۱۴ مطلب با موضوع «روزنه» ثبت شده است

روزنه‌ای به دنیای موراکامی

موراکامی و معروفی دو نویسنده‌ای هستند که آثارشان را بیشتر از هر نویسنده‌ی دیگری می‌پسندم و با اینکه تا به حال بارها از معروفی و داستان‌هایش در وبلاگ نوشته‌ام، موراکامی و کتاب‌هایش تقریبا مسکوت مانده‌اند. شاید علت آن غرابت کارهای موراکامی باشد و همینطور اینکه موراکامی را خیلی قبل‌تر از معروفی می‌شناختم و بعضی از بهترین رمان‌های موراکامی را چندین سال پیش خوانده‌ام. 

هاروکی موراکامی نویسنده‌ی پرکار هفتاد و دو ساله‌ای است. آثارش به چندین و چند زبان ترجمه شده‌اند و هم در ژاپن و هم در کشورهای انگلیسی زبان محبوب است. پای داستان‌های موراکامی به ایران هم باز شده؛ هرچند بیشتر ترجمه‌هایی که تا به حال از کارهای موراکامی خوانده‌ام نتوانسته‌اند آنطور که باید و شاید قریحه و روح داستان را به قالب زبان فارسی درآورند؛ هم به خاطر سانسور و ممیزی، و هم به خاطر اشتباهات مترجم‌ها. 

کاریکاتور بالا عناصر آثار مختلف موراکامی را در قالب یک بازی نشان داده و حکایت از فضای عجیب و غریب داستان‌های موراکامی دارد. اشتباه نکنید؛ کارهای این نویسنده «فانتزی محض» نیستند بلکه معمولا حاصل تلفیق عناصری جادویی با واقعیت زندگی روزمره‌ هستند: به عبارتی «رئالیسم جادویی». سؤالی که برای یک خواننده‌ی فارسی زبان از همه جا بی‌خبر پیش می‌آید این است که باید از کجای این کلاف سردرگم شروع کرد؟ پیشنهاداتی که در ادامه نوشته‌ام بر اساس دو مطلب، یکی از وبسایت Books & Bao و دیگری از وبسایت Penguin Books است و برای طیف‌های مختلفی از کتاب‌خوان‌ها ترتیب داده‌شده و توضیح یا تجربه‌ای شخصی هم به هر کدام اضافه کرده‌ام. ضمنا لینک دانلود نسخه‌ی epub انگلیسی کتاب‌ها هم ضمیمه شده‌است1 ...

ادامه مطلب...
۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۰:۰۵ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

منظومه‌ای از بدبیاری‌ها

هر قصّه‌ای از یک جایی شروع می‌شود. داستان ویولت، کلاوس و سانی بودلیر هم از روزی شروع می‌شود که یک روزِ ابری در ساحل، خبر سوختن خانه‌شان در آتش و درگذشت والدینشان را از یک متصدی امور بانکی می‌شنوند؛ مردی به اسم آقای پُو که قرار است تا رسیدن ویولتِ چهارده‌ساله به سن قانونی، حساب و کتاب داراییِ به ارث رسیده‌ و قابل توجه‌شان را نگه دارد و در این چهارسال آن‌ها را به سرپرستی نزدیک‌ترین قیّم‌شان بسپارد. قیّمی که قلّابی از آب درمی‌آید و در اصل نقشه کشیده تا خودش را به عنوان یکی از نزدیکان بودلیرها جا بزند و ارثیه‌شان را بالا بکشد؛ بازیگری ناشی و کشتی‌شکسته‌‌ به اسم کُنت اُولاف. داستان‌، یک راوی به نام لِمونی اسنیکت هم دارد که از همان اوّل کار، مرتّب هشدار می‌دهد که این قصّه آخر و عاقبت خوشی ندارد و سرگرمی‌های خیلی بهتری به جای دنبال‌کردن زندگی بودلیرها هست و ترجیحا و اگر اجباری در کار نیست، بهتر است برویم پی کار خودمان!

داستان زندگی یتیم‌ها بال و پر باز می‌کند و پای یک سازمان مخفی به اسم .V.F.D به زندگی بودلیرها باز می‌شود و چندین و چند شخصیت می‌آیند و می‌روند ... در اصل در دنیای داستان‌ها سیزده کتاب طول می‌کشد تا قصّه به «آخر» برسد. داستان‌های دنباله‌دارِ A Series of Unfortunate Events مجموعه‌ای داستانی به قلم دنیِل هندلر است که در ایران با عنوان «ماجراهای بچه‌های بدشانس» توسط نشر ماهی منتشر شده‌است. مجموعه‌ای که جزو کتاب‌های کودک و نوجوان به حساب می‌آید؛ ولی با لحن خاص طنزی تلخ که در کتاب‌های با مخاطبان کم سن و سال، کمتر به چشم می‌خورد.

