روی چمن‌‌ها، جایی که درختی سایه‌‌انداخته، به پشت دراز کشیده‌ام و شاخ و برگ‌های بالای سرم را که در باد و نور غروب تاب می‌خورند نگاه می‌کنم. یک دست زیر سرم است و دوروبرم پر از صدای بچه‌هایی که می‌دوند و آدم‌‌بزرگ‌هایی که حرف می‌زنند ولی گوشم با باد است. درست نیست بگویم چرا آن لحظه، آن جا بودم و درست نیست بگویم بعد از آنجا قرار بود کجا بروم ولی باید غمگین یا نگران می‌بودم و نبودم. سرخوش هم نبودم؛ حالی مابین دو سر طیف ... فقط «بودم». 

با خودم گفتم از آن به بعد هر روز صبح یک کتاب زیربغلم می‌زنم و پا می‌شوم می‌روم پارک خلوت نزدیک خانه‌مان، یک درختی که سایه بارش است پیدا می‌کنم، روی چمن‌ها دراز می‌کشم و کتاب می‌خوانم. مهم نیست چند روز بعد امتحان دارم و مهم نیست از برنامه‌ام عقب مانده‌ام؛ شاید این عادت روزانه، روزنه‌ای شود برای خروج از این سکون. حرف چهار روز قبل بود.

هنوز نرفته‌ام. 

پ.ن: من می‌نویسم و بعد دوباره می‌خوانم و در صورت لزوم اصلاح می‌کنم ... تقریبا همیشه اصلاح می‌کنم. (همین حالا اول «معمولا» نوشتم، بعد «همیشه»، بعد «تقریبا همیشه»). چند وقتی است دست و دلم به نوشتن نمی‌رود، انگار این عادت مریضِ بازخوانی و اصلاح لکه‌ای باشد که تازه تازه می‌بینم. لکه‌ی بزرگتر دیگری هم هست، آن هم ناتوانی در توصیف خوب است. من به دنیا نگاه نمی‌کردم؛ من به خودم نگاه می‌کردم؛ معمولا ... همیشه ... تقریبا همیشه.

پ.ن دوم: یکی نبود پنجاه و چهار روز قبل دم گوشم بخواند: «مراقب باش چی آرزو می‌کنی»