۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای The Letter Room

یک فیلم کوتاه سی دقیقه‌ای از یک زندان‌بان به اسم ریچاردز که درونیات و افکارش وصله‌ی ناجوری مابینِ جو حاکم بر یک زندان است ... خوش‌قلب‌تر است ... و همینطور تنهاتر.

او که روابط خوبی با زندانیان دارد و از مدت‌ها پیش درخواستی برای عهده‌دار شدن شغلی در حیطه‌ی «روابط انسانی»ِ زندان (Human Relations) پر کرده، با پیشنهادی از طرف مدیر زندان روبرو می‌شود؛ مدیریت نامه‌هایی که زندانیان دریافت یا ارسال می‌کنند ... او باید نامه‌ها را قبل از رسیدن به دست صاحبان، مطالعه و سانسور کند. ریچاردز که توقعات خیلی بیشتری از فعالیت در این حیطه داشته، با کمی سرخوردگی کارش را پیش می‌گیرد تا اینکه نامه‌های معشوقِ یک زندانیِ محکوم به اعدام، جذبش می‌کنند ...

این فیلم هم غمگین و هم حوشحال‌کننده است. از خیالاتِ پرورده‌ای می‌گوید که حقیقتی پشت پرده‌شان نیست؛ ولی مگر هر آنچه که رنگ باور به خودش بگیرد، برای ما حقیقت نمی‌شود؟ اگر کسی حقیقتی را معصومانه و صادقانه باور دارد، نباید آن را از او بگیریم ... شاید آن دروغ، تنها دست‌آویز او برای آویختن به زندگی باشد. 

یاد قصه‌ی «موسی و شبان» افتادم؛ موسایی که بنده‌ای را ملامت کرد چون خدا را شرک‌آمیز مدح کرده‌بود و خدایی که به موسی وحی کرد «ما زبان را ننگیرم و قال را / ما روان را بنگیرم و حال را» ... 

شاید انسان‌های زودباور خوشبخت‌ترند. و شاید اوج مهربانی، رنگِ باور بخشیدن به امیدِ آدم‌ها باشد؛ خصوصا اگر نوری جز امید برایشان نمانده باشد.

می‌توانید این فیلم را از این لینک با کیفیت 1080p و از این لینک با کیفیت 720p دانلود کنید. (با تشکر از کانال تلگرامی سِر مووی)

ضمنا قبلا درباره‌ی یکی دیگر از فیلم‌های اسکار آیزاک، بازیگر نقش ریچاردز، در مطلب «برای Inside Llewyn Davis» نوشته‌ام.

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۳ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

رفیق قدیمی

شش سال از ایامی که با مرگ ملاقات داشتم می‌گذرد ... شش سال از شبی که تسلیمش شدم می‌گذرد. آن روزها انتظارش را نداشتم ولی ورق برگشت و دوباره به آغوش زندگی برگشتم. 

حالا دوباره زخم‌های قدیمی سر باز کرده‌اند ... یاد دیالوگی از فیلم «دکتر استرنج» می‌افتم ...

We never lose our demons

We only learn to live above them

امشب که در جاده‌ی نیمه‌تاریک از مطب دکتر برمی‌گشتم؛ در دل غمی که مثل ملحفه‌ای از سکوت روی شب پهن شده‌بود، و با فانوسی از امید که از پزشک معالجم وام داشتم، دست تقدیر زد و قطعه‌ی محبوبم از فرهاد پخش شد؛ «کتیبه» از آلبوم «برف» ...

این آهنگِ گرم را خیلی دوست دارم؛ مثل نوری بود که روی سنگ قبر شب می‌بارید ... گرم و زنده ... دفاعی قدرتمند در مقابل ضربه‌های اضطراب نیستی ...

با خودم گفتم حتی اگر آن روز، به قول فرهاد روی شن‌های تابستان دراز نکشیده‌باشم، در خیالم که می‌توانم دراز بکشم. اگر می‌توانستم از غول چراغ زندگی فقط یک خواسته داشته‌باشم، شاید این باشد که این تصویر و این موسیقی، تا ابد، تا آخرین سلول عصبی فعال مغزم، و تا آخرین نفس، و تا آخرین تپش در من زنده بماند. زندگی این تنها خواسته‌ی من را برآورده می‌کند دیگر ... نه؟

۱۸ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۰
فانوسبان