با اینکه اقتباس قدیمی‌تری از این کتاب‌ها در قالب یک فیلم سینمایی با بازی جیم کری ساخته‌شده و خیلی‌ از هم سن و سال‌های من آن را دیده‌اند و یادشان هست، آشنایی من با سری حوادث ناگوار از راه سریال تازه‌تر و خوش‌ساختِ سه فصلی‌ای بود که از سال 2017 تا 2019 از شبکه‌ی نتفلیکس پخش شد. سریالی که در آن نیل پاتریک هریس (بازیگر نقش شخصیت بارنی در سریالِ کمدی How I Met Your Mother) نقش کنت اولاف را ایفا می‌کند و ضمنا نویسنده‌ی کتاب‌ها روی ساخت تک تک قسمت‌ها نظارت داشته؛ پس اقتباسی وفادار به داستان کتاب‌هاست. 

کتاب‌ها را نخوانده‌بودم تا با شخصیت‌ها خاطره داشته‌باشم و شاید اگر قرار بود منِ تنها پای سریال بنشیند، بعد از چند قسمت به بهانه‌‌ی کودکانه بودن بی‌خیالش می‌شدم؛ ولی از آنجایی که روی مبل دو نفره نگاهم به قضایا فرق می‌کند، چندین و چند شب، دو نفری نشستیم به تماشای افت و خیز داستان بودلیرها و از آن لذت بردیم. شاید اگر کسی یا کسانی را سراغ دارید که بودن با آن‌ها مساوی با تماشای زندگی از پشتِ عینکی رنگی‌تر است یا اگر چنین عینکی به چشم دارید (که خوشا به حالتان!)، داستان زندگی بودلیِرها را با شور و شوق و کمی غم دنبال کنید. تبار غم این سریال به ساکنین سرزمین‌های گرم گذشته برمی‌گردد، مثل غم غروب روزی که فردای آن قرار است از خانه‌ای پر از خاطرات دوران کودکی اسبا‌ب‌کشی کنید.

راستش این پست هم از آن پست‌های پیش‌نویس‌ِ در شُرُف محتوم شدن بود که با کوتاه‌کردن آن به زندگی برش می‌گردانم. می‌خواهم سخن را کوتاه کنم و صرفاً به یکی از سکانس‌هایش اشاره کنم.

 

در پایان هشتمین قسمت از فصل دوم، بودلیرها از دست مردم و پلیسی که آن‌ها را به چشم قاتلینی متواری می‌بینند، به صندوق عقبِ ماشینِ دشمنِ خونینشان پناه برده‌اند. در آن لحظه برای آن سه نفر، جز امید و خواهر و برادرشان چیزی نمانده‌است. سرها را به هم نزدیک کرده‌اند و از سوراخی در بدنه‌ی ماشین به آسمان شب نگاه می‌کنند و لمونی اسنیکت در پس‌زمینه می‌گوید:

گاهی اوقات زندگی به نظر یک داستان غم‌انگیز میرسه که نویسنده‌ای بی‌رحم و نامرئی داره اونو برای سرگرمی قلم می‌زنه. احساس خوشایندی به آدم دست نمی‌ده، ولی چاره‌ی دیگه‌ای هم نیست.

راست می‌گوید؛ ولی یک روز، وقتی که همه‌ی غم‌ها و دردها در ته اقیانوس ته‌نشین شده‌اند؛ من و تو روی ساحل شنی نشسته‌ایم و یاد گذشته می‌افتیم. زندگی بعضی وقت‌ها خیلی بی‌رحم است، می‌دانم؛ ولی می‌گذرد، مطمئن باش. کافی است شانه‌ به شانه‌ی هم کمی آرام بگیریم و ستاره‌های دریایی را با عینکِ رنگی‌ترمان تماشا کنیم. 

۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۵۶
فانوسبان

برای King Lear

نمایشنامه‌ی «لیرشاه» شکسپیر را نخوانده‌بودم و حتی از پیرنگ داستانش خبری نداشتم. به شوق تماشای ایفای نقش لیرشاه توسط آنتونی هاپکینز، خاک آن آرزویِ قدیمیِ بیشتر سردرآوردن از آثار شکسپیر را کمی گرفتم. فیلم تلویزیونی King Lear که در سال 2018 میلادی از شبکه‌ی BBC Two پخش شده، اقتباسی است دلنشین، خوش‌ساخت، وفادار به متن نمایشنامه و در عین‌ حال نوآورانه. وقایع در دنیای امروز تصویر شده‌اند؛ سربازها اسلحه دارند، ارباب‌ها ماشین‌هایی گران‌قیمت و دیپلمات‌ها کراوات؛ امّا سازندگان فیلم با این فضاسازی‌شان حامل پیام مهمی‌اند: اینکه مهم نیست این چرخ چند دور بزند؛ حرف‌ها همان‌اند ... آدم‌ها همان‌اند ... و  قصّه‌ها همان‌.

و دو یادگار از متن نمایشنامه‌ی شکسپیر که دیالوگ‌های فیلم هم بودند، ضمیمه‌ی این پست می‌کنم:

 ...When we are born, we cry that we are come to this great stage of fools

گریه‌مان در آن لحظه‌ای که چشم به این دنیا می‌گشاییم، به خاطر دیدن این صحنه‌ی نمایش پر از حماقتِ دیوانه‌هاست ...

.Men must endure their going hence even as their coming hither

.Ripeness is all

آدمی همانطور که آمدنش به این دنیا را تاب آورده و انتخابی در آن نداشته، باید مرگ را نیز بپذیرد و تا رسیدنش صبر کند. 

