه ای بودن پایان بندی داستان است . به هر حال مطالعه ی این کتاب را به دوستداران رمان های قبل دن براون پیشنهاد می کنم ، و کسانی که می خواهند از این مجموعه برای اولین بار کتابی مطالعه کنند ، شاید "راز داوینچی" و یا "فرشتگان و شیاطین" انتخاب مناسب تری است . در کل هر 5 رمان داستانی کاملا مجزا و مستقل از هم دارند و پیوستگی خاصی بینشان نیست و این آزادی عملی می دهد برای انتخاب نقطه ی شروع درگیری با ماجراهای رابرت لنگدان .
فانوس همان شعلهای است که در تاریکیها میسوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوششانسش «دریایی» اند؛ اما چند قدم مانده به آب، به خاک زنجیر شدهاند و هر شب «نور» فریاد میکنند ...