۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

درمان شوپنهاور

اروین یالوم، استاد بازنشسته‌ی روان‌پزشکی دانشگاه استنفورد آمریکا و روان‌درمانگر اگزیستانسیال است که او را در ایران با کتاب‌هایش که روان‌درمانی را گاهی با فلسفه و همیشه با «روان‌درمانی اگزیستانسیال» می‌آمیزد، می‌شناسند.

سنگ بنای آشنایی من با یالوم، مطالعه‌ی کتاب «مسئله‌ی اسپینوزا» (با ترجمه‌ی بهاره نوبهار) بود؛ کتابی که روایتگر دو داستان موازی است: یکی قصّه‌ی زندگی اسپینوزا، فیلسوف هلندی و دیگری سرگذشت آلفرد روزنبرگ از رهبران حزب نازی. باروخ اسپینوزا، فیلسوف و متفکر یهودی‌تبارِ قرن هفدهمی بود که به علت کج‌روی و دگراندیشی، تکفیر و طرد شد و کتاب‌هایش برچسب ممنوعیت خوردند. 

خشت‌های بعدی این بنا، یعنی کتاب «مامان و معنی زندگی» و «وقتی نیچه گریست» (هر دو با ترجمه‌ی سپیده حبیب؛ قبلاً درباره‌ی «وقتی نیچه گریست» نوشته‌ام: این لینک)؛ مرا با افکار یالوم بیشتر آشنا و اخت کردند. اگر کنجکاوید درباره‌ی چیستی «روان‌درمانی اگزیستانسیال» بدانید، شما را به پست «وقتی نیچه گریست» ارجاع می‌دهم که آنجا در این‌باره توضیحاتی نوشته‌ام.

به نظرم «درمان شوپنهاور»، که چهارمین تجربه‌‌ام در یالوم‌خوانی محسوب می‌شد، در مقایسه با سه کتاب قبل متفاوت‌ و دوست‌داشتنی‌تر بود. خواننده در این کتاب با «گروه‌درمانی» به عنوان یکی از راه‌های درمان بیماری‌های روان‌نژندانه (معادل فارسی Neurosis) آشنا شده و ضمناً برای خواننده‌ی ناآشنا، بذر شناخت فیلسوفی به اسم «آرتور شوپنهاور» کاشته می‌شود. سپیده حبیب، مترجم این کتاب، یک روان‌پزشک است که این نکته، اطمینان خاطری برای من به ارمغان می‌آورد که چنانچه واژه‌ای تخصصی از حوزه‌ی روان‌شناسی و روان‌پزشکی دست‌وپایم را بگیرد، قرار است پاورقی‌های خانم حبیب راهگشای من‌ باشند. با این وجود خواننده‌ای با پیش‌زمینه‌ی اطلاعاتی ناچیز در حیطه‌ی روان‌پزشکی و یا آشنایی محدود با فلسفه (مثل خود من در مواجهه‌ با اولین کتاب‌های نویسنده) به هیچ وجه سردرگم نمی‌شود چون این کتاب غیرتخصصی و مخاطب آن عموم مردم است.

ادامه مطلب...
۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۲۹ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

ملال

«ما می‌خواهیم، می‌خواهیم، می‌خواهیم و می‌خواهیم. هر کس که به آگاهی می‌رسد، در گوشه‌ی صحنه‌ی ناخودآگاه، ده نیاز را در انتظار خود می‌بیند. اراده ما را بی‌امان به جلو می‌راند زیرا وقتی یک نیاز برآورده شد، نیاز دیگری جایش را می‌گیرد و بعدی و بعدی و این وضع سراسر زندگی‌مان ادامه دارد. 