وقتش که برسد، هر پیش‌‌آمدی که باید، رخ می‌نماید.

می‌توانید متن نمایشنامه‌ی «لیرشاه» شکسپیر و معادل‌های امروزی و ساده‌تر انگلیسی آن را در این لینک مطالعه کنید. 

۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
فانوسبان

برای Jojo Rabbit

فیلم سینمایی Jojo Rabbit روزنه‌ای بود در این روزها؛ روزنه‌ای برای تنفس غمی گرم و گاهی خندیدن و گاهی گریستن. Taika Waititi ، کارگردان و نویسنده‌ی این فیلم سینمایی، روزهای پایان عمر رژیم آلمان نازی را از دریچه‌ی چشمان یک کودک تصویر کرده، بچه‌ای که در بستر پروپاگاندایی* با محوریت یهودی‌ستیزی و نژادپرستی بالیده، امّا فیلم می‌خواهد یادمان بیاورد که او هنوز ده‌سال دارد؛ پس امیدی برایش باقی است. برای او همه چیز مثل یک بازی است. جُوجُو در ظاهر به آرمان‌های نظام وفادار است امّا هنوز از «مرز» نگذشته، هنوز حاضر نیست دستش به خون آلوده شود. اگر قرار بود این فیلم را فیلمسازانی دیگر و در ژانر درام بسازند، اینطور ویژه و دلنشین از آب در نمی‌آمد. شاید این فیلم بیشتر از هر فیلم دیگری که درباره‌ی جنگ‌جهانی دوم و آلمان نازی و هیتلر ساخته شده، «رنگ» دارد؛ دکوراسیون خانه، طبیعت و لباس‌ها ترکیبِ رنگی دلنشین دارند، رنگ‌هایی شاد، رنگ‌هایی زنده، همه برای اینکه بیننده تا آنجا که ممکن است در دنیای جُوجُو قدم بردارد. هیچ سکانسی از مرگ یک انسان یا چهره‌ی یک انسان مُرده در طول این فیلم دیده نمی‌شوند؛ امّا لازم نیست برای درک مرگ، برای نشستن به سوگ مُرده‌ها، چهره‌ها را دید. یک جفت کفش یا صدای شلیک گلوله کافی است. 

از داستان فیلم بیشتر از این نمی‌نویسم و تحلیلی هم نمی‌کنم؛ فقط خواستم با پُستی، در گوشه‌ای از فانوس، این نور هم حضور داشته‌باشد. Jojo Rabbit برای نمایش له‌شدن کودکی زیر چرخ‌دنده‌های جنگ است، زیر آرمان‌های پوچ سوداگران، آن هم با لحن طنزی تلخ. کشتن زیبایی جرم بزرگی است؛ ولی کشتن «نگاه»ی که زیبایی را می‌بیند جنایتی غیرقابل وصف است. ای کاش ما انسان‌ها «کودکی» را قربانی نکنیم ... و همچنین این فیلم برای یاد کردن از انسان‌هایی است که معمولا نادیده گرفته می‌شوند، افرادی را می‌گویم به ظاهر در خدمت تاریکی‌ امّا قلباً سربازی از جبهه‌ی نور. تماشایشان برایم خاطره‌هایی را از سریال «ارتش سرّی» زنده کرد.

پ.ن: در این فیلم، نقل‌قولی از ماریا ریلکه، شاعر آلمانی، ذکر می‌شود: (ترجمه‌ام از زبان انگلیسی و به شیوه‌ی آزاد است )

هر پیشامدی را پشت‌سر بگذار 

زیبایی را و هراس را

بپوی و بپیما

هیچ احساسی پایان راه نیست.

* پروپاگاندا ( Propaganda ) اصطلاحا به شکلی از تبلیغات و اطلاعات با اهداف سیاسی اطلاق می‌شود که معمولا گمراه‌کننده یا اغراق‌آمیز است. 

۲۱ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

رفیق

خیلی از فیلم و سریال‌بین‌ها، اگر تماشا نکرده باشند، حداقل اسمش را شنیده‌اند... سریال Rick and Morty ... داستان ماجراجویی‌های پدربزرگ نابغه‌ی دانشمندی به اسم ریک و نوه‌اش مورتی در نقاط مختلف کیهان. بعضی‌ها آن را با شخصیت‌های Back to the Future مقایسه کرده‌اند، با این تفاوت که اینجا خبری از سفر در زمان نیست، بلکه سفر به هرمکانی و حتی ابعاد دیگر و دنیاهای موازی با «تفنگ پُرتال» ریک ممکن می‌شود. 

این پست برای معرفی نیست، روزنه‌ای است به قسمت دوم چهارمین فصل سریال که دیروز پخش شد. اگر بیننده‌ی پای ثابت هستید و هنوز به خاطر قطعی اینترنت خارجی نتوانسته‌‌اید دانلودش کنید، به سایت دانلودها سری بزنید.

