۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

نفرین

نگاهم کرد. چشم دوختم به نگاهش و گفتم: «من از کسی که بودم گذشتم که شاید به تو برسم ... و حالا تو، من شدی؟!» برخلاف بیشتر خاطراتم، لبخند نمی‌زد. چشمانش را از من گرفت و زمین را نگاه کرد. گفت: « من نفرین شده‌ام.» زبانم بند آمده بود. فکر می‌کردم فقط دلم را برده، اما حالا دیدم همه‌ی آن کسی که بودم را هم از من گرفته، و قاب خالی‌ام مانده. تکه عکسم در قاب او نبود، تکه عکسم پاره شده‌بود. عصبانی بودم؟ بودم. خشم و عشق با هم می‌آمیخت و مخلوط عجیبی می‌شد که قلبم تابش را نداشت؛ نمی‌دانست به سرخی خون کدام یکی بتپد؛ یک ضربان، ته دلم را خالی می‌کرد و دیگری تا ته پر.

« این ... » حرفم نیامد. حرفی نزد. می‌دانست. او خوب می‌دانست «این» یعنی چه. من بودم که آن لحظه نمی‌دانستم و بعد از «این» فهمیدم.

نمی‌دانستم این یعنی رشد او و هبوط من، «فراشد» او و «فروشد» من. ما حتی ظریف‌تر از حد شیشه‌ای آینه شبیه بودیم، ترک‌هایمان هم قرینه بود. شاه‌ دل‌هایمان در مُلک خشتی تن هیچکدام جا نمی‌شد ... نمی‌شد یکی‌مان هم قلب خودش را داشته باشد و هم قلب دیگری را، دو حقیقت در یک آینه نگنجند؛ راه حل این بود که هردومان از قلبمان می‌گذشتیم و هر دو بازتابی می‌شدیم در دوآینه‌ی روبرو، در ابدیت ... او گذشته بود و من نگذشته بودم و بالاخره، وقتی گذشتم او نگذشت.

تقصیر من بود ... بود؟

بود. به او حق می‌دهم که نخواست پای میوه‌ شدن شکوفه‌های شاخه‌های ترک‌خورده‌ی احساسات من که از تبر تردید خون آلود بودند بنشیند ... بنشیند به امید «شاید» ... «اگر» ... «وقتی که» ... «یک روز که» ... و تمام اَشکال شرطی شدن‌ من. حق می‌دهم.

حالا تنهایم و همه چیز را به یاد می‌آورم. حالا رهایم و همه چیز را به یاد می‌آورم: نمی‌شود هم خواست و هم نخواست.

عصبانی است. ناراحت است. به رویش نمی‌آورد. شاید من بدتر از خودم به «او» زخم زدم. نیشی که زهرش را نچشیده‌بود. من قبلا چشیده‌بودم ... و حالا در دهانم طعم مانده می‌دهد.

شاید «او»یی هست. شاید «او»یی نیست، و همه «من»م. شاید «او» روزی این متن را بخواند. شاید «او» این متن را نوشته است. فرقی نمی‌کند. من به «او» می‌گویم: متأسفم. و برای قناری‌ام متأسفم.

هیچ «شاید»ی «حقیقت» را تغییر نمی‌دهد:

«من نفرین شده‌ام.»

ادامه مطلب...
۲۰ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۱
فانوسبان

غول مدفون

دل‌بستگی من به کتاب‌ها، در یک لحظه اتفاق می‌افتد؛ لحظه‌ای که جرقه‌ای زده می‌شود و تمام وجودم از افکار نویسنده گرم می‌شود و روحش را لابه‌لای کلمات حس می‌کنم، با او همدردی می‌کنم . انگار خون احساسش به رگ‌های تنم دویده باشد. همین است که نظرات شخصی من درباره‌ی کتاب‌ها، فقط از کیفیت کار نویسنده، میزان دقت در وصف، زبان ادبی نوشته یا قدرت تخیل نویسنده آب نمی‌خورد، تمام شرایط حال حاضر من و احساسات و افکارم هم بخش قابل توجهی از نظراتم را شکل می‌دهند.

«غول مدفون»، دومین کتاب از کازئو ایشی گورو است که می‌خوانم. اولی «هرگز رهایم مکن» بود. کمی خوشم آمده‌بود، ولی نه آنطور که تعریفش را شنیده بودم. شرط می‌بندم پیرو پاراگراف قبل، اگر این روزها می‌خواندمش، عقیده‌ام فرق می‌کرد.