شوپنهاور گاهی دست به دامان اسطوره‌ی چرخ ایکسیون یا افسانه‌ی تانتالوس می‌شود تا معضل هستی انسان را بازگوید. ایکسیون پادشاهی بود که به زئوس خیانت کرد و به عنوان تنبیه به چرخ آتشینی بسته شد که تا ابد می‌چرخید. تانتالوس که جرأت کرد رودرروی زئوس بایستد، به دلیل بادسری و نخوتش محکوم شد که تا ابد برانگیخته باشد و هرگز ارضا نشود. شوپنهاور عقیده داشت که زندگی انسان تا ابد به حول محور نیازهایی که برآورده می‌شود، می‌چرخد. آیا این برآورده شدن خشنودمان می‌کند؟ افسوس که خشنودی‌مان کوتاه است. تقریبا بلافاصله ملال از راه می‌رسد و بار دیگر به حرکت در می‌آییم و به جلو رانده می‌شویم، این بار برای گریز از وحشت ملال. 

کار، دلهره، جان کندن و گرفتاری، سرنوشت همه‌ی انسان‌ها در طول زندگی‌شان است. پس اگر همه‌ی اشتیاق‌ها به محض سربرآوردن، برآورده شوند، مردم چگونه زندگی‌شان را پر کنند و وقت بگذرانند؟ فرض کنید نژاد انسان به آرمانشهر برده می‌شد، به جایی که همه چیز خود به خود می‌رویید و کبوترها کباب‌شده پرواز می‌کردند؛ جایی که هر کس در جا معشوقش را می‌یافت و در حفظ او هم مشکلی نداشت؛ آن وقت مردم از ملال می‌مردند و خود را حلق‌آویز می‌کردند و می‌کشتند و در نتیجه رنجی بیش از آنچه اکنون طبیعت برایشان تدارک دیده، برای خویش فراهم می‌کردند.»

 

کتاب «درمان شوپنهاور»، اروین یالوم

ترجمه‌ی سپیده حبیب

 

۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۲۵ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

بخواب

ای کاش ، روزی که طاقتم طاق شد و بعد ، فروریخت ؛

ای کاش ، روزی که دیگر ذهنم تاب نداشت ، و از فرط گرمای زندگی سوخت ، 

و در برگه ی اعتراض تازیانه های روزگار نوشت : دلم خواست و رد دادم ، 

ای کاش ، روزی که دست در دست جنون ، به سمت گور می روم ، و دنبال راه راه های سفید و سیاه می گردم ...

 

کسی باشد که در گوشم بخواند « بلند نشو از رختخوابت 

ای که واژه ها را هم یک یک و هم دسته دسته فراموش کردی ،

تو را به خدا ، بلند نشو از رختخوابت 

مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می کند

مثل شبی که ستارگانش را فراموش می کند ... »

 

+ تکه ی داخل پرانتز تضمینی است به شعر رضا براهنی ، برای اسماعیل شاهرودی

 

۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۲۵
فانوسبان

راه شیرین

* این مطلب در تاریخ بیست و چهارم مهر ماه 1400، ویرایش و به‌روزرسانی‌شده‌است؛ ماوقع دو و نیم سال در انتهای مطلب آورده شده‌.

طبق تعریف، امروز در ایران روز نجوم است. جالب است که برای روز نجوم، تعریفی کمابیش نجومی داریم. برای توضیحی دربارهی این روز، در یادداشتی قدیمی به قلم پوریا ناظمی، می‌خوانیم

روز جهانی نجوم، اولین بار در سال 1973/1352 و به پیشنهاد Doug Berger که در آن زمان رئیس انجمن نجوم کالیفرنیای شمالی بود، آغاز شد. ایده‌ی اصلی او این بود که در این روز، اعضای این انجمن، تلسکوپ‌های خود را به بازارها و محل‌های پرازدحام ببرند و به مردم این فرصت را بدهند که به آسمان نگاهی بیندازند. 

این ایده در سال‌های بعد با استقبال بیشتری مواجه شد و کم کم اتحادیه‌ی نجوم، برگزاری و برنامه‌ریزی آن را بر عهده گرفت و در کشورهای مختلف توسعه پیدا کرد. برنامه‌های جدیدی به آن اضافه شد و ایده‌های نوینی در این زمینه بروز پیدا کرد. مراکز نجومی حرفه‌ای نیز به این رویداد پیوستند و در این روز درهای خود را به روی مردم باز کردند تا آن‌ها از نزدیک بتوانند با فعالیت‌های نجومی آشنا شوند. 

