شعلهای بود و شبی ...
پ.ن: «باز من دیوانهام، مستم ... »
خاطراتی هست که از زوال در امانند؛ از بس که احساسات با آنها در هم تنیدهاند ... فقط مرگ میتواند آنها را نیست کند. امشب که من نگاهم به جاده و مقصد نبود و از تماشای همسفر سیر نمیشدم، یکی از آن خاطرات رقم خورد. نمیدانم چرا چشمانم میسوزند ... گمانم به قول نگار، مثل رؤیا بود؛ باورنکردنی، شیرین ...
دیگر (امیدوارم) تنها نیستم.
به یادگار، دی
خوابآلوده صدای باران را شنیدم. بعد انگار که قطرهها به جای زمین به صورتم بپاشند، از خواب بیدار شدم ... «نیمهبیدار» شاید لفظ بهتری باشد. زودتر از معمول حاضر شدم و صبحانهی مختصری خوردم و از خانه بیرون زدم. خودآگاه من در مرز خواب با بیداری بود، انگار که در رؤیایی شیرین راه بروم. پشت فرمان بودم و برفپاککن چپ و راست میرفت تا مرا در این خلسه نگاه دارد. هیچ صدایی در پسزمینه نبود، نه موسیقی، نه رادیو، نه گفت و گو. فقط صدای خلوتِ خیابانها و باران میآمد. همهی چراغها سبز میشدند، همهی ماشینها کنار میکشیدند. انگار نیرویی ماورایی راه را برای من باز میکرد؛ من موسی در سبد بودم و نیل مرا پیش میراند.
به والمان که رسیدم، درست روبروی خروجی کوچهی ارگ، زیر بیدهای مجنون، بین دو ردیف ماشین که تا چندین متر آن طرفتر چیدهشدهبودند، یک جای پارک بود. ترمزِ دستی را که کشیدم، کوله را به دوش انداختم و راه افتادم سمت خیابان طالقانی. همچنان نیمهبیدار بودم. برخلاف سکوت ماشین، حالا صداهایی از هندزفری پخش میشد که یادم رفته چه و از که بود. باران نمنم میبارید و هنوز چتر لازم نبود. چند صد قدم که رفتم، صدای دستگاهی که نمیدانم اسمش دژبر است یا پیکور، موسیقی را مثل آسفالت شکافت. در حال راه رفتن و چند قدم مانده به آن دستگاه سرم گرم تماشای کارگرها بود، بهشان که رسیدم حوصلهام سر رفت و سر برگرداندم، دیدم درست روبروی کتابفروشی دهخدا ایستادهام. هنوز زنجیرهایش (شما بخوانید چشمهایش) را کامل باز نکردهبود. داخل رفتم. یکی از کارگرها فحش رکیکی به یکی از عابرین خیابان داد و حس کردم حالاست که از خواب بیدار شوم و آرامشم طوفان شود؛ ولی نشد. یک زن پشت میز نشستهبود؛ احتمالا دختر یا نوهی دختریِ صاحبِ کتابفروشی. شروع کردم به گشت زدن بین قفسهها و دو تا کتاب برداشتم: یک کتاب که به خاطرش این همه راه آمدهبودم و دیگری هم سوغاتی. برادرِ کتابِ اول را از کیفم درآوردم و چند صفحه را مطابقت دادم تا ببینم ترجمهی تازهی آن میارزد یا نه ... میارزید و به نظرم بهتر آمد. در همان حال بودم که مردی سن و سال گذشته با کت خاکستری و شال گردنی قرمز و یک کلاه بر سر (که فکر کنم اسمش کلاه بِرِه است) داخل آمد. زنِ پشت میز سلامی داد و از جا بلند شد، گویا همدیگر را میشناختند. گفت و گویشان را دقیق نشنیدم؛ ولی انگار نویسنده بود و سراغ یک کتاب آمدهبود. شنید که دارم کتابی از کازوئو ایشیگورو میخرم. پرسید کدام یک از آثارش را خواندهام. برایش دو تا را شمردم و کمی با هم از «بازماندهی روز» با ترجمهی نجف دریابندری تعریف کردیم. بعد گفت ژاپن چهار نویسندهی معاصرِ صاحب نام دارد که زیبا مینویسند. گفت موراکامی؛ از زبانم دررفت که او را در حد پرستش دوست دارم. گفت ایشیگورو؛ زبانم را نگه داشتم که با اینکه اسم و رسمش ژاپنی است، ولی بیشتر اهل انگلیس است تا ژاپن. گفت کوبو آبه که کتابی ازش نخواندهبودم. اسم چهارمی یادش رفتهبود.
پرسید «زن در ریگ روان» از کوبو آبه را خواندهای؟ گفتم نه. گفت فوقالعاده است. سرش را سمت خانم پشت میز گرداند و پرسید که آن کتاب را دارید؟ خانم هم به تبعیت از سؤال او چند دکمه را فشرد و در مانیتور دقیق شد و گفت نه؛ تمام شده.