این سریال برای خندیدن و گاهی فکر کردن به همه‌ی مسائلی است که ما آدم‌ها برای خودمان بزرگ کرده‌ایم در حالیکه زیاد مهم نیستند ... و برای حتی چند لحظه هم شده، دیدن دنیا از دریچه‌ی چشمان ریک؛ کسی که با ذهن و خلاقیت سرشار و دسترسی به علم و تکنولوژی گسترده، به دورترین جاها رفته، غیرممکن‌ترین کارها را کرده و بیهودگی دنیا را تا مغز استخوانش حس کرده. هر قدر صفت فوق بشر بودن و شکست ناپذیری برازنده‌اش باشند، در گرداب احساسات انسانی و تنهایی خودش هم گرفتار است ... بارها با خوردن ضربه‌ای احساسی تا خرخره مست می‌کند و می‌بینیم پشت آن غرور، چه انسان لگد خورده‌ای کز کرده. هم‌نشینی عجیب خنده و غم در این سریال بی‌نظیر است ... و این قسمت از بهترین مصداق هاست برای جمله‌ی قبل.

من خوش شانسم چون دوستان خوبی دارم. دوستانی که حرف‌های نگفته‌ام را هم می‌فهمند ولی به رویشان نمی‌آورند، و اگر غیرمستقیم اشاره‌ای بکنند، به این خاطر است که می‌خواهند کمکم کنند. حتما می‌رنجند که حرف‌هایی هست و من بهشان نمی‌گویم ... ولی برعکس تمام صفات برون‌گرایم، من در برخی مسائل درونگرایی عجیبی دارم ... و آن‌ها هم این صفت مرا درک می‌کنند. امیدوارم در شرایطی مشابه چنین حدی از درک متقابل داشته باشم.

هیچ چیز خوبی تا ابد دوام نمی‌آورد. این را خوب می‌دانم ولی نادیده می‌گیرم. شاید راز زندگی‌ای کمی شادتر همین است ... نادیده گرفتن ناپایداری‌ها و سختی‌ها و کتک‌ها و سگ‌دو زدن‌ها و گریستن‌ها و شکستن‌ها و مرگ‌ها. امید دروغ بزرگی است که به خودمان می‌گوییم ولی که گفته همیشه حرف راست، درست است؟

پ.ن: ای کاش ‌آدم‌ها به جای حرف زدن، آواز می‌خواندند یا ساز می‌زدند. کاش من به جای حرف‌زدن...

قطعه‌ای آرام بشنویم از Ghostly Kisses در میانه‌ی این هیاهو ...

دانلود

۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۵:۲۷ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

سرد

در سریال کوتاهی به اسم « مدیر شب » ، تام هیدلستون در بخشی از خط زمانی سریال ، نقش یک مدیر شیفت شب شعبه‌ای از هتل‌هایی زنجیره‌ای را ایفا می‌کند که یک تراژدی را در شعبه‌ی قاهره پشت سر گذاشته ، چهار سال گذشته  و حالا در شعبه‌ای در ارتفاعات سوئیس مشغول به کار است . جایی که کوه و برف و سکوت همه جا سایه افکنده . ما هیچ وقت نمی‌فهمیم که آیا انتقالش به سوئیس انتخاب خودش بوده یا اعزامش کرده‌اند ؛ اما اگر انتخاب خودش بوده کاملا درکش می‌کنم . 

شاید چون متولد زمستانم ؛ شاید به یاد سفرهای کم رنگ گذشته با خانواده و برف‌های کنار جاده‌ها و احتیاط‌ها و زنجیر چرخ ها ؛ شاید چون سرمای اردبیلی که خیلی‌ها در « سمفونی مردگان » تنها وصفش را می‌خوانند ، من با تمام وجود حس‌ کرده‌ام ؛ شاید چون عاشق برگشتن از امتحانات دی ماه راهنمایی و دبیرستان به خانه و تماشای سریال‌های ( بخوانید قهرمان‌های ) مورد علاقه‌‌ام بودم  ؛ شاید چون برف همیشه به نظرم پاک است ، و می‌توانید منظره‌ای انتخاب کنید که کیلومترها سفید باشد بی لکه‌ای گِل ؛ شاید چون ساکت است ؛ شاید چون سرد است ؛ شاید چون تکه‌ای از آسمان است که زود زیر زمین پنهان نمی‌شود ، می‌توانید لمسش کنید ، با تمام وجود حسش کنید و او بماند ؛ شاید چون مثل آب ، آینه نیست که بازتاب ظاهرتان را به رخ بکشد ، نقاشی سفیدی است که هر کس باطنش را در آن می‌بیند ... هرچه که هست من عاشق برفم و زمستان را خیلی بیشتر از باقی فصل‌ها می‌پسندم ... و شاید چون پایانم است ، آرزوی پنهانی که با سفیدی گاه و بی‌گاه موهایم از سر بیرون می‌زند : آرام گرفتن در برف . که در معبد سرد زمستان ، غسلم دهند و بعد لابه‌لای بلورهای برف ، پیکرم را بسوزانند . 

