۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فصلنامه ی سان» ثبت شده است

بلوغ

... [فکر کرد] به اینکه کاش آن شیرین‌کاری را کرده‌بود.

خواستم بروم سراغ داستان بعدی ولی نرفتم. با خودم گفتم «دلت ترش می‌کند، بذار این یکی کامل هضم شود». لای شماره‌ی هفتم مجله‌ی سان را بستم و از حالت درازکش روی چمن‌ها درآمدم و نشستم. در سایه بودم؛ سایه‌ی درختی در سمت راست که گاهی نور از لای برگ‌هایش لب‌پر می‌زد. سمت چپم آبراهه‌ای با عرض سه‌ چهار متر بود که جریان آب کم‌جانی از آن می‌گذشت: نقطه‌ی مطلوبی برای نشستن در خنکای شهریور و تماشای طبیعت. روبرویم درختی است که با یک تنه‌ی قطور از زمین پا می‌گیرد و یک متر نگذشته دو شاخه می‌شود؛ دو تنه. انگار که دو درخت با هم در یک ریشه فرود آمده‌باشند. با برگ‌هایی شبیه برگ سرخس. سمت راستی با شاخه‌های خمیده و کوتاه‌ در سایه است، و دیگری قدبلند با شاخه‌هایی برافراشته در نور. دو سرنوشت برای یک جوانه در یک قاب، در آن واحد. 

تردید در من موج می‌زند. با عقب‌گرد آن آرام می‌گیرم و راکدم؛ و با خیزبرداشتنش لحظه‌ای در جنب و جوش. همین حالا که می‌نویسم و شب است، دلم خواست در خلوت شبانه‌ی دریا روی شن‌های ساحل نشسته‌بودم و به پیش و پس رفتن آب نگاه می‌کردم؛ مثل تورو در «چوب نروژی». تاریکی بی‌نهایت شب و بازتاب آن در آب دریا، لرزه به دل بیننده می‌اندازند ولی نوعی آرامش و رهایی در این نوسانِ مدامِ موج هست که به حرف و قلم نمی‌آید. دو هفته قبل یادداشتی برای کتاب «چوب نروژی» نوشتم که به خاطر خودسانسوری عقیم است و احتمالا هیچ وقت منتشرش نکنم؛ ولی دوست دارم لحظه‌ای تورو، شخصیت اول رمان را در آن حال تصور کنم و بی هیچ دلیلی گمان کنم که به ناگازاوا فکر می‌کرد؛ مثل من، همین حالا. به اینکه شاید رگه‌هایی از سیری‌ناپذیری ناگازاوا در وجود او رخنه کرده‌ و به همین خاطر کسی را رها کرده‌بود و حالا احساس گناه او را رها نمی‌کرد. 

یک جایی از داستان، تورو از هاتسومی، دوست‌دختر ناگازاوا، می‌پرسد «یعنی واقعا اینقدر دوستش داری؟» و دخترک (کاف تحبیب است) سر تکان می‌دهد و تورو جواب می‌دهد چه خوب است که از عشقت مطمئنی. چه خوب. و تورو دلش به حال هاتسومی می‌سوزد که گیر چه آدمی افتاده؛ ناگازاوایی که کور است و مغرور. رگه‌هایی از او در من؟ شاید ...

از جا بلند می‌شوم؛ پشت سرم تنه‌ی درختی به همان قطر درخت روبرویی و چه بسا بیشتر هست؛ یک متر از زمین سر بر نکشیده که قطع شده. از قطر تنه، بلندایش را حدس می‌زنم؛ شاید زمانی برافراشته‌ترین درخت این اطراف بود. حالا ریشه‌های ضخیمش به رنگ استخوانی، مثل شعاع‌هایی از مرگ، از زمین بیرون زده‌ و حلقه‌های عمرش در حال پوسیدنند.

روبرویمان احتمالات و مرگ در کمین؛ زندگی بازی غریبی دارد. 