بعد گفت سر و کار این چهار نویسنده با رئالیسم وهمی (همان رئالیسم جادویی خودمان) است و مغزهای با تخیل معمول چندان از آنها لذت نمیبرند، گریزی به داستایوفسکی زد که در رمان «برادران کارامازوف» نزدیک شصت صفحه از داستان در ذهن ایوان میگذرد و همان تخیلهای معمولی با خواندنش دیوانه میشوند و همان بهتر که بالزاک بخوانند. من (همچنان خوابآلوده) سر به نشانهی تأیید تکان میدادم. حرفهایش که ته کشید (یا به احتمال بیشتری چون وقتش تنگ بود) خداحافظی کرد و رفت.
پرسیدم و گویا آن مرد عبدالمجید نجفی، از نویسندگان نامآشنای تبریز بوده و برای خریدن یک نسخه از آخرین کتاب خودش، «جعبه سیاه نویسنده» آمدهبود. کنجکاو شدم ببینم چطور مینویسد، ولی دو نسخهی باقیماندهی «جعبه سیاه نویسنده» در انبارِ کتابفروشی، زیر تپهای کتاب دفن شدهبودند و عزمی برای کندن نبود. بعدتر که در اینترنت گشتم، فهمیدم «جعبه سیاه نویسنده» در حقیقت جلد دوم از یک سهگانه است؛ پس اصولا باید از جلد اول آن که اسمش «روزگار مهآلود جابر» است قصّه را شروع کنم ... یک جورهایی دوباره دست تقدیر منِ خوابآلوده را در مسیری درست به پیش راندهبود.
زیر چتر در باران، پیاده به والمان برگشتم. هر از چند گاهی دستی که چتر را چسبیده و از سرما کرخت شدهبود، با دست دیگر که داخل جیبِ هودی گرمماندهبود عوض میکردم؛ و با وجود این کرختی، سرما دلنشین بود. دنبال کافهای گشتم تا بتوانم در خلوتش کمی کتاب بخوانم. کرکرهی بیشترشان پایین بود و از بین یکی دو کافهی باز، کافه الیت را پسندیدم. پشت میزی رو به خیابان نشستم و از تماشای باران لذت بردم. چای دمی سفارش دادم و هندزفری در گوش گذاشتم، پلیلیستِ باران اسپاتیفای را پخش و لای کتاب «فلسفهی تنهایی» را باز کردم. خانمی داخل کافه شد، سلام کرد و از من پرسید «آقای پیری؟!» و من گفتم نه من نیستم و بعد که متوجه شد مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته، با آقای پیری تماس گرفت و فهمید کافه را اشتباه آمده. پیری ... کاش موهای ریختهی سر مثل برگهای خزان، در سالی نو دوباره سبز میشدند ...
چای دمی خوشطعمی را مزه میکردم و دربارهی «جوهرهی تنهایی» میخواندم، و موقع فکر کردن، به منظرهی بارانی بیرون خیره میشدم. تازه تازه ذهنم داشت به خودش کش و قوس میداد تا از رخت خواب بیرون بیاید. صبح کمنظیری بود. مدتها بود چنین صبح آرامِ خوبی را تجربه نکردهبودم.
نزدیک نیم ساعت نشستم و سه استکان چای نوشیدم. انتظار داشتم صاحبِ کافه یک «حقِ سرویس» به خاطر اشغال کردن یک میز چهارنفره از من بگیرد؛ ولی برعکس، نه تنها پولی اضافه نگرفت، چای را هم با قیمتی مطلوب در مقایسه با دیگر کافهها حساب کرد. تصمیم گرفتم کمی در شهناز قدم بزنم. هوا سردتر شدهبود و باران شدیدتر.
درِ ماشین را که باز کردم، دیدم قطرهها روی لباسم رسوب میکنند و سفید رنگند. باران، برف شدهبود. به نظرم جادویی آمد که اولین برفِ سال هزار و چهارصدِ تبریز که بارید، من در خیابانهای والمان و شهناز قدم میزدم تا به «قدمِ نورسیده» خوشامد بگویم. برف همیشه برایم نماد پاکی بوده و هست؛ و من آن روز تطهیر شدم.
و گریزی به امروز که یک بیت از یکی از شعرهای قدیمیام را به یاد پنجشنبه کمی عوض کردم:
«تو رؤیای آذر تو برف خزان / منم دفن بهمن به سودای خواب»
حرفهایی هم بود که دلم میخواست در کنار هدیه، به شکلی به دستت برسد. میتوانستم لای کتاب برایت بنویسم؛ دیر به فکرم رسید.