یکی از ناشرین فارسی کتاب، «نشر روزنه» است که کتاب‌های تالکین از جمله «ارباب حلقه‌ها» را منتشر کرده، و این شاید سرنخی از حال و هوای رمان به شما بدهد. وقایع داستان در سرزمین انگلستان قدیم اتفاق می‌افتند، چنددهه‌ای پس از مرگ شاه آرتور افسانه‌ای. مهی همه‌جا را فراگرفته که فراموشی به بار می‌آورد. مردم وقایع گذشته را بسیار مبهم به یاد می‌آورند و زوج پیر داستان ما، اکسل و بئاتریس، شخصیت‌های مرکزی قصه‌، به علت کهولت سن اجازه‌ی داشتن شمعی در تاریکی شب را ندارند، اجازه‌ای که مردم دهکده به انسان‌های هم سن و سال آن‌ها نمی‌دهند. آن دو که به شکلی مبهم پسرشان را به خاطر دارند، فرزندی که ترکشان کرده، تصمیم می‌گیرند به قصد پیدا کردنش از دهکده بروند. بروند جایی که اجازه‌ی روشن کردن شمع در تاریکی را دارند و پسرشان را پیدا کنند، و جایی را که طرد نشده‌باشند. با این زوج پیر عاشق که همسفر می‌شویم، به مرور در جریان زخم‌های کهنه ولی فراموش شده‌ی خاک زیرپایشان قرار می‌گیریم، کینه‌هایی خونین میان مردم قوم بریتون و قوم ساکسون که مثل یک انبار باروت؛ ولی خیسِ فراموشی است.

این رمان به نظرم پر از استعاره است. رنگ رمان؛ رنگی که وقتی به وقایعش فکر می‌کنم در سرم جان می‌گیرد، رنگ جلدش است ... شاید کمی سبزتر. رنگ سبز خیس بیشه‌ای بارانی.

فراموشی موهبت است یا آفت؟ آنطورکه آخر رمان، یکی از شخصیت‌ها می‌گوید، زخم‌هایش آرام آرام ولی بالاخره خوب شده. پس موهبت است؟ اینکه یادمان نیاید که بودیم و چه بلاهایی سرمان آمده؟ اینکه با وجود انتقام‌هایی که قسم خورده بودیم بگیریم، یادمان نیست چرا شمشیر دستمان مانده؟ فکرش را که می‌کنم، نمی‌توانم جوابی بدهم. اگر با برداشت رمان جلو بروم، بیشتر موهبت است تا ضرر. ولی من زخم‌هایم را دوست دارم. فراموشی برای من و برای همه، یعنی گم کردن کسی که هستیم. و من راه سخت پذیرش و تغییر کردن را انتخاب می‌کنم نه راه آسان فرار کردن.

هرچند، هنوز پیر نشده‌ام. شاید دارم زود قضاوت می‌کنم.

باقی سطرهای این بررسی در ادامه‌ی مطلب، خطر لو رفتن پایانش را دارند. اگر نخوانده‌‌اید، پیشنهاد می‌کنم چشم نگه دارید.

ادامه مطلب...
۰۹ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۲ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

پاهای شکسته و ماراتون کمال

«یکی از نشانه‌های تنگی نفس این است که فرد متوجه هر دم و بازدمی که رخ می‌دهد، باشد.»

NF یا به تفصیل Nathan John Feuerstein، رَپری 28 ساله و Mansion (عمارت)، از قطعات اولین آلبوم رسمی این هنرمند است و بهانه‌ی نوشتن این پست. یکی از خصوصیت‌های متن موسیقی‌های NF، پرداختن به درگیری‌هایی است که نه در دنیای عینی ملموس، بلکه در دنیای ذهنی و درونش اتفاق می‌افتند و هر شنونده‌ای که تجربیاتی از این قبیل با هر درجه‌ای از مشابهت داشته باشد، با آن‌‌ها ارتباط برقرار می‌کند. متن قطعه را در ادامه‌ی مطلب آورده‌ام، و می‌توانید ضمن گوش دادن، بخوانید. زمزمه‌ی این روزهای من است، خصوصا جمله‌ای که خیلی دوستش دارم :

Insidious is blind inception

یعنی «آغازهای کور، «جانکاه»‌اند.» ... «جانکاه» ... چه معادل برازنده‌ای است برای Insidious. زیبایی ابهام، در امکان تفسیرهای شخصی است. وقتی هیچ معنایی مشخص و قطعی‌ برای جمله‌ای وجود نداشته باشد، هر کس می‌تواند آن را به قالب دلخواه خودش درآورد و از آن، برداشتی شخصی داشته باشد. شاید برای NF، «عمارت»، اشاره‌ای به دوران کودکی و نوجوانی اوست که با مشکلات زیادی توأم بوده. نشان به آن نشان که در ادامه‌‌ی متن به دو حقیقت از گذشته‌اش اشاره‌ای می‌کند. یکی این مسئله که بعد از طلاق پدر و مادرش، از طرف دوست‌پسر مادرش، تحت سوءاستفاده‌ی فیزیکی ( اصطلاحی است برای ضرب و شتم یک انسان یا حیوان که منجر به آسیب شود ) قرار گرفته، و دیگری مرگ مادرش. 

ولی دوباره برمی‌گردم به جمله‌ای که چند سطر پیش گفتم. زیبایی ابهام در امکان تفسیرهای شخصی‌ است. هر کسی که به این قطعه گوش می‌دهد، حق دارد ذره ذره‌اش را هضم کند، زیر جمله‌هایی که برای خودش مهمند، خط بکشد، کلمات را تکرار کند، متنش را زندگی کند...

ادامه مطلب...
۰۵ آذر ۹۸ ، ۱۷:۰۵ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
فانوسبان