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۱۱
فانوسبان

«سان» ، رستاخیز «داستان»

اولین باری که ماهنامه ی «داستان» همشهری را ملاقات کردم ... مطمئن نیستم دقیقا کی بود . نمیدانم چرا در خاطراتم تصویر شماره ی دی 1392 ، ویژه ی شب یلدا زنده می شود ؛ با آن عکس روی جلد ؛ دختر یا پسر بچه ای که به زمین خیره است و مایی که از بالا به او نگاه می کنیم ، فقط فرق سرش را می بینیم ...  و او دنبال چیزی می گردد ، شاید دانه ای از دانه های اناری که روی میز پخش شده .

داستان دی ماه آن سال را ورق می زنم ... «شب چله و چهلمین شماره ی پیاپی ماهنامه ی داستان همشهری . این هم زمانی را به فال نیک می گیریم ... » . متن اولین یادداشت سردبیر تازه ی آن روز های داستان ، خانم مینا فرشیدنیک را ادامه می دهم و چهار صفحه ی بعد ، به یادداشت تحریریه ی « داستان » می رسم : « همه ی ما اولین روز ورودمان را به «داستان» خیلی خوب به یاد داریم ؛ پا گذاشتن به فضایی نسبتا کوچک در یکی از طبقه های ساختمان گروه مجلات همشهری و گفت و گو با سردبیری که با انگیزه و جدیت از ایده های جذاب و گاه بلند پروازانه حرف می زد . از شکل گرفتن یا بهتر شدن مجله ای که دیده یا ندیده دوستش داشتیم . چانه زدن ها و اما و اگر هایمان زیاد طول نکشید و چند روز بعد خودمان را جزو خانواده ای احساس کردیم که به هدفش یعنی برگرداندن داستان به سبد خانوار باور دارد ؛ به اهمیت کلمه ها و احترام جمله ها و حیات متن ها ؛ به روحی که می تواند در یک نوشته یا عکس جاری باشد ، از نقطه ی پایان متن یا لبه ی قاب عکس سرریز کند و مخاطب را در خودش فرو ببرد . به مجله ای که به اعتبار جذابیت های بیرونی و درونی اش ، بتواند به خواننده هایش هشدار غرق شدن بدهد . از آن روز ، حفظ این خانواده و هدف ها و آرمان هایش آرزو و دغدغه ی اصلی مان شد و در فراز و نشیب ها و شرایط دشوار ، کنار هم نگه مان داشت . در سختی های آغاز راه ، در تنگناهای مقطعی ، در فشار انتظار های مخاطب و بالاخره وقتی خانم مرشد زاده از خانواده ی داستان جدا شد ... »

«داستان» از تیر ماه 89 تا اردیبهشت 90 ، در قالب ضمیمه ی مجله ی خردنامه ی همشهری و از خرداد ماه 90 به شکلی مستقل چاپ شد.

اما کتابخانه ام ، خاطراتم را کم اعتبار می کند . در قفسه ، شماره ی آذر قبل تر از دی جاخوش کرده . شاید اولین شماره ای از داستان که لمس کردم ، دی بود اما چندی بعد ، پس از ذوق زدگی ام از کشف مجله ، مرد پشت پنجره ی دکه ی روزنامه فروشی ، شماره ی آذر را نشانم داده بود که : « فروش نرفته و قراره برگشت بزنم ...» ... یا شاید آذر ماه ، ملاقاتش کرده بودم اما از دی ماه به آن ... به او (داستان ها هم هویتی دارند ) عادت کردم . 

آذر 1392 آخرین شماره ای از مجله بود که نفیسه مرشد زاده سردبیری آن را بر عهده داشت و سکان کشتی داستان را پس از او ، مینا فرشیدنیک در دست گرفت ... تا مرداد 97 که سردبیری ، به آرش صادق بیگی رسید و مهر ماه 1397 ، آخرین شماره ی داستان با تحریریه ی هشت ساله اش بود ، تحریریه ای که به گمانم خیلی ها در آن آمدند و رفتند و بعضی ها از همان اول بودند و ماندند ، اما هر چه بود ، داستان ، همان داستان بود . من شماره ی مهر 97 را نخریدم . آن روز ها زمزمه هایی از خداحافظی در مجموعه مجلات همشهری به گوشم می رسید اما تا به خودم آمدم که آخرین داستان را بخوانم ، تمام شده بود . شماره ی بعدی را که تحریریه ی جدید منتشر کرد ، روی جلد ، کنار «داستان» نوشتند : «ادامه دارد » ، اما برای من تمام شده بود . «داستان» های تازه را نخوانده ام که در مقام مقایسه حرفی بزنم ، اما مهر 97 ، برای من ، تک نقطه ای بود در پایان متنی طولانی که نمی توان سه نقطه اش کرد . تک نقطه ای که هیچ وقت ندیدمش .

