گمشان میکنم. آن گوشههایم را ... نه؛ چرا دروغ؟! میفروشمشان. کیفیت را فدای کمّیت میکنم و یادم میرود اعداد از بینهایت منفی تا بینهایت مثبت ادامه دارند و این بازار معامله هیچ وقت تعطیلی ندارد.
آن گوشههایی که به خاطر بودنشان دوستشان داشتم و دارم؛ نه به این خاطر که چند واحد پول برایم آب خوردهاند، یا چند نفر به تماشایشان نشستهاند، یا چند نفر از آنها خوششان آمده، یا برای ورود به مسابقهی «گوشهی برتر» لازمشان داشتم، یا چند ساعت برای داشتنشان عرق ریختهبودم، یا چند قطره عرق ریختهبودم ...
این گوشهها مقدّسند؛ باید مواظبشان بود. فرقی نمیکند آدم سهگوش باشد یا سیصد گوش؛ باید گوشهای داشت. آنها که دایرهاند تا آخر عمر میگردند و شاید تنها وقتی که مرگ ترمزشان را میکشد، لذت چند لحظه آرام گرفتن را بچشند ... و شاید هیچ وقت نچشند.
هر قصّهای از یک جایی شروع میشود. داستان ویولت، کلاوس و سانی بودلیر هم از روزی شروع میشود که یک روزِ ابری در ساحل، خبر سوختن خانهشان در آتش و درگذشت والدینشان را از یک متصدی امور بانکی میشنوند؛ مردی به اسم آقای پُو که قرار است تا رسیدن ویولتِ چهاردهساله به سن قانونی، حساب و کتاب داراییِ به ارث رسیده و قابل توجهشان را نگه دارد و در این چهارسال آنها را به سرپرستی نزدیکترین قیّمشان بسپارد. قیّمی که قلّابی از آب درمیآید و در اصل نقشه کشیده تا خودش را به عنوان یکی از نزدیکان بودلیرها جا بزند و ارثیهشان را بالا بکشد؛ بازیگری ناشی و کشتیشکسته به اسم کُنت اُولاف. داستان، یک راوی به نام لِمونی اسنیکت هم دارد که از همان اوّل کار، مرتّب هشدار میدهد که این قصّه آخر و عاقبت خوشی ندارد و سرگرمیهای خیلی بهتری به جای دنبالکردن زندگی بودلیرها هست و ترجیحا و اگر اجباری در کار نیست، بهتر است برویم پی کار خودمان!
داستان زندگی یتیمها بال و پر باز میکند و پای یک سازمان مخفی به اسم .V.F.D به زندگی بودلیرها باز میشود و چندین و چند شخصیت میآیند و میروند ... در اصل در دنیای داستانها سیزده کتاب طول میکشد تا قصّه به «آخر» برسد. داستانهای دنبالهدارِ A Series of Unfortunate Events مجموعهای داستانی به قلم دنیِل هندلر است که در ایران با عنوان «ماجراهای بچههای بدشانس» توسط نشر ماهی منتشر شدهاست. مجموعهای که جزو کتابهای کودک و نوجوان به حساب میآید؛ ولی با لحن خاص طنزی تلخ که در کتابهای با مخاطبان کم سن و سال، کمتر به چشم میخورد.
با اینکه اقتباس قدیمیتری از این کتابها در قالب یک فیلم سینمایی با بازی جیم کری ساختهشده و خیلی از هم سن و سالهای من آن را دیدهاند و یادشان هست، آشنایی من با سری حوادث ناگوار از راه سریال تازهتر و خوشساختِ سه فصلیای بود که از سال 2017 تا 2019 از شبکهی نتفلیکس پخش شد. سریالی که در آن نیل پاتریک هریس (بازیگر نقش شخصیت بارنی در سریالِ کمدی How I Met Your Mother) نقش کنت اولاف را ایفا میکند و ضمنا نویسندهی کتابها روی ساخت تک تک قسمتها نظارت داشته؛ پس اقتباسی وفادار به داستان کتابهاست.