سرما را ، گرمای درون است که جذاب می‌کند . شعله‌‌ای به خُردی یک انسان دربرابر بادی به عظمت یک آسمان . هنری ورزلی کسی بود که قطر جنوبگان را ، با پای پیاده پیمود . اولین و تا به حال تنها نفر است . آدم‌های عاقل از خودشان یا دیگران می‌پرسند چرا کسی باید این کار را بکند ؟ که چه ؟ اما من او را می‌فهمم . هم آن آرزوی به قدمت خاطراتش را می‌فهمم که اراده‌اش را صیقل می‌زد ، هم آن شوق ناگفته‌ی به برف و یخ را که ترس از مرگ را خاموش می‌کرد . از معدود داستان‌هایی است که حاضرم بارها و بارها درباره‌اش حرف‌ها بخوانم و بشنوم ( اگر هوس کردید ، این پادکست را گوش دهید ) من آدم عاقلی‌ نیستم . من آدم حساسی هم نیستم . من جایی آن وسط ها مانده‌ام . همین است که تا به حال فقط خیال کرده‌ام و هنوز نرفته‌ام . 

اما این روزها خیلی بیشتر از قبل می‌خواهم بروم . شاید به خیال ختم نشود . این بار اگر بروم ، عقب می‌روم ، به آغوش پاییز . من زمستان را درونم دارم ، لازم است کمی هم سمت تابستان بروم ... شاید حتی در نهایت به بهار برسم . وقتش است آب شوم . شاید واقعا پیاده تا آخر قصه بروم و ... وزیر شوم ، و با این وجود روزی مات شوم . مهم نیست . آن روز دیگر پیاده نیستم .  

امروز ، روز جهانی حافظ است ، فال گرفتم . آخر شعرش گفت « در این باغ ، ار خدا خواهد ، دگر پیرانه سر ، حافظ / نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد » ... خیلی وقت است که آسمانی فکر کردن یادم رفته . خلاف عقل گفتن سنت شکنی است ؛ بگذار یک روز سنت‌های رگه‌ی منطقی‌ام را فراموش کنم و خوش باشم با خیال اینکه حافظ بالاخره همای سعادت را به دام انداخت . آن دُردی کش پیر ، آن شمع خلوت سحر ، بالاخره به صبح رسید و رفت آنجا که باد صبا می‌رود . بگذار برایش آرزو کنم ... دعا کنم . روحت شاد حافظ ، شاد .

پ.ن : سطر ماقبل آخر تلمیحی داشت به بیت « تو همچو صبحی و من شمع خلوت سَحرم / تبسمی کن و جان ببین که چون همی‌سپَرَم » 

۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۶:۲۰ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

برای Mrs. Doubtfire

زندگی آدم بزرگ ها ، دنیای عجیبی است ! سال ها طول می کشد تا با قوانین و مقررات از پیش تعیین شده ای انس بگیریم که مثل موجوداتی باستانی ، و در طول سالیانی دراز رشد کرده اند ؛ سازه ی رسوماتی که وقتی سرمان را بالا میگیرم تا تهش را ببینیم ، به جایش سرگیجه میگیریم ! و بعد ، ما هم در خدمت همین قوانین عجیب و غریب ( یا عادی ؟! ) می شویم ... و قاتل دنیای ساده ولی بی محدودیتی که در آن هر کودکی در خیال گریزپایش میتواند هرکه و هر کجا که می خواهد باشد ، خواسته های کوچک ولی زیبایی دارد ، کنجکاویش سیری ناپذیر است و برای او ، بدترین دعوا ها هم با یک معذرت خواهی تمام می شوند . 

داستان نویس ها و دیگر هنرمندان به نظرم «آدم بزرگ» هایی هستند که هنوز بخشی از روحیه ی خیال پردازی کودکانه شان را شعله ور نگه داشته اند . واقعیت این است که همه ی ما ، این روحیه را داریم ولی بعضی در اتاق پذیرایی بالاخانه مان ، جلوی چشم نگهش داشته اند ؛ و بیشترمان در انبار نمناک زیر زمین ناخودآگاه . 

نمی دانم رابین ویلیامز در زندگی واقعی خودش چطور آدمی بوده ، ولی می گویند همیشه بارقه هایی از خالق در مخلوق هست . مگر هر مخلوقی قبل از همه چیز ، در خیال خالق نقش نبسته بود ؟ ... و بازیگری هم عناصر خلق را دارد ... باران که در بیابان ، شکوفه نمیدهد . رابین ویلیامز هم روحیه ی رنگارنگ کودکی را حفظ کرده بود . او در طول دوران کاری اش ، به لب ها لبخند بخشید و به قلب ها احساس . به نظر من همین میراث برای زندگی یک نفر کافی است .

تکه ای دیگر از کار های دوست داشتنی او ، امروز در خاطراتم نقش بست . خانم Doubtfire فیلمی بود که  یادم نمی آید قبل از دیدنش ، آخرین بار کی بود که هم در طول یک فیلم سینمایی بار ها خندیدم و هم متأثر شدم . دوست داشتنی است و به هر کسی که به دنبال یک کمدی ناب آغشته به درام است ، پیشنهادش میکنم . 

 

پ.ن : چند وقتی است این واقعیت که بیش از حد پشت استعاره ها پنهان می شوم آزارم می دهد . گاهی فکر میکنم خوب است و گاهی بد . هیچ سکه ای روی لبه نمی ایستد ، یک روز من هم مجبورم یک رو را انتخاب کنم ...  یا شاید هم تا ابد سقوط کنم ...

