نگاهم کرد. چشم دوختم به نگاهش و گفتم: «من از کسی که بودم گذشتم که شاید به تو برسم ... و حالا تو، من شدی؟!» برخلاف بیشتر خاطراتم، لبخند نمیزد. چشمانش را از من گرفت و زمین را نگاه کرد. گفت: « من نفرین شدهام.» زبانم بند آمده بود. فکر میکردم فقط دلم را برده، اما حالا دیدم همهی آن کسی که بودم را هم از من گرفته، و قاب خالیام مانده. تکه عکسم در قاب او نبود، تکه عکسم پاره شدهبود. عصبانی بودم؟ بودم. خشم و عشق با هم میآمیخت و مخلوط عجیبی میشد که قلبم تابش را نداشت؛ نمیدانست به سرخی خون کدام یکی بتپد؛ یک ضربان، ته دلم را خالی میکرد و دیگری تا ته پر.
« این ... » حرفم نیامد. حرفی نزد. میدانست. او خوب میدانست «این» یعنی چه. من بودم که آن لحظه نمیدانستم و بعد از «این» فهمیدم.
نمیدانستم این یعنی رشد او و هبوط من، «فراشد» او و «فروشد» من. ما حتی ظریفتر از حد شیشهای آینه شبیه بودیم، ترکهایمان هم قرینه بود. شاه دلهایمان در مُلک خشتی تن هیچکدام جا نمیشد ... نمیشد یکیمان هم قلب خودش را داشته باشد و هم قلب دیگری را، دو حقیقت در یک آینه نگنجند؛ راه حل این بود که هردومان از قلبمان میگذشتیم و هر دو بازتابی میشدیم در دوآینهی روبرو، در ابدیت ... او گذشته بود و من نگذشته بودم و بالاخره، وقتی گذشتم او نگذشت.
تقصیر من بود ... بود؟
بود. به او حق میدهم که نخواست پای میوه شدن شکوفههای شاخههای ترکخوردهی احساسات من که از تبر تردید خون آلود بودند بنشیند ... بنشیند به امید «شاید» ... «اگر» ... «وقتی که» ... «یک روز که» ... و تمام اَشکال شرطی شدن من. حق میدهم.
حالا تنهایم و همه چیز را به یاد میآورم. حالا رهایم و همه چیز را به یاد میآورم: نمیشود هم خواست و هم نخواست.
عصبانی است. ناراحت است. به رویش نمیآورد. شاید من بدتر از خودم به «او» زخم زدم. نیشی که زهرش را نچشیدهبود. من قبلا چشیدهبودم ... و حالا در دهانم طعم مانده میدهد.
شاید «او»یی هست. شاید «او»یی نیست، و همه «من»م. شاید «او» روزی این متن را بخواند. شاید «او» این متن را نوشته است. فرقی نمیکند. من به «او» میگویم: متأسفم. و برای قناریام متأسفم.
هیچ «شاید»ی «حقیقت» را تغییر نمیدهد:
«من نفرین شدهام.»