کتابها را نخواندهبودم تا با شخصیتها خاطره داشتهباشم و شاید اگر قرار بود منِ تنها پای سریال بنشیند، بعد از چند قسمت به بهانهی کودکانه بودن بیخیالش میشدم؛ ولی از آنجایی که روی مبل دو نفره نگاهم به قضایا فرق میکند، چندین و چند شب، دو نفری نشستیم به تماشای افت و خیز داستان بودلیرها و از آن لذت بردیم. شاید اگر کسی یا کسانی را سراغ دارید که بودن با آنها مساوی با تماشای زندگی از پشتِ عینکی رنگیتر است یا اگر چنین عینکی به چشم دارید (که خوشا به حالتان!)، داستان زندگی بودلیِرها را با شور و شوق و کمی غم دنبال کنید. تبار غم این سریال به ساکنین سرزمینهای گرم گذشته برمیگردد، مثل غم غروب روزی که فردای آن قرار است از خانهای پر از خاطرات دوران کودکی اسبابکشی کنید.
راستش این پست هم از آن پستهای پیشنویسِ در شُرُف محتوم شدن بود که با کوتاهکردن آن به زندگی برش میگردانم. میخواهم سخن را کوتاه کنم و صرفاً به یکی از سکانسهایش اشاره کنم.
در پایان هشتمین قسمت از فصل دوم، بودلیرها از دست مردم و پلیسی که آنها را به چشم قاتلینی متواری میبینند، به صندوق عقبِ ماشینِ دشمنِ خونینشان پناه بردهاند. در آن لحظه برای آن سه نفر، جز امید و خواهر و برادرشان چیزی نماندهاست. سرها را به هم نزدیک کردهاند و از سوراخی در بدنهی ماشین به آسمان شب نگاه میکنند و لمونی اسنیکت در پسزمینه میگوید:
گاهی اوقات زندگی به نظر یک داستان غمانگیز میرسه که نویسندهای بیرحم و نامرئی داره اونو برای سرگرمی قلم میزنه. احساس خوشایندی به آدم دست نمیده، ولی چارهی دیگهای هم نیست.
راست میگوید؛ ولی یک روز، وقتی که همهی غمها و دردها در ته اقیانوس تهنشین شدهاند؛ من و تو روی ساحل شنی نشستهایم و یاد گذشته میافتیم. زندگی بعضی وقتها خیلی بیرحم است، میدانم؛ ولی میگذرد، مطمئن باش. کافی است شانه به شانهی هم کمی آرام بگیریم و ستارههای دریایی را با عینکِ رنگیترمان تماشا کنیم.
دستشویی عمومی خالی است. پیچِ شیرِ آب سردِ نزدیکترین سینک را میگردانم. دست راستم را زیر آب میگیرم و انگشتان مشتشده را آرام باز میکنم. قلّابِ دردِ برآمدگیهای استخوانیِ دستم در مغز فرو میرود و منِ سردرگُم را به اینجا و این لحظه برمیگرداند. به بازتاب خودم در آینهی لکزده نگاه میکنم؛ به آن زخمها و خونِ اینجا و آنجا و موهای پریشان. هنوز نیمهی راست صورتم لمس است. دهانم را باز و بسته میکنم. آستینها را بالا میزنم و با دست چپ آبی به صورتم میپرانم. حسِ حرکتِ قطرهها لابهلای گزگز پوست گم میشود. خون دهانم را تف میکنم داخل سینک. آب را میبندم و خمیده روی آن سفیدی کفنوار، به صدای سقوط قطرهها و بالا و پایین رفتن سینهام گوش میدهم.
وقتی بیرون میآیم چشمها را میبندم و حسِ جریانِ هوا روی پوستِ لختِ دستهایم کمی آرامم میکند. راه میافتم. آن بالا ابرها میگذرند و ستارهها پیدا و پنهان میشوند؛ خبری از ماه نیست. پای چپم شَل میزند ولی با همان جانکندنی که خودم را تا دستشویی عمومی کشاندهبودم، به طرف نقطهی سیاه میانهی جادّهی تاریک و روشن میروم. نزدیکتر که میشوم و لاشه را میبینم، گریهام میگیرد. دهیازده قدم مانده به او میایستم و خودم را خالی میکنم. از لابهلای قطرههای اشک به آن پیکر خاموش نگاه میکنم، به آن چشمهای بیفروغ. به آن تنی که وقتی داشتم با زحمت از پنجرهی ماشین بیرون میآمدم، دست و پا میزد و جان میداد. زمان میگذرد و حالم بهتر میشود؛ جلو میروم و کنارش زانو میزنم. دستی به تن خونآلودش میکشم. دکمههای پیراهن سیاهم را باز میکنم و دور تنهاش میپیچم و شروع میکنم به کشیدن. او را چند قدمیِ جاده، روی تکهای از آن برهوت میاندازم.