 

۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۷ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

ملال

«ما می‌خواهیم، می‌خواهیم، می‌خواهیم و می‌خواهیم. هر کس که به آگاهی می‌رسد، در گوشه‌ی صحنه‌ی ناخودآگاه، ده نیاز را در انتظار خود می‌بیند. اراده ما را بی‌امان به جلو می‌راند زیرا وقتی یک نیاز برآورده شد، نیاز دیگری جایش را می‌گیرد و بعدی و بعدی و این وضع سراسر زندگی‌مان ادامه دارد. 

شوپنهاور گاهی دست به دامان اسطوره‌ی چرخ ایکسیون یا افسانه‌ی تانتالوس می‌شود تا معضل هستی انسان را بازگوید. ایکسیون پادشاهی بود که به زئوس خیانت کرد و به عنوان تنبیه به چرخ آتشینی بسته شد که تا ابد می‌چرخید. تانتالوس که جرأت کرد رودرروی زئوس بایستد، به دلیل بادسری و نخوتش محکوم شد که تا ابد برانگیخته باشد و هرگز ارضا نشود. شوپنهاور عقیده داشت که زندگی انسان تا ابد به حول محور نیازهایی که برآورده می‌شود، می‌چرخد. آیا این برآورده شدن خشنودمان می‌کند؟ افسوس که خشنودی‌مان کوتاه است. تقریبا بلافاصله ملال از راه می‌رسد و بار دیگر به حرکت در می‌آییم و به جلو رانده می‌شویم، این بار برای گریز از وحشت ملال. 

کار، دلهره، جان کندن و گرفتاری، سرنوشت همه‌ی انسان‌ها در طول زندگی‌شان است. پس اگر همه‌ی اشتیاق‌ها به محض سربرآوردن، برآورده شوند، مردم چگونه زندگی‌شان را پر کنند و وقت بگذرانند؟ فرض کنید نژاد انسان به آرمانشهر برده می‌شد، به جایی که همه چیز خود به خود می‌رویید و کبوترها کباب‌شده پرواز می‌کردند؛ جایی که هر کس در جا معشوقش را می‌یافت و در حفظ او هم مشکلی نداشت؛ آن وقت مردم از ملال می‌مردند و خود را حلق‌آویز می‌کردند و می‌کشتند و در نتیجه رنجی بیش از آنچه اکنون طبیعت برایشان تدارک دیده، برای خویش فراهم می‌کردند.»

 

کتاب «درمان شوپنهاور»، اروین یالوم

ترجمه‌ی سپیده حبیب

 

۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۲۵ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

قرینه

گاهی اوقات سرک کشیدن به گوشه های کمتر دیده شده ی دنیای سرگرمی ، به کشف هایی دوست داشتنی منجر می شود . آن وقت هایی که به دور از محبوبیت یک فیلم در میان تماشاگران و یک کتاب در بین خوانندگان ، یا دور از نگاه مثبت منتقدان به یک اثر ؛ سرنخ هایی شما را به سمت کشف " آن " سوق می دهند و شما ترجیح میدهید به ندای دلتان گوش دهید و خودتان تجربه اش کنید نه اینکه از حرف ها و سلیقه ی دیگران اطاعت کنید . در گذر چندین سال ، من و طبع سرکشم به یک همزیستی مسالمت آمیز رسیده ایم و معمولا این قبیل تجربه ها برایم ارزشمند از آب درآمده اند . 

فصل اول ده قسمتی سریال Counterpart یکی از همین تجربه های اخیر بود . J.K. Simmons بعد از آن نقش آفرینی شاهکار در فیلم زیبای Whiplash ( شلاق ) برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و سرنخ اول وقتی دستم آمد که خبردار شدم سریالی با بازی دو عدد J.K Simmons ، وجود دارد ! و منتقدان و حتی جماعت تماشاچی هم خوششان آمده چون نمره ی سریال در سایت های رده بندی Rotten Tomatoes و IMDB بالا بود ، اما به طرز غریبی تا آن روز حتی اسمش را هم نشنیده بودم . دومین سرنخ وقتی دستم آمد که به طور اتفاقی در یوتیوب ویدیویی دیدم که سریال هایی را لیست می کرد که اصلا به آنچه سزاوارشان بوده ، نرسیده اند و این سریال در صدرشان بود . سریالی که بعد از پخش دو فصل ، چند ماه پیش از طرف شبکه ی پخش کننده ی آن یعنی STARZ کنسل می شود . کنسل شدن سریال همان و تصمیم قطعی من برای تماشای آن همان ! 

 

Counterpart ( که می توان آن را همتا ، قرینه یا نظیر معنی کرد ) ، سریالی است که در زمینه ای از اتفاقات خیالی ، شما را به تماشای داستان جاسوسی هیجان انگیز و بسیار ظریفی می برد ؛ و در هر دو عرصه ی خیال پردازی و به تصویر کشیدن روابط انسانی موفق عمل می کند . بازی بازیگران ، خصوصا J.K. Simmons دوست داشتنی است و ایده ها به نظرم پخته اند . 