گفتی با این هدیه گذر را سختتر میکنم. راست گفتی. میترسم آرامش این روزهایت را آشوب کردهباشم. قصدم این نبود. فقط میخواستم بدانی که یادم بود؛ که هنوز دوستت دارم. این هدیه بیچشمداشت بود؛ حتی اگر از قبل میدانستم که فرقی به حال سرنوشتمان نمیکند و همچنان قرار است هر کدام راه خودمان را بکشیم و برویم، باز هم این به قول خودم «یادگاری» را به تو میدادم.
حتی انتظار ندارم آن را به این زودیها بخوانی. اگر گذاشتی یک گوشهی قفسهات بماند و خاک بخورد هم برایم قبول است. نه اینکه از خواندنش یا امیدی برای شروع دوبارهی رابطمهمان خوشحال نشوم؛ فقط میخواهم هر چه شد، بعضی محبتها را ابراز کنم و گرهِ بعضی حسرتها را از دلم باز.
انگار که امید داشتهباشم روزی اینجا را بخوانی میگویم؛ اینها را در قالب پیامی برایت نفرستادم، چون حس کردم فرستادنشان یعنی انتظار یک جواب و میشود همان «چشمداشت». شاید سکوت انتخاب بهتری باشد.
رنگ، رنگ، از همه رنگ ...
رنگ مه، وقتی شباهنگام در گردنهها مرا غرق میکند و نمیشود با هیچ قطری از نور آن را شکست.
رنگ دریا، وقتی موجهایش مرا صدا میزنند و من هم صدایش میزنم ولی هنوز زبان یکدیگر را درست نمیفهمیم.
رنگ باران که بیوقفه میبارد تا صداهای مزاحم خوابشان ببرد و من با او در ایوان تنها شوم. و تنها میشوم. و تنها میمانم؛ چون خواب پلکهای زمینیها را سنگین میکند ولی پلکهای مرا نه ... غبارِ چشمهایم را باران تکانده ...
از برزخ خاطرات گذشتم تا به این تکه از بهشت برسم. برزخی که در آن میشل استروگف چشمانش را با دستمالی بستهبود و بهروز کتاب میفروخت و شغالها زوزه میکشیدند. بهشتی که امیدوارم در آن میوهی ممنوعهی قلم را بچشم و خدایش من و باران را به زمین تبعید کند؛ چون دلم میخواهد باران یادم دهد تا من هم به رسم او، خواب از چشمها بگیرم.
دلم میخواهد پیامبر پلکها باشم.
سریال «اداره» (Office) یک Sitcom است که روزمرگیهای کارمندان یک ادارهی فروش کاغذ را به تصویر میکشد؛ شاید طرح کلی آن ملالآور و خستهکننده به نظر برسد ولی برعکس، شخصیت منحصر به فرد کارمندان و مدیران این اداره، تماشای تک تک قسمتها را لذتبخش میکند. داستان سریال حول محور یک یا دو شخصیت اصلی نمیچرخد و تعداد زیادی از کاراکترها دوستداشتنی هستند؛ طوری که وقتی در اواخر فصل هفتم، مایکل اسکات (که مدیر اداره بوده و محبوب دلهاست) بار و بندیلش را جمع میکند و میرود و شما انتظار دارید کیفیت سریال به شدت افت کند و دیگر حرفی برای گفتن و داستانی برای تعریف کردن نماند، در دو فصل باقیمانده، خصوصا فصل آخر غافلگیر میشوید.
کلی حال خوب مدیون این سریال هستم. کاش معادلات زندگی به همین سادگی بودند و میشد با لبخند حلشان کرد؛ شاید هم قلق سادهشدن، در تغییر زاویهی دید باشد؛ کمتر سخت گرفتن و بیشتر خندیدن: یک تیکِ «انجام شد» جلوی قسمت اول میزنم، قسمت دوم هنوز در لیست «آینده» است ... گمانم فعلا آدمِ قانع غمگینی شدهام (شاید هم غلو میکنم).
خلاصه خیال شیرینی است که سنگهایت را با محبوبت وابکنی، با او در مدار مدارا و علاقه بگردی، هر روز علیالطلوع با رضایت از خواب بیدار شوی، هم به کار و مسئولیتت برسی و هم بگو و بخند داشتهباشی. زیبایی غریبی در سادهترین آرزوها و رؤیاها پنهان است؛ و سریال Office آن را با چاشنی خنده به ما نشان میدهد.
صفحه را که بالا پایین میکنم میبینم چقدر قلب تیر خورده روی گچ این دیوار حک شده ... کندهکاریهایی در حال محو شدن. وقتش رسیده یک لبخند هم به یادگار بگذارم.
در گذرم، آرام آرام ... توفیقی اجباری نصیب شده و مدتی از جمع دوستان دور افتادهام. تنها هستم ولی تنهایی نمیکشم. با خودم خلوت کردهام. خوبم. غم هم هست، ولی کم است؛ خیلی کم.
به یادگار، مرداد