کلمات ... کلمات مثل قطرههای عرقی هستند که از سر و رویم چکیده و روی ملحفهام خشک شدهباشند و منی که دست میبرم برای گرفتن جسمِ پوچِ واژههایی که فحوایشان بخار شدهاند، چه بیچارهام. این هذیانِ من است؛ برای پایان یک قرن و آغاز یک قرن و مردی ساکن که تلفظ نمیشود. یادداشتی است که برای پایان سال و آغاز سال نوشتهشدهبود و در مرور زمان هرس شدهاست ...
تکهها ... تکههای خاطراتی درونم روشنترند. کنار مقبرهاش، حافظ در گوشم زمزمه میکند که «بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم» ... «چشمِ بیمار»؛ نه «تن»، نه «دل»، نه «سر» که «چشم» ... نگاهِ تبآلودِ ناهنجارِ مریضِ دردناکِ من ... در اتوبوس، هم آغوشی پلکها ... در اتاق، تک بوسهای اطمینان بخش ... در رختخواب، ساعت شش صبح، رفتن نیما ... در باغ عفیفآباد، شنیدن قصّهی تلخ یک خیانت ... در روستایی دور، تماشای حرف زدن شکسته بستهی زنی که حضانت بچههایش را از دست داده و به لواشکهایش دلخوش است ... روی صندلی، گرفتن دست نگار و مردمی که از کنارمان رد میشوند و نگاهمان میکنند؛ نگاههایی گنگ و بیمار ... در اورژانس، مادر باردار چهل و چند سالهی روستایی با تنگی نفس که تشنهاش است ... در بخش زایمان، مادری در آستانهی به دنیا آوردن فرزند دومش؛ دختر است و اسمش را آنالی گذاشته؛ فرزند اولش پسر بود، با چهار کیلو و دویست گرم وزن در بدو تولد؛ مثل من ... مثل من.
تاریخ تکرار میشود؛ و نفهمیها هم، و سرکوبها هم، و تلخیها هم ...
و در تاریکی شب دیروز، کز همه عالم به در بودم؛ باز آوای محمد مختاری در گوشم پیچید:
و امروز، «گچ سفید جای سرت را نشان میدهد
که چندسالی انگار در اینجا مینشستهای
و رد انکارت افتادهاست
بر دیوار
یا شاید نقشی ماندهاست از تسلیمت»
هوای مرگ که میپیچد
تولد شعر را باید پنهانی جشن گرفت
که حلقههای گل را تاب نمیآورد تنها بر گردن سکوت