زمان این رویداد در نیمه‌ی ماه‌های آوریل و می در زمانی است که تعطیلی آخر هفته به ماه تربیع اول نزدیکتر باشد. دلیل این انتخاب این بود که به دلیل تعطیلی آخر هفته، هم مردم بیشتری بتوانند از برنامه‌ها استفاده کنند و هم برگزارکنندگان وقت آزاد برای این برنامه‌ریزی را داشته باشند و دیگراینکه ماه تربیع، یکی از چشمگیرترین مناظر آسمانی برای کسانی است که تا کنون فرصت نگاه به آسمان را نداشته‌اند و نمای گودال‌های ماه از پشت تلسکوپ می‌تواند خاطره‌ای فراموش‌نشدنی برای آن‌ها رقم بزند.

اگر با اصطلاح «تربیع» آشنا نیستید یا این سوال برایتان پیش آمده که چرا در تربیع اول این رویداد برگزار می‌شود و نه در بدر که ماه تماما روشن است، در ادامه‌ی مطلب توضیحاتی هست. ( لازم به ذکر است عکس بالا هلال افزاینده‌ی ماه است که یک مرحله قبل از تربیع اول رخ می‌دهد)

اما قبل از آن: روز نجوم در ایران هم برگزار می‌شود و حالا، هجدهمین سال برگزاری‌اش را پشت سر می‌گذارد. دوست داشتم با این پست، سهم کوچکی داشته باشم در «ترویج علم» و «ترویج نجوم»ای که سینه‌چاکان راهش را کم و بیش چند سالی است دنبال کرده‌ام و به گمانم این پست، اظهار ارادتی است به آنها، به ستاره‌ها و به خودِ گذشته‌ام. 

در ادامه از برنامه‌ی ویدیویی اینترنتی تازه‌ای که با موضوع نجوم و عنوان «راه شیری» شروع شده و همچنین درباره‌ی کتابِ نجومی مورد علاقه‌ام به نام  «ستاره‌شناسی به زبان آدمیزاد» نوشته‌ام. به نظرم این دو می‌توانند بذر خوبی باشند برای بارور کردن خاک حاصل‌خیز ذهن‌های کنجکاوی که چشمانشان بعضی شب‌ها به ستاره‌ها دوخته می‌شود ... 

ادامه مطلب...
۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

در این بن‌بست

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند 

روزگار غریبی است نازنین

 

«روزگار غریب» علیرضا قربانی ، بهانه ای شد برای بازخوانی این شعر . و چقدر احتیاج داشتم به ترکیب چنین صدا و غم و شعری در این دو روز ... چقدر زیباست : ترکیب " بوییدن دل " ... و ای کاش در این قطعه ، نوای تار میلاد محمدی طولانی تر بود ...

 

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند 

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند 

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی است نازنین

آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد ...

 

و صدای احمد شاملو هم همانقدر زیباست وقتی شعر خود را دکلمه می کند . و آن جا که می گوید « کباب قناری بر آتش سوسن و یاس » و صد آه ناگفته شنیده می شود .

سعی می کنم ولی حرفم نمی آید ... 

 

مثل این است که می جنبد یأس 

بر سکونی که در این ویرانجاست

مثل این است که می خواند مرگ

در سکوتی که به غمخانه مراست 

 

ای کاش بیشتر شعر می خواندم ...

۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۳ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

«سان» ، رستاخیز «داستان»

اولین باری که ماهنامه ی «داستان» همشهری را ملاقات کردم ... مطمئن نیستم دقیقا کی بود . نمیدانم چرا در خاطراتم تصویر شماره ی دی 1392 ، ویژه ی شب یلدا زنده می شود ؛ با آن عکس روی جلد ؛ دختر یا پسر بچه ای که به زمین خیره است و مایی که از بالا به او نگاه می کنیم ، فقط فرق سرش را می بینیم ...  و او دنبال چیزی می گردد ، شاید دانه ای از دانه های اناری که روی میز پخش شده .

داستان دی ماه آن سال را ورق می زنم ... «شب چله و چهلمین شماره ی پیاپی ماهنامه ی داستان همشهری . این هم زمانی را به فال نیک می گیریم ... » . متن اولین یادداشت سردبیر تازه ی آن روز های داستان ، خانم مینا فرشیدنیک را ادامه می دهم و چهار صفحه ی بعد ، به یادداشت تحریریه ی « داستان » می رسم : « همه ی ما اولین روز ورودمان را به «داستان» خیلی خوب به یاد داریم ؛ پا گذاشتن به فضایی نسبتا کوچک در یکی از طبقه های ساختمان گروه مجلات همشهری و گفت و گو با سردبیری که با انگیزه و جدیت از ایده های جذاب و گاه بلند پروازانه حرف می زد . از شکل گرفتن یا بهتر شدن مجله ای که دیده یا ندیده دوستش داشتیم . چانه زدن ها و اما و اگر هایمان زیاد طول نکشید و چند روز بعد خودمان را جزو خانواده ای احساس کردیم که به هدفش یعنی برگرداندن داستان به سبد خانوار باور دارد ؛ به اهمیت کلمه ها و احترام جمله ها و حیات متن ها ؛ به روحی که می تواند در یک نوشته یا عکس جاری باشد ، از نقطه ی پایان متن یا لبه ی قاب عکس سرریز کند و مخاطب را در خودش فرو ببرد . به مجله ای که به اعتبار جذابیت های بیرونی و درونی اش ، بتواند به خواننده هایش هشدار غرق شدن بدهد . از آن روز ، حفظ این خانواده و هدف ها و آرمان هایش آرزو و دغدغه ی اصلی مان شد و در فراز و نشیب ها و شرایط دشوار ، کنار هم نگه مان داشت . در سختی های آغاز راه ، در تنگناهای مقطعی ، در فشار انتظار های مخاطب و بالاخره وقتی خانم مرشد زاده از خانواده ی داستان جدا شد ... »

«داستان» از تیر ماه 89 تا اردیبهشت 90 ، در قالب ضمیمه ی مجله ی خردنامه ی همشهری و از خرداد ماه 90 به شکلی مستقل چاپ شد.

اما کتابخانه ام ، خاطراتم را کم اعتبار می کند . در قفسه ، شماره ی آذر قبل تر از دی جاخوش کرده . شاید اولین شماره ای از داستان که لمس کردم ، دی بود اما چندی بعد ، پس از ذوق زدگی ام از کشف مجله ، مرد پشت پنجره ی دکه ی روزنامه فروشی ، شماره ی آذر را نشانم داده بود که : « فروش نرفته و قراره برگشت بزنم ...» ... یا شاید آذر ماه ، ملاقاتش کرده بودم اما از دی ماه به آن ... به او (داستان ها هم هویتی دارند ) عادت کردم . 

آذر 1392 آخرین شماره ای از مجله بود که نفیسه مرشد زاده سردبیری آن را بر عهده داشت و سکان کشتی داستان را پس از او ، مینا فرشیدنیک در دست گرفت ... تا مرداد 97 که سردبیری ، به آرش صادق بیگی رسید و مهر ماه 1397 ، آخرین شماره ی داستان با تحریریه ی هشت ساله اش بود ، تحریریه ای که به گمانم خیلی ها در آن آمدند و رفتند و بعضی ها از همان اول بودند و ماندند ، اما هر چه بود ، داستان ، همان داستان بود . من شماره ی مهر 97 را نخریدم . آن روز ها زمزمه هایی از خداحافظی در مجموعه مجلات همشهری به گوشم می رسید اما تا به خودم آمدم که آخرین داستان را بخوانم ، تمام شده بود . شماره ی بعدی را که تحریریه ی جدید منتشر کرد ، روی جلد ، کنار «داستان» نوشتند : «ادامه دارد » ، اما برای من تمام شده بود . «داستان» های تازه را نخوانده ام که در مقام مقایسه حرفی بزنم ، اما مهر 97 ، برای من ، تک نقطه ای بود در پایان متنی طولانی که نمی توان سه نقطه اش کرد . تک نقطه ای که هیچ وقت ندیدمش .