برداشتن بیل از صندوق عقب ماشینِ چپکرده سخت نبود. سوییچ را که گرداندم، درِ صندوق عقب که سنگین از محتویات وارونهاش، منتظر چکاندن ماشهی یک کلید ماندهبود؛ به سرعت و با صدا باز شد و بیل و چند «وسیلهی روزِ مبادا»ی دیگر بیرون ریختند. حالا که به نیمهی کندن گودال رسیدهام و به آن لحظه فکر میکنم، یادِ نشتیِ بنزین میافتم و چکههایی که نقش زمین میشدند. به درک. ذهن خستهام را روی اتوپایلوتِ کَندن تنظیم میکنم. منِ نیمههوشیار، در تاریکیِ زیر پایم، که هر لحظه عمیقتر میشود، معلّقم.
نزدیکترین شهر زیادی دور است. وقتی فرمان را بیهوا گرداندم، موبایل از دستم افتاد و حتما جایی میان آنهمه فلز و شیشه دفن شده. تنها امیدِ رهاییِ من در آن حوالی، آن واحهی محوی بود که در نورِ تیرِهای چراغ برق میدیدم و یک دستشویی خالی از آب درآمد. امشب، من تنها مسافر این جادهام؛ البته اگر ماشینسواری تا دنیای مردگان را سفر به حساب نیاوریم. میکَنَم و درد و عرق و خون را نمیفهمم. لحظهای به بیل تکیه میدهم تا نفسی تازه کنم. نگاهم به عقربِ روی زمین میافتد که بیحرکت به من خیره شده. آنقدری به عمق رفتهام که نوکِ تیزِ دمش همسطح با چشمانم است و تصمیم میگیرم بس کنم. به زحمت بیرون میآیم و پیراهنِ پیچیدهی دور تنِ آن زبانبسته را تا داخل گودال میکشم و شروع میکنم به پُر کردن گور.
خاکسپاری که تمام شد، روی آسفالت جاده دراز میکشم. پریزِ تیرهای چراغ برق را قبل از روشن شدن هوا بیرون کشیدهاند. هوا فقط گرگ است. صورت فلکی جبّار را در آسمان نشان میکنم و در پسزمینهی گاه ساکت و گاه آغشته به زوزهی باد و آواز جیرجیرکها، سوسو زدن ستارههایش را تماشا میکنم. در افسانهها، جبّار لاف میزد که هیچ جانوری نمیتواند بر او چیره شود تا اینکه نیش عقرب هلاکش کرد. صدای زنگِ محو و دورِ موبایل از ماشین میآید. احتمالا صداهای قبل از تصادف و تماسهای بیپاسخ، دلشان را به هول و ولا انداخته و این چندمین باری است که تماس میگیرند و اوّلین باری که صدای زنگ را میشنوم. دختری که روی تخت بیمارستان جان میداد بس نبود، حالا پدرش هم مجهولالحال شده. شاید یکی را دنبالم بفرستند. قیافهی اولین بازدیدکننده از این صحنهی نمایش، پوزخندی به لبانم میآورد. ماشینی سوخته، سپری خونین در چند قدمی آن، آهویی در حال پوسیدن زیر خاک و پدری که دراز به دراز با زیرپیراهن روی جاده افتاده و از نیش عقرب جان داده.
آن روزها که هنوز شبکههای اجتماعی و کانالهای با محتوای اصطلاحا «مولّد انرژی مثبت» باب نبودند و کاغذ و مجله ارزانتر بود، مجلهی «موفقیت» (به سردبیری احمد حلّت) هم، مثل خیلی مجلههای دیگر، مخاطبان بیشتری داشت. چند شمارهای در خانهی خودمان یا اقواممان پیدا میشد و به طور اتفاقی، یکی دو بار به چشمم خوردهبودند و چند شمارهاش را صفحهزده و خواندهبودم. معمولا در یکی از چند صفحهی اوّل هر شماره جملهای بود که خیلی دوست داشتم:
یه روزی، یه جایی، یه جوری، یه کسی، یه چیزی، صبر داشتهباش، صبر داشتهباش ...
اولینبار که ترانهی «به امید دیدار» (Farewell) باب دیلن را شنیدم، آنجا که دیلن طبق متن ترانه عزم رفتن کرده و دارد از محبوبش خداحافظی میکند و میخواند «ما روزی روزگاری دوباره همدیگه رو ملاقات میکنیم» (We'll meet another day another time)؛ یاد همان جملهی مجلهی موفقیت افتادم.