ماه پیش ، خبردار شدم تحریریه ی قدیمی داستان ، گرد هم جمع شده اند و فصلنامه ای با عنوان «سان» حاصل کارشان شده که شماره ی بهار 98 ، دومین شماره ی انتشارش است . به دستم که رسید ، از دیدن اسم های آشنا خوشحال شدم . سروش صحتی که قلمش را به لطف داستان شناختم و همیشه از نوشته هایش لذت برده ام . مژده دقیقی ای که با انتشار ترجمه ی داستان های کوتاه کانن دویل ، نگذاشت فروغ شرلوک هلمز بعد از ترجمه های کریم امامی خاموش شود . آرش صادق بیگی ای که یک روز ، داستانی بسیار شیرین از او در «داستان»ی قدیمی خوانده بودم ( که شاید روزی بین داستان ها بگردم تا دوباره پیدایش کنم . ) و حالا سردبیر است . محمد طلوعی ... محمد طلوعی را وقتی به قدیمی ترین «داستان» ای که دارم ، برگشتم ، پیدا کردم . در آذر 92 ، داستان «بدو بیروت ، بدو » را قلم زده بود ( داستان هم نوعی نقاشی است ... ) و در بهار 98 ، تک نگاره ی «پیاده روی بزرگ» را . 

می خواستم در این پست بیشتر از «سان» و داستان های آن بنویسم اما قصه های قدیمی امان ندادند . خواستم فایل صوتی «چرا شیمی خواندی ؟ » به قلم و با صدای سروش صحت را بین سی دی های «داستان همراه» ( که داستان گاهی در مناسبت ها ، به خوانندگانش هدیه میداد ) را پیدا کنم و به یادگار بفرستم اما گذرم به «کجا می روی ؟ » افتاد ، در سی دی داستان همراه 4 که ویژه ی زندگی نگاره های ایرانی بود . می توانید این متن زیبا را با صدا و به قلم سروش صحت از این لینک دانلود کنید ... یادگاری از آن ایام . 

فصلنامه ی «سان» ، بی شباهت به داستان قدیمی نیست ، «زندگی نگاره» ، «داستان» ، «تک نگاره» ، «درباره ی داستان» و «تک پرده» های متعدد ، قطعات پازل شماره ی بهاره ی «سان» اند که تصویر نهایی آن ، روحی که در تک تک این نوشته ها حضور دارد ، «تغییر» است . این روز ها نمایشگاه کتاب تهران برپاست و «سان» هم در غرفه ای حضور دارد ، به نقل از اکانت اینستاگرامشان در شبستان اصلی ، انتهای راهروی ۱۷ ، غرفه نشر افق . گویا اعضای تحریریه ، علاوه بر مجله ی «سان» که عموما حاوی محتوای داستانی است ، مجله ای دیگری تحت عنوان «ناداستان» هم منتشر کرده اند که پر از روایت های مستندی است .

اگر مایل به خرید نسخه ی الکترونیک «سان» بودید ، می توانید در طاقچه هم ، آن را تهیه کنید . 

 

پ.ن: این مطلب را پس از انتشار که خواندم ، انگار چند خطی کم داشت . راستش تکه شعری در ابتدای «سان» بود از بیژن گلکی که آن اولین دفعه ی خواندن ، در فهم معنایش کمی گیج شدم تا بالاخره فهمیدم : 

ای در خیال شیشه مانده به زندان

ما بی تو خوش نئی ایم 

تو بی ما چگونه ای ؟ 

 