داستان از این قرار است که سی سال قبل از وقایع سریال و در دوران جنگ سرد ، آزمایشی در شهر برلین به حادثه ای منجر می شود و به عنوان پیامد این حادثه ، دروازه ای باز می شود ؛ به دنیای دیگری کاملا مشابه این دنیا ... به عبارت بهتر ، یک نسخه از دنیا کپی می شود و بین این دو دنیا ، دروازه ای درست در زیر شهر برلین برقرار است . ارتباطات دو سوی این دروازه ، باعث می شود همانندی بی چون و چرای سابق ، تغییر کند و دو دنیا سمت و سوی متفاوتی بگیرند . در آن سوی دروازه ، یک اپیدمی آنفلوآنزا درصد قابل توجهی از جمعیت را از بین می برد و برخی از سیاست گذاران آن طرف گمان می کنند مردم این سوی دروازه مسئول این اتفاقند . با این حال در سطوح و رده های بالا و حداقل در ظاهر ، این مسئله انکار می شود و دو دنیا به تبادلات دیپلماتیک با هم ادامه می دهند . اداره ای برای این هماهنگی در هر دو سو وجود دارد و مردم عادی هر دو دنیا هم خبری از وجود چنین دروازه ای ندارند .

هاوارد سیلک ، کارمند دون پایه ی این اداره هم ، مانند مردم عادی ، از چند و چون وقایعی که در محل کارش اتفاق می افتد خبری ندارد ، اما یک روز ، با خود دیگرش یا به عبارتی "قرینه" اش ملاقات می کند . علت اینکه از بین آن همه معادل ، قرینه را ترجیح می دهم این است که افراد دو سوی دروازه ، با وجود شباهت ها، مثل دو عدد قرینه ، گاهی بسیار با هم متفاوتند . 

شاید روند سریال در آغاز کمی کُند به نظر برسد ولی مثل یک شطرنج ، حرکات و اتفاقات کوچک دست به دست هم می دهند و بعد از چندین و چند حرکت ، سیر وقایع نفس گیر می شود . شاید تشبیه داستان به بازی Go که به لطف سریال با آن آشنا شدم ، بهتر باشد . ظاهرا Go قدیمی ترین بازی تخته ای دنیاست که بیش از 2500 سال پیش در چین ابداع شد و بسیار مبتنی بر استراتژی است . در سال 2016 بود که قهرمانِ اوایل قرن بیست و یکم در این بازی ، Lee Sedol ، به مصاف برنامه ای کامپیوتری ساخت شرکت گوگل به نام AlphaGo رفت و از 5 بازی ، 4 تا را واگذار کرد ... که حدود 20 سال بعد تر از شکست انسان به کامپیوتر در مجموعه نتایج مسابقات شطرنج بین گری کاسپاروف و Deep Blue در سال 1997 بود ... شاید این مقایسه و 20 سال تفاوت زمانی بتواند پیچیدگی این بازی را بهتر نشان دهد . برای آشنایی بیشتر با آن می توانید از این لینک در ویکی پدیا استفاده کنید . 

و بی انصافی است اگر به موسیقی متن بسیار زیبای سریال که کاری است از Jeff Russo ، اشاره ای نکنم . بی صبرانه منتظر انتشار رسمی آلبوم موسیقی متن سریالم اما هنوز حتی قطعات فصل اول هم به طور رسمی منتشر نشده اند . چند قطعه ای را در صفحه ی وبسایت Jeff Russo که از آنجا در یوتیوب به اشتراک گذاشته شده ، پیدا کردم ولی تشنه ی بیشتر از اینها هستم ...

و فصل دوم را هنوز ندیده ام اما شواهد و قرائن ، نوید ده قسمت هیجان انگیز دیگر پیش از خداحافظی با Counterpart را می دهند ... تا ببینیم چه پیش می آید .

و در پایان تکه ای از یک شعر از ماریا ریلکه ، شاعر و نویسنده ی بوهمی-اتریشی که طی تماشای سریال آن را بیش از یک دفعه می شنویم ...

تو ، فقط تو ، می مانی

ما میگذریم و می میریم ، تا اینکه در نهایت

گذرمان چنان عظیم است

که تو برمی خیزی : ای لحظه ،

زیبا تر : وقتی ناگهان هستی ، در عشق ،

یا شیفته ای ، در کوتاه تر شدن کار [ما] .

 

پ.ن : در ترجمه ی شعر ، ما را در برداشت خودم از مفهوم شعر و برای تکمیل معنای آن اضافه کردم . می توانید متن شعر را اینجا بخوانید . 

 

۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۰۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

قطار

سخنرانی های تد (TED) ، فرصتی است که به صاحب نظران حوزه های مختلف ، از دانشمندان گرفته تا نویسندگان و روزنامه نگاران ، داده می شود تا ایده هایشان را ارائه کنند ، سوال هایی بپرسند ، در خصوص نتیجه ی تحقیقاتشان بحث کنند یا از زندگی خود بگویند . 