چهارمین پستِ این وبلاگ دربارهی فیلمی سینمایی بود که به آن تعلّق خاطر زیادی داشتم و ضمنا نقش مهمی در شکلدادن به علایق موسیقیاییام بازی کردهبود. تماشای این فیلم برای خیلی از گیتاربهدوشهای آوازهخوان و آنهایی که با آن دوران یا آهنگهای آن دوران خاطره داشتند هم، دلنشین و خوشایند بود.
به بهانهی اکران این فیلم که «درون لویین دیویس» نام دارد، چند نفر از بازیگران فیلم و جمعی از خوانندههای سبکی در موسیقی به نام «فولک»، کنسرتی به نام «روزی روزگاری» برگزار کردند که شاید بشود اسمش را یک «گردهمایی موسیقیایی» گذاشت. چندماه بعد، مستند این کنسرت در دسامبر سال 2013 میلادی منتشر شد و دو سال بعد از آن هم آلبوم اجراهای این کنسرت بیرون آمد. اخیرا توانستم هم مستند و هم آلبوم را از دل اینترنت بیرون بکشم و همین بهانهای شد تا دوباره سراغ تماشای «درون لویین دیویس» بروم و آن پست وبلاگ را بازنویسی کنم.
پست «برای Inside Llewyn Davis» نونوار شده و در آن، قبل از پرداختن به خود فیلم، دربارهی چیستی سبک «فولک» نوشتهام که اگر برایتان جای سؤال است، میتوانید سری بزنید. عجیب است که زمان چقدر ما را تغییر میدهد و وقتی این «پوستاندازی» به چشم میآید که به چند سال قبل برمیگردیم و بقایایِ خودِ آن سالهایمان را زیر و رو میکنیم. بعد از بازنویسی «برای Inside Llewyn Davis»؛ مدتی است که مشغول کشیدن دستی به سر و روی چند تا از پستهای قدیمی وبلاگ هستم و یکی از نکات مثبت این سری بازنویسیها، دیدن اثر گذر زمان است. یکی از تغییرات مثبت، روانتر شدن نوشتن بوده و اینکه قواعد ساختاری و نگارشی جملات را بیشتر رعایت میکنم؛ پس کاشتهی آن شهریور، آن روز و روزگار دور، در حال به بار نشستن است ...
قطعهی زیر که در این پست ضمیمه شدهاست، Fare Thee Well (خدانگهدار) است. قطعهای که اگر فیلم را دیدهباشید، بیشتر از هر ترانهی دیگر و به چند شکل آن را شنیدهاید و در اصل، یک ترانهی قدیمی و سنتی آمریکاست که قدیمیترین نسخهی ضبطشده از آن به سال 1909 میلادی برمیگردد. «خدانگهدار» بارها و توسط هنرمندان مختلفی از جمله «دِیو وَن رانک» (کسی که شخصیت لویین دیویس از او الهام گرفتهشده) و «باب دیلن» اجرا شدهاست و به «ترانهی دینک» (Dink's Song) معروف است. دینک همان زن سیاهپوستی بود که سال 1909، در حال شستن لباسهای شوهرش در چادر، ترانه را خواند و جان لُمَکس (John Lomax)، از پیشگامان گردآوری و مطالعهی موسیقی فولکلوُر آمریکا، آن را ضبط و ثبت کرد:
میتوانید آلبوم موسیقی متن «درون لویین دیویس» را از کانال تلگرامی Lyra (این لینک) دانلود کنید (لیست ترانهها را در زیر مشاهده میکنید)؛ البته پنج قطعهی انتخابی از آلبوم کنسرت «Another Day, Another Time» هم به عنوان هدیه در کنار سایر قطعاتِ آلبوم جا خوش کردهاند.
این پست از بیست و یکم فروردین پیشنویس ماندهبود تا اینکه در عزمی برای تمام کردن تعداد زیادی کار ناتمام، تکمیل شد. امیدوارم باقی پیشنویسهای این چند مدت را هم قبل از گرمشدن دوبارهی سرم، تمام کنم.
فانوس همان شعلهای است که در تاریکیها میسوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوششانسش «دریایی» اند؛ اما چند قدم مانده به آب، به خاک زنجیر شدهاند و هر شب «نور» فریاد میکنند ...