هر قصّهای از یک جایی شروع میشود. داستان ویولت، کلاوس و سانی بودلیر هم از روزی شروع میشود که یک روزِ ابری در ساحل، خبر سوختن خانهشان در آتش و درگذشت والدینشان را از یک متصدی امور بانکی میشنوند؛ مردی به اسم آقای پُو که قرار است تا رسیدن ویولتِ چهاردهساله به سن قانونی، حساب و کتاب داراییِ به ارث رسیده و قابل توجهشان را نگه دارد و در این چهارسال آنها را به سرپرستی نزدیکترین قیّمشان بسپارد. قیّمی که قلّابی از آب درمیآید و در اصل نقشه کشیده تا خودش را به عنوان یکی از نزدیکان بودلیرها جا بزند و ارثیهشان را بالا بکشد؛ بازیگری ناشی و کشتیشکسته به اسم کُنت اُولاف. داستان، یک راوی به نام لِمونی اسنیکت هم دارد که از همان اوّل کار، مرتّب هشدار میدهد که این قصّه آخر و عاقبت خوشی ندارد و سرگرمیهای خیلی بهتری به جای دنبالکردن زندگی بودلیرها هست و ترجیحا و اگر اجباری در کار نیست، بهتر است برویم پی کار خودمان!
داستان زندگی یتیمها بال و پر باز میکند و پای یک سازمان مخفی به اسم .V.F.D به زندگی بودلیرها باز میشود و چندین و چند شخصیت میآیند و میروند ... در اصل در دنیای داستانها سیزده کتاب طول میکشد تا قصّه به «آخر» برسد. داستانهای دنبالهدارِ A Series of Unfortunate Events مجموعهای داستانی به قلم دنیِل هندلر است که در ایران با عنوان «ماجراهای بچههای بدشانس» توسط نشر ماهی منتشر شدهاست. مجموعهای که جزو کتابهای کودک و نوجوان به حساب میآید؛ ولی با لحن خاص طنزی تلخ که در کتابهای با مخاطبان کم سن و سال، کمتر به چشم میخورد.
با اینکه اقتباس قدیمیتری از این کتابها در قالب یک فیلم سینمایی با بازی جیم کری ساختهشده و خیلی از هم سن و سالهای من آن را دیدهاند و یادشان هست، آشنایی من با سری حوادث ناگوار از راه سریال تازهتر و خوشساختِ سه فصلیای بود که از سال 2017 تا 2019 از شبکهی نتفلیکس پخش شد. سریالی که در آن نیل پاتریک هریس (بازیگر نقش شخصیت بارنی در سریالِ کمدی How I Met Your Mother) نقش کنت اولاف را ایفا میکند و ضمنا نویسندهی کتابها روی ساخت تک تک قسمتها نظارت داشته؛ پس اقتباسی وفادار به داستان کتابهاست.
کتابها را نخواندهبودم تا با شخصیتها خاطره داشتهباشم و شاید اگر قرار بود منِ تنها پای سریال بنشیند، بعد از چند قسمت به بهانهی کودکانه بودن بیخیالش میشدم؛ ولی از آنجایی که روی مبل دو نفره نگاهم به قضایا فرق میکند، چندین و چند شب، دو نفری نشستیم به تماشای افت و خیز داستان بودلیرها و از آن لذت بردیم. شاید اگر کسی یا کسانی را سراغ دارید که بودن با آنها مساوی با تماشای زندگی از پشتِ عینکی رنگیتر است یا اگر چنین عینکی به چشم دارید (که خوشا به حالتان!)، داستان زندگی بودلیِرها را با شور و شوق و کمی غم دنبال کنید. تبار غم این سریال به ساکنین سرزمینهای گرم گذشته برمیگردد، مثل غم غروب روزی که فردای آن قرار است از خانهای پر از خاطرات دوران کودکی اسبابکشی کنید.
راستش این پست هم از آن پستهای پیشنویسِ در شُرُف محتوم شدن بود که با کوتاهکردن آن به زندگی برش میگردانم. میخواهم سخن را کوتاه کنم و صرفاً به یکی از سکانسهایش اشاره کنم.
در پایان هشتمین قسمت از فصل دوم، بودلیرها از دست مردم و پلیسی که آنها را به چشم قاتلینی متواری میبینند، به صندوق عقبِ ماشینِ دشمنِ خونینشان پناه بردهاند. در آن لحظه برای آن سه نفر، جز امید و خواهر و برادرشان چیزی نماندهاست. سرها را به هم نزدیک کردهاند و از سوراخی در بدنهی ماشین به آسمان شب نگاه میکنند و لمونی اسنیکت در پسزمینه میگوید:
گاهی اوقات زندگی به نظر یک داستان غمانگیز میرسه که نویسندهای بیرحم و نامرئی داره اونو برای سرگرمی قلم میزنه. احساس خوشایندی به آدم دست نمیده، ولی چارهی دیگهای هم نیست.
راست میگوید؛ ولی یک روز، وقتی که همهی غمها و دردها در ته اقیانوس تهنشین شدهاند؛ من و تو روی ساحل شنی نشستهایم و یاد گذشته میافتیم. زندگی بعضی وقتها خیلی بیرحم است، میدانم؛ ولی میگذرد، مطمئن باش. کافی است شانه به شانهی هم کمی آرام بگیریم و ستارههای دریایی را با عینکِ رنگیترمان تماشا کنیم.