یک از سخنرانی ها که امروز به طور اتفاقی دیدم : " هر آنچه در مورد اعتیاد می دانید ، اشتباه است " بود . به نظرم عنوان و انکار سازوکار شیمایی اعتیاد در دقایقی از سخنرانی و برخی توصیه های سخنران ، اغراق آمیز است ؛ گرچه شواهدی که Johann Hari  روزنامه نگار و نویسنده ارائه می کند ، ارزش این را دارند که حداقل از خودمان بپرسیم اگر واقعا اعتیاد و وابستگی فیزیکی آن را در توضیح ساز و کار سلولی دستگاه عصبی قبول داریم ، پس چرا در این استثنا ها توجیه علمی ما کافی نیست . اما این بحث ، جای خود دارد و چیزی که واداشت این چند خط را بنویسم ، این سوال نبود . عصاره ی سخنرانی بود که به سرم نشست ! پیشنهاد می کنم پیش از مطالعه ی ادامه ی مطلب ، ویدیو را در زیر ببینید : ( در صورت بروز هر گونه مشکل در مشاهده ی ویدیو : لینک ویدیو در یوتیوب )

 

 

بار ها شنیده ایم که ما انسان ها ، موجوداتی اجتماعی هستیم . یعنی یکی از آن بند های دیگری که طبیعت به پایمان می بندد ، " اجتماعی بودن " است . پیش فرضی که این سخنرانی ارائه می کند این است که ما انسان ها ، به دنبال وابستگی و این " بند " ها هستیم ، وابسته ایم به ارتباط با انسان های دیگر و وقتی این نیازمان تمام و کمال ارضا نمی شود ، به سراغ وابستگی های دیگر می رویم . شاید او پا را تا این حد فراتر نگذارد ، ولی به تعبیر من اگر کمی فکر کنیم و همین خط فکری را دنبال کنیم ، شاید ما انسان ها معتاد به اسارتیم . همانطوری که در پستی که برای کتاب " وقتی نیچه گریست " نوشته بودم ، از یالوم نقل قول کردم ؛ یکی از " دلواپسی های غایی " ای که بخش جدایی ناپذیر هستی ماست و با این وجود ، رسیدن به آن ( به معنای واقعی رسیدن به آن ) ، باعث تنش هایی در زندگی روزمره و افکارمان می شود ، " آزادی " است . گرچه شاید بتوان در طولانی مدت ، یک جبر زیستی و محیطی توأم را برای شکل دهی رفتار هایمان در نظر گرفت ؛ اما در کوتاه مدت این انتخاب و آزادی را داریم که یا با جریان آب برویم یا در جهت دلخواهمان شنا کنیم . این با جریان آب رفتن ها شکل های مختلفی به خود می گیرند ؛ از اشکال مختلف اعتیاد یا سرسپردگی به غرایز گرفته تا "منفعل بودنی" که معمولا در ارتباطاتمان با دیگر انسان ها به دنبالش هستیم . با کمی فکر کردن موردی ، این " دنده خلاص ذهن " را در خیلی از فعالیت های دیگرمان می بینیم . 

به نظرم شاید ما قبلا انتخاب چندانی نداشتیم اما این روز ها در انتخاب این " قطار " ها دستمان باز تر است . از تشبیه قطار استفاده می کنم چون به نظرم نمی توان اسمشان را زندان گذاشت ... صرفا واگن هایی هستند که ما کنترل حرکت قطار و جهت ریل را نداریم و ضمنا نمی توانیم ( یا به سختی می توانیم ) از آن ها بیرون بپریم . 

و در این بین برخی تمایل زیادی به " پیش بینی پذیر تر " بودن مقصدشان دارند . اگر به تناقضی بر خلاف حرف های " یوهان هری " در یک معتاد برسیم ؛ به این صورت که با وجود حضور حمایت های اجتماعی و خانوادگی ، باز هم به مواد مخدر روی می آورد و آن را ترجیح می دهد ؛ شاید راه حل این تناقض در این نکته باشد که " هر مصرف و خلسه یا احساس ناشی از آن ، برای او پیش بینی پذیر است " ، اما روابطمان با یک انسان دیگر اصلا اینطور نیست . ما هیچ وقت به طور قطع نمی توانیم واکنش انسان های دیگر را به رفتار هایمان ، پیش بینی کنیم تا ببینیم آیا از این تعامل لذت خواهیم برد یا نه . 

به نظرم این تمایل در انسان های مختلف ، متفاوت و چه بسا وارونه است . آن هایی که جستجوگرند ، تمایل زیادی به سرنوشت های "غیرمنتظره" دارند ... تجربه های نو بدون توجه به عواقبشان ... پس به سراغ " پیش بینی ناپذیر ها " می روند . 

شاید این انفعال ذهنی و به جریان آب سپردن خودمان ، یک نوع روند تکاملی برای حفظ انرژی مغز باشد ! 

آیا این اسارت اجتناب ناپذیر است و باید حواسمان باشد تا همانطور که یوهان هری می گوید ، سالم ترین نوعش را انتخاب کنیم ؟

یا اگر حقه ی شعبده باز داخل ذهن را مدام به خود یادآوری کنیم ، فرقی می کند ؟ اگر عمیقا بدانیم که "مدام به دنبال اسارتیم" ، یادمان می ماند که گاهی به وسوسه ی خریدن یک بلیت قطار ، نه بگوییم و پا پای پیاده جایی خارج از ریل ، گام برداریم ؟ آیا ذهنمان به مرور به " معتاد نبودن " ، عادت می کند ؟! 

۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان