... ای بادهای مسموم 

دیوانه‌تر وزیدن گیرید 

و ابرها را از بار زهرهاتان 

                      آبستن کنید

تا بر زمین من

یکباره سیلی از گزنده و افعی 

                      باریدن گیرد.

باران کژدمی مگر این خواب را برآشوبد. 

دانش‌آموز که خواندن بند آخر شعر «کدام واقعه...؟» را تمام می‌کند، معلم برای کلاس توضیح می‌دهد که چطور محمد مختاری امیدوار بود به رخ دادن واقعه‌ای تا برآشوبد خواب آنی را که «دیگر شک نمی‌کند.» و چه زیبا آرزو می‌کند وقتی می‌سراید:

از چشم من فراتر

                      امّا

آن کهکشان ناپیدا 

با جادوی مبارک اندیشه

گسترده است.

و همینجا جرقه‌ی علاقه‌ی دانش‌آموز به این شاعرِ کتاب درسی‌اش که چنان تصویرسازی‌های زیبایی دارد، زده می‌شود. شاید این رؤیای من زیادی دور است؛ نمی‌دانم. رؤیای آن که روزی روزگاری، معلمی، همانطور که معلم ادبیاتی «گیله‌مرد» را برای ما موشکافی می‌کرد، شعر شاعران معاصرِ ما را شرح دهد. شعر شاعرانِ «گاه مقتول»ِ معاصر را ...

دلم می‌خواست دفتر شعرِ «بر شانه‌ی فلات» را در دست داشتم تا گاهی تفألی بزنم. دلم نمی‌آید همه‌ی شعرها را بخوانم. بیش از یکسال پیش، مختاری در شعر اول از این دفترش، انگار که مرا خطاب کرده‌باشد و امروز باز انگار که دوباره مرا خطاب کند و دلم می‌گیرد وقتی می‌خوانمش ...

... و آفتاب پاییزی 

نشان پروازت را 

                      بر خاک

چو نقطه‌ای کمرنگ 

                     و دور می‌یابد.

چه تنگ حوصله‌ است آسمانت

که سایه‌ی برگی لرزان می‌پوشاندت. 

و شکست کوچکی که امروز خوردم را شاید فردا فراموش و دفع کنم؛ ولی همه‌ی شکست‌های آینده‌ام را پیش چشمانم می‌آورد: چه بسا داستان‌هایی که برگزیده و حتی خوانده نمی‌شوند، چه بسا کتاب‌هایی که خوانده و حتی نوشته نمی‌شوند، چه بسا حرف‌هایی که نوشته و حتی گفته نمی‌شوند ... و منی که می‌میرم؛ و چه بسا و چه بسا زود فراموش می‌شوم. از تنگ‌حوصلگی آسمانم هست، نه؟ که سایه‌ی برگی لرزان مرا می‌پوشاند ...

*

لب به الکل نزده‌ام؛ ولی انگار که این یک ماه اخیر مست باشم ... در بازه‌هایی کوتاه خوشم ولی آن غمِ خماری اوقاتم را تا حد زیادی پر می‌کند. چند نفر از دوستانم به شوخی می‌گویند کبدِ من الکل‌ساز است. جالب است بدانید یک بیماری و اصطلاحا نشانگانی داریم به نام «خودآبجوسازی» (Auto-brewery syndrome) که باکتری‌هایی در روده کربوهیدراتِ موجود در مواد غذایی را تخمیر کرده و الکل می‌سازند و اتفاقا این الکل جذب شده و در بعضی‌ها آنقدری در خون بالا می‌رود که سُکرآور است. به قول حافظ، که او هم در «سرش» کارخانه‌ی آبجوسازی داشته: 

میی در کاسه‌ی چشم است ساقی را بنامیزد

که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش 

* بنامیزد که شکل کوتاه‌شده‌ی «به نام ایزد» است، یک جورهایی شبیه ماشاالله خودمان است. 

دم از مستی زدم که بگویم کارهایم عقب افتاده و من به جای گرم گرفتن روی صندلی پشت میز، فیلم و مستند تماشا می‌کنم و شعر می‌خوانم که ثانیه‌ها بگذرند. یاد یار هم هست که موافق می‌وزد و کشتی خیالم را به پیش می‌راند ... ولی رعدی هم هست که گوش‌هایم را به زنگ‌زدن می‌اندازد و برقش هر بار که قرصی را برمی‌دارم، به پشتم می‌دود. گاهی اوقات خسته‌ام ... زیادی خسته‌ام؛ خسته و پر از سُرفه حتی برای کشیدنِ نخِ نفسی از بس که این تنِ پر نقش و نگار، نخ‌نما شده‌است.