اسفندماه کارآموز بخش عفونی بیمارستان بودم. روزهای تلخ و شیرینی بود. بخش با «سه میم!» (سه رفیقم که اسم هر سه‌تایشان با م. شروع می‌شود) خوش می‌گذشت، استادمان خوش‌اخلاق بود و چند دفعه هم چهارنفری بعد از آف‌های زودهنگام (که نمی‌دانید چقدر می‌چسبد!) به دل کافه‌ها زدیم. از شیرینی‌اش گفتم؛ تلخی‌اش را در جریان داشتن روند تشخیصی بیماری‌ام و هر روز روبرو شدن با نگار خلاصه می‌کنم. 

به تازگی با کتابی به اسم «سفر به انتهای شب» به قلم لویی فردینان سلین و با ترجمه‌ی فرهاد غبرایی آشنا شده‌بودم. گویا این کتاب بعد از چند نوبت چاپ، مجوز نمی‌گیرد و در حال حاضر یا باید به نسخه‌ی پی‌دی‌اف کتاب رضایت داد، یا به چاپ اُفست. آن موقع هنوز نسخه‌ی افست را نداشتم. صبح‌ها، بعد از نوشتن برگه‌ی «پیشرفت بیماری» یا «شرح حال» بیمارها و قبل از سررسیدن استاد، روی صندلی‌های بخش با آن دیوارهای سبزپسته‌ای، یا روی تختی که در راهروی انتهای بخش جا خوش کرده‌بود، می‌نشستم و در صفحه‌ی موبایل شرح ماجراهای نقش اول داستان، فردینان باردامو را می‌خواندم. چندین و چند فصل خواندم ولی بخش تمام شد و ملال غلبه کرد و کتاب فراموش شد تا بعد. 

اواسط اردیبهشت به واسطه‌ی جمعی مجازی از دوستان کتاب‌خوان، خبردار شدم که یک نفر کتاب‌هایش را از طریق یک کانال تلگرامی برای فروش گذاشته و تا چشمم به «سفر به انتهای شب» خورد، عزمم را جزم کردم تا آن را بخرم؛ و یگانه، یکی از همین رفیق‌های مجازی، پیش‌دستی کرد و کتاب را به جای من خرید و برایم فرستاد. و اینطور شد که بالاخره در شانزده اردیبهشت نسخه‌ی افست کتاب به دستم رسید.

به نظرم یکی از زیبایی‌های خواندن کتاب‌های دست دوم، یادگارهایی‌است که از صاحبان قبلی‌شان به تن دارند. در صفحه‌ی عنوان کتاب نوشته‌شده «تقدیم به خواهر گلم، تولدت مبارک» و تاریخ بیست و نهم شهریور 97 زیرش نقش بسته؛ همینطور خواننده‌ی کتاب زیر تعدادی از جمله‌ها خط کشیده‌بود تا ناخواسته زحمت من را کمتر کند! 

با توجه به اینکه طرح مبهمی از آنچه در اسفندماه خوانده‌بودم یادم مانده‌بود، از اول شروع کردم. این کتاب، نخستین رمان لویی فردینان سلین، نویسنده‌ی فرانسوی و یک داستان نیمه خود‌زندگی‌نامه-نیمه تخیلی است. قصّه‌ی ماجراجویی‌هایی است که از فرانسه و جنگ جهانی دوم شروع می‌شود و تا شاخ آفریقا می‌رود، بعد نوبت به آمریکا می‌رسد و در انتها دوباره فرانسه. فردینان باردامو، آینه‌ی نویسنده‌ی کتاب، یک پزشک است؛ و متفکر و بدبین به دنیا و ساکنانش. بدبیاری هم کم نمی‌آورد و با این حال جایی از کتاب می‌گوید:

واقعیت احتضاری است که تمامی ندارد. واقعیت این دنیا مرگ است. باید بین مرگ و دروغ یکی را انتخاب کرد. من هرگز نتوانسته‌ام خودکشی کنم.

کم نبودند جمله‌هایی که به نظرم ارزش چندباره خواندن یا ساعتی فکر کردن داشتند. کتاب ارزشمندی است. می‌توانید پی‌دی‌اف نسخه‌ی ترجمه‌شده‌ی آن را از این لینک دانلود کنید. 

دیروز که کتاب تمام شد، مصادف بود با روز تماشای آخرین قسمتی از سریال Office که شخصیت مایکل اسکات در آن حضور دارد. روزی پر از خداحافظی. عصر که رسید، کیلومترها رکاب زدم و بالاخره شب هنگام، در آن قلّه‌ی اطراف پارک ایل‌گلی تبریز آرام گرفتم. آدم اگر حواسش را جمع کند، تغییرات درونش را می‌فهمد، و من حس کردم تکه‌هایی از من در حال مرگند؛ و دیگر از مردنشان هراسی ندارم. رها کرده‌ام؛ مثل رها کردن فرمان دوچرخه در یک سرپایینی و ایستادن روی پدال‌ها ... نزدیک‌ترین تجربه‌ام به پرواز.