... [فکر کرد] به اینکه کاش آن شیرین‌کاری را کرده‌بود.

خواستم بروم سراغ داستان بعدی ولی نرفتم. با خودم گفتم «دلت ترش می‌کند، بذار این یکی کامل هضم شود». لای شماره‌ی هفتم مجله‌ی سان را بستم و از حالت درازکش روی چمن‌ها درآمدم و نشستم. در سایه بودم؛ سایه‌ی درختی در سمت راست که گاهی نور از لای برگ‌هایش لب‌پر می‌زد. سمت چپم آبراهه‌ای با عرض سه‌ چهار متر بود که جریان آب کم‌جانی از آن می‌گذشت: نقطه‌ی مطلوبی برای نشستن در خنکای شهریور و تماشای طبیعت. روبرویم درختی است که با یک تنه‌ی قطور از زمین پا می‌گیرد و یک متر نگذشته دو شاخه می‌شود؛ دو تنه. انگار که دو درخت با هم در یک ریشه فرود آمده‌باشند. با برگ‌هایی شبیه برگ سرخس. سمت راستی با شاخه‌های خمیده و کوتاه‌ در سایه است، و دیگری قدبلند با شاخه‌هایی برافراشته در نور. دو سرنوشت برای یک جوانه در یک قاب، در آن واحد. 

تردید در من موج می‌زند. با عقب‌گرد آن آرام می‌گیرم و راکدم؛ و با خیزبرداشتنش لحظه‌ای در جنب و جوش. همین حالا که می‌نویسم و شب است، دلم خواست در خلوت شبانه‌ی دریا روی شن‌های ساحل نشسته‌بودم و به پیش و پس رفتن آب نگاه می‌کردم؛ مثل تورو در «چوب نروژی». تاریکی بی‌نهایت شب و بازتاب آن در آب دریا، لرزه به دل بیننده می‌اندازند ولی نوعی آرامش و رهایی در این نوسانِ مدامِ موج هست که به حرف و قلم نمی‌آید. دو هفته قبل یادداشتی برای کتاب «چوب نروژی» نوشتم که به خاطر خودسانسوری عقیم است و احتمالا هیچ وقت منتشرش نکنم؛ ولی دوست دارم لحظه‌ای تورو، شخصیت اول رمان را در آن حال تصور کنم و بی هیچ دلیلی گمان کنم که به ناگازاوا فکر می‌کرد؛ مثل من، همین حالا. به اینکه شاید رگه‌هایی از سیری‌ناپذیری ناگازاوا در وجود او رخنه کرده‌ و به همین خاطر کسی را رها کرده‌بود و حالا احساس گناه او را رها نمی‌کرد. 

یک جایی از داستان، تورو از هاتسومی، دوست‌دختر ناگازاوا، می‌پرسد «یعنی واقعا اینقدر دوستش داری؟» و دخترک (کاف تحبیب است) سر تکان می‌دهد و تورو جواب می‌دهد چه خوب است که از عشقت مطمئنی. چه خوب. و تورو دلش به حال هاتسومی می‌سوزد که گیر چه آدمی افتاده؛ ناگازاوایی که کور است و مغرور. رگه‌هایی از او در من؟ شاید ...

از جا بلند می‌شوم؛ پشت سرم تنه‌ی درختی به همان قطر درخت روبرویی و چه بسا بیشتر هست؛ یک متر از زمین سر بر نکشیده که قطع شده. از قطر تنه، بلندایش را حدس می‌زنم؛ شاید زمانی برافراشته‌ترین درخت این اطراف بود. حالا ریشه‌های ضخیمش به رنگ استخوانی، مثل شعاع‌هایی از مرگ، از زمین بیرون زده‌ و حلقه‌های عمرش در حال پوسیدنند.

روبرویمان احتمالات و مرگ در کمین؛ زندگی بازی غریبی دارد.