چک ... چک ... قطرههای خون از حفرههای بینیام میلغزند و بعد از گذر از لابهلای تارهای سبیلم، درست از لب پرتگاه بالای لب، سقوط میکنند. اگر آینهای مقابلم بود، در نگاه اول حتما آن سرخی پسزمینهی سبیلها را میدیدم؛ که سیلاب خون، مثل رودی آغشته به خروارها خاک رس، در بیشهی تارهای مویم سیر و سلوک میکند.
قطرهها روی کف سنگفرش خلوت پیادهرو پخش میشوند. و من، سرم را خم کردهام؛ انگار که در یک تابلوی نقاشی به سبک مدرن غرق شدهباشم ... از آنهایی که نامفهومند؛ بستری برای تداعی آزاد. و هیچ کس جز خالق آن اثر نمیتواند راز قطرههای قرمزرنگ را بفهمد؛ اینکه چرا این قطره به فلان قطره نزدیکتر است، چرا بعضی پررنگترند و بعضی کمرنگتر، و بعضی انگار برآمدهاند و حجم دارند. و من، خالق تابلوی قطرههای خون ... خون خودم، عصارهی وجودم، آب حیاتم؛ که اینطور روی سنگفرش قطره قطره خشک میشود ... فقط من میدانم که درون هر قطره چه رؤیاها و کابوسهایی موج میزند. موج ... موج؛ مثل موج زدن کرمهایی که به یکی از خوابهایم آمدند. چشمهایم در آن خواب، آبی بودند؛ آبیِ دریا. و در آینه، دقیقتر که شدم، کرمها را دیدم که در آبی چشمانم موج میزنند؛ و دیدم که زیبایی چشمهایم آبستن مرضی بیش نبود.
و فردا رؤیاها و کابوسهای این قطرههای خون را، که در حصار قطرهایشان میلولند، عابرین پیاده لگد میکنند و باران در خودش حل میکند؛ که عاقبت کرم بودن و کرم ماندن همین است.
آبشار خون خشک میشود. دوباره تار به دست میگیرم و ساز میزنم؛ آرام میزنم تا آرامش شب را نخراشم. کتابهایی که کمی آن طرفتر روی زمین پهن کردهام، مستمعان منند.
و عاقبت یک روز، پیرمردِ دستفروشِ تار به دوشی که بساط کتاب پهن میکرد، رفت. انگار که سوار بر باد شده و خونش را جا گذاشتهباشد. همانقدر تهی، همانقدر سبک ...