دستشویی عمومی خالی است. پیچِ شیرِ آب سردِ نزدیکترین سینک را میگردانم. دست راستم را زیر آب میگیرم و انگشتان مشتشده را آرام باز میکنم. قلّابِ دردِ برآمدگیهای استخوانیِ دستم در مغز فرو میرود و منِ سردرگُم را به اینجا و این لحظه برمیگرداند. به بازتاب خودم در آینهی لکزده نگاه میکنم؛ به آن زخمها و خونِ اینجا و آنجا و موهای پریشان. هنوز نیمهی راست صورتم لمس است. دهانم را باز و بسته میکنم. آستینها را بالا میزنم و با دست چپ آبی به صورتم میپرانم. حسِ حرکتِ قطرهها لابهلای گزگز پوست گم میشود. خون دهانم را تف میکنم داخل سینک. آب را میبندم و خمیده روی آن سفیدی کفنوار، به صدای سقوط قطرهها و بالا و پایین رفتن سینهام گوش میدهم.
وقتی بیرون میآیم چشمها را میبندم و حسِ جریانِ هوا روی پوستِ لختِ دستهایم کمی آرامم میکند. راه میافتم. آن بالا ابرها میگذرند و ستارهها پیدا و پنهان میشوند؛ خبری از ماه نیست. پای چپم شَل میزند ولی با همان جانکندنی که خودم را تا دستشویی عمومی کشاندهبودم، به طرف نقطهی سیاه میانهی جادّهی تاریک و روشن میروم. نزدیکتر که میشوم و لاشه را میبینم، گریهام میگیرد. دهیازده قدم مانده به او میایستم و خودم را خالی میکنم. از لابهلای قطرههای اشک به آن پیکر خاموش نگاه میکنم، به آن چشمهای بیفروغ. به آن تنی که وقتی داشتم با زحمت از پنجرهی ماشین بیرون میآمدم، دست و پا میزد و جان میداد. زمان میگذرد و حالم بهتر میشود؛ جلو میروم و کنارش زانو میزنم. دستی به تن خونآلودش میکشم. دکمههای پیراهن سیاهم را باز میکنم و دور تنهاش میپیچم و شروع میکنم به کشیدن. او را چند قدمیِ جاده، روی تکهای از آن برهوت میاندازم.
برداشتن بیل از صندوق عقب ماشینِ چپکرده سخت نبود. سوییچ را که گرداندم، درِ صندوق عقب که سنگین از محتویات وارونهاش، منتظر چکاندن ماشهی یک کلید ماندهبود؛ به سرعت و با صدا باز شد و بیل و چند «وسیلهی روزِ مبادا»ی دیگر بیرون ریختند. حالا که به نیمهی کندن گودال رسیدهام و به آن لحظه فکر میکنم، یادِ نشتیِ بنزین میافتم و چکههایی که نقش زمین میشدند. به درک. ذهن خستهام را روی اتوپایلوتِ کَندن تنظیم میکنم. منِ نیمههوشیار، در تاریکیِ زیر پایم، که هر لحظه عمیقتر میشود، معلّقم.
نزدیکترین شهر زیادی دور است. وقتی فرمان را بیهوا گرداندم، موبایل از دستم افتاد و حتما جایی میان آنهمه فلز و شیشه دفن شده. تنها امیدِ رهاییِ من در آن حوالی، آن واحهی محوی بود که در نورِ تیرِهای چراغ برق میدیدم و یک دستشویی خالی از آب درآمد. امشب، من تنها مسافر این جادهام؛ البته اگر ماشینسواری تا دنیای مردگان را سفر به حساب نیاوریم. میکَنَم و درد و عرق و خون را نمیفهمم. لحظهای به بیل تکیه میدهم تا نفسی تازه کنم. نگاهم به عقربِ روی زمین میافتد که بیحرکت به من خیره شده. آنقدری به عمق رفتهام که نوکِ تیزِ دمش همسطح با چشمانم است و تصمیم میگیرم بس کنم. به زحمت بیرون میآیم و پیراهنِ پیچیدهی دور تنِ آن زبانبسته را تا داخل گودال میکشم و شروع میکنم به پُر کردن گور.
خاکسپاری که تمام شد، روی آسفالت جاده دراز میکشم. پریزِ تیرهای چراغ برق را قبل از روشن شدن هوا بیرون کشیدهاند. هوا فقط گرگ است. صورت فلکی جبّار را در آسمان نشان میکنم و در پسزمینهی گاه ساکت و گاه آغشته به زوزهی باد و آواز جیرجیرکها، سوسو زدن ستارههایش را تماشا میکنم. در افسانهها، جبّار لاف میزد که هیچ جانوری نمیتواند بر او چیره شود تا اینکه نیش عقرب هلاکش کرد. صدای زنگِ محو و دورِ موبایل از ماشین میآید. احتمالا صداهای قبل از تصادف و تماسهای بیپاسخ، دلشان را به هول و ولا انداخته و این چندمین باری است که تماس میگیرند و اوّلین باری که صدای زنگ را میشنوم. دختری که روی تخت بیمارستان جان میداد بس نبود، حالا پدرش هم مجهولالحال شده. شاید یکی را دنبالم بفرستند. قیافهی اولین بازدیدکننده از این صحنهی نمایش، پوزخندی به لبانم میآورد. ماشینی سوخته، سپری خونین در چند قدمی آن، آهویی در حال پوسیدن زیر خاک و پدری که دراز به دراز با زیرپیراهن روی جاده افتاده و از نیش عقرب جان داده.