ماه پیش ، خبردار شدم تحریریه ی قدیمی داستان ، گرد هم جمع شده اند و فصلنامه ای با عنوان «سان» حاصل کارشان شده که شماره ی بهار 98 ، دومین شماره ی انتشارش است . به دستم که رسید ، از دیدن اسم های آشنا خوشحال شدم . سروش صحتی که قلمش را به لطف داستان شناختم و همیشه از نوشته هایش لذت برده ام . مژده دقیقی ای که با انتشار ترجمه ی داستان های کوتاه کانن دویل ، نگذاشت فروغ شرلوک هلمز بعد از ترجمه های کریم امامی خاموش شود . آرش صادق بیگی ای که یک روز ، داستانی بسیار شیرین از او در «داستان»ی قدیمی خوانده بودم ( که شاید روزی بین داستان ها بگردم تا دوباره پیدایش کنم . ) و حالا سردبیر است . محمد طلوعی ... محمد طلوعی را وقتی به قدیمی ترین «داستان» ای که دارم ، برگشتم ، پیدا کردم . در آذر 92 ، داستان «بدو بیروت ، بدو » را قلم زده بود ( داستان هم نوعی نقاشی است ... ) و در بهار 98 ، تک نگاره ی «پیاده روی بزرگ» را . 

می خواستم در این پست بیشتر از «سان» و داستان های آن بنویسم اما قصه های قدیمی امان ندادند . خواستم فایل صوتی «چرا شیمی خواندی ؟ » به قلم و با صدای سروش صحت را بین سی دی های «داستان همراه» ( که داستان گاهی در مناسبت ها ، به خوانندگانش هدیه میداد ) را پیدا کنم و به یادگار بفرستم اما گذرم به «کجا می روی ؟ » افتاد ، در سی دی داستان همراه 4 که ویژه ی زندگی نگاره های ایرانی بود . می توانید این متن زیبا را با صدا و به قلم سروش صحت از این لینک دانلود کنید ... یادگاری از آن ایام . 

فصلنامه ی «سان» ، بی شباهت به داستان قدیمی نیست ، «زندگی نگاره» ، «داستان» ، «تک نگاره» ، «درباره ی داستان» و «تک پرده» های متعدد ، قطعات پازل شماره ی بهاره ی «سان» اند که تصویر نهایی آن ، روحی که در تک تک این نوشته ها حضور دارد ، «تغییر» است . این روز ها نمایشگاه کتاب تهران برپاست و «سان» هم در غرفه ای حضور دارد ، به نقل از اکانت اینستاگرامشان در شبستان اصلی ، انتهای راهروی ۱۷ ، غرفه نشر افق . گویا اعضای تحریریه ، علاوه بر مجله ی «سان» که عموما حاوی محتوای داستانی است ، مجله ای دیگری تحت عنوان «ناداستان» هم منتشر کرده اند که پر از روایت های مستندی است .

اگر مایل به خرید نسخه ی الکترونیک «سان» بودید ، می توانید در طاقچه هم ، آن را تهیه کنید . 

 

پ.ن: این مطلب را پس از انتشار که خواندم ، انگار چند خطی کم داشت . راستش تکه شعری در ابتدای «سان» بود از بیژن گلکی که آن اولین دفعه ی خواندن ، در فهم معنایش کمی گیج شدم تا بالاخره فهمیدم : 

ای در خیال شیشه مانده به زندان

ما بی تو خوش نئی ایم 

تو بی ما چگونه ای ؟ 

 

به گمانم کلید حل معنای لطیف آن در این است که «شیشه ی خیال» به رسمی شاعرانه (که اسمش یادم نیست!) ، «خیال شیشه» شده . داستان ها با اینکه از جنس تخیلات نویسنده هستند ، گاهی و یا شاید معمولا ، قاب عکس تکه هایی از گذشته ، زندگی یا آرزو هایشان هستند . خیالی که از لا به لای شفافیت آن ، به تماشای حسرت هایشان می نشینند و می نشینیم ... و مینویسند و میخوانیم شرح و وصفشان را ، از شنیدن پاسخ سوال  تو بی ما چگونه ای ؟ 

۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۱۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

قرینه

گاهی اوقات سرک کشیدن به گوشه های کمتر دیده شده ی دنیای سرگرمی ، به کشف هایی دوست داشتنی منجر می شود . آن وقت هایی که به دور از محبوبیت یک فیلم در میان تماشاگران و یک کتاب در بین خوانندگان ، یا دور از نگاه مثبت منتقدان به یک اثر ؛ سرنخ هایی شما را به سمت کشف " آن " سوق می دهند و شما ترجیح میدهید به ندای دلتان گوش دهید و خودتان تجربه اش کنید نه اینکه از حرف ها و سلیقه ی دیگران اطاعت کنید . در گذر چندین سال ، من و طبع سرکشم به یک همزیستی مسالمت آمیز رسیده ایم و معمولا این قبیل تجربه ها برایم ارزشمند از آب درآمده اند . 

فصل اول ده قسمتی سریال Counterpart یکی از همین تجربه های اخیر بود . J.K. Simmons بعد از آن نقش آفرینی شاهکار در فیلم زیبای Whiplash ( شلاق ) برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و سرنخ اول وقتی دستم آمد که خبردار شدم سریالی با بازی دو عدد J.K Simmons ، وجود دارد ! و منتقدان و حتی جماعت تماشاچی هم خوششان آمده چون نمره ی سریال در سایت های رده بندی Rotten Tomatoes و IMDB بالا بود ، اما به طرز غریبی تا آن روز حتی اسمش را هم نشنیده بودم . دومین سرنخ وقتی دستم آمد که به طور اتفاقی در یوتیوب ویدیویی دیدم که سریال هایی را لیست می کرد که اصلا به آنچه سزاوارشان بوده ، نرسیده اند و این سریال در صدرشان بود . سریالی که بعد از پخش دو فصل ، چند ماه پیش از طرف شبکه ی پخش کننده ی آن یعنی STARZ کنسل می شود . کنسل شدن سریال همان و تصمیم قطعی من برای تماشای آن همان ! 

 

Counterpart ( که می توان آن را همتا ، قرینه یا نظیر معنی کرد ) ، سریالی است که در زمینه ای از اتفاقات خیالی ، شما را به تماشای داستان جاسوسی هیجان انگیز و بسیار ظریفی می برد ؛ و در هر دو عرصه ی خیال پردازی و به تصویر کشیدن روابط انسانی موفق عمل می کند . بازی بازیگران ، خصوصا J.K. Simmons دوست داشتنی است و ایده ها به نظرم پخته اند . 

داستان از این قرار است که سی سال قبل از وقایع سریال و در دوران جنگ سرد ، آزمایشی در شهر برلین به حادثه ای منجر می شود و به عنوان پیامد این حادثه ، دروازه ای باز می شود ؛ به دنیای دیگری کاملا مشابه این دنیا ... به عبارت بهتر ، یک نسخه از دنیا کپی می شود و بین این دو دنیا ، دروازه ای درست در زیر شهر برلین برقرار است . ارتباطات دو سوی این دروازه ، باعث می شود همانندی بی چون و چرای سابق ، تغییر کند و دو دنیا سمت و سوی متفاوتی بگیرند . در آن سوی دروازه ، یک اپیدمی آنفلوآنزا درصد قابل توجهی از جمعیت را از بین می برد و برخی از سیاست گذاران آن طرف گمان می کنند مردم این سوی دروازه مسئول این اتفاقند . با این حال در سطوح و رده های بالا و حداقل در ظاهر ، این مسئله انکار می شود و دو دنیا به تبادلات دیپلماتیک با هم ادامه می دهند . اداره ای برای این هماهنگی