به گمانم کلید حل معنای لطیف آن در این است که «شیشه ی خیال» به رسمی شاعرانه (که اسمش یادم نیست!) ، «خیال شیشه» شده . داستان ها با اینکه از جنس تخیلات نویسنده هستند ، گاهی و یا شاید معمولا ، قاب عکس تکه هایی از گذشته ، زندگی یا آرزو هایشان هستند . خیالی که از لا به لای شفافیت آن ، به تماشای حسرت هایشان می نشینند و می نشینیم ... و مینویسند و میخوانیم شرح و وصفشان را ، از شنیدن پاسخ سوال  تو بی ما چگونه ای ؟ 

۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۱۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

آینه

" بچه ی آدم ظاهرا از سه ماهگی نسبت به تصویر خودش معرفت دارد . خودش را وقتی در آینه می بیند می شناسد . حتی انگار شناخت بچه ی آدم از دنیا ذاتی تر است ، مثلا نوزاد فکر می کند دو چیز که همزمان حرکت می کند ، جسم واحدی است ، پیوستگی را درک می کند . یعنی در سه ماهگی هم می فهمد کیست هم می داند به چیز هایی وصل نیست . پس چرا هر چه سال دار تر می شویم این معرفت را از دست می دهیم ؟ چرا نمی فهمیم کی هستیم یا چه چیز هایی در زندگی مان هست که به ما پیوسته نیست ؟ " 

تک نگاره ی " پیاده روی بزرگ " ، محمد طلوعی ، فصلنامه ی سان ، بهار 1398

 

بعضی روز ها ، حرف های سرریز شده ی دل را نمی توان بیرون ریخت و صداهای گرفته را نمی توان صاف کرد . حکایت آن روز هایی است که بین کاری که باید بکنیم و کاری که می خواهیم بکنیم گیر می کنیم و "ثانیه گذار" زندگیمان قفل می کند و چرخ دنده هایمان فلج می شوند . هنوز نمی دانم آن روز ها چه باید کرد ... هم صحبت داشتن ، خیلی خوب است ، اما آن روز هایی که صحبت کفاف نمی کند ، یکی باید باشد که حالت را بفهمد ؛ نه ، فهمیدن حال هم کافی نیست ، لازم است شریک حالت شود ؛ این ایثار را بکند که نصف بار را بردارد و با هم تا غروب آن روز بروید ... ولی هیچ کس نمی تواند شریک حال ما باشد . غیر ممکن است . حتی اگر دو نفر یک غم مشترک را از سر گذرانده باشند ، هیچ کدام "شریک غم " یکدیگر نیستند ، هر کدام غم خودشان را دارند . 

ساکتیم ، چون راه گلویمان بریده ، و "دلسنگیم " چون سکوت ها رسوب کرده اند . شاید در این شرایط یک تکیه گاه بی حرکت ، بهترین مسکن گذر این حال و روز است ... که سنگینیمان را به " او " یا " آن " تکیه دهیم و به سکوت و یا -اگر خوشبخت باشیم - به موسیقی و یا - اگر خیلی خوشبخت باشیم - به ضربان قلبش گوش کنیم ... و نپرسد : چه مرگت است ؟ 

در ستایش و نکوهش امید ، زیاد نوشته اند . چند وقتی است فکر می کنم امید ، بیهوده زجرکشمان می کند . واقعیت ها با تلاطم بازتابشان در آب ، تغییری نمی کنند ... "چرا نمی فهمیم کی هستیم یا چه چیز هایی در زندگی مان هست که به ما پیوسته نیست ؟ " در زندگیمان هست ولی به ما پیوسته نیست ؛ اما هست ! خودش هم در زندگی ما هست . پیاده های یک راهیم اما یکی نیستیم ... تنهاییم ، و باید یاد بگیریم خودمان قدم برداریم ، نه اینکه به امید هل دادن دیگری صبر کنیم . 

شاید آدم بالغ پنجاه و سه ساله هم مثل بچه ی آدم سه ساله معرفتش ناقص است ... او تصویری در آینه می بیند و به دو تا " نصفی " فکر می کند نه یکی " یک " .

(چند خطی که ای کاش دیروز می نوشتم )

پ.ن : " می شکنم آینه رو تا دوباره ... نخواد از گذشته ها حرف بزنه ... آینه میشکنه هزار تیکه میشه ... اما باز تو هر تیکه اش عکس منه ... "

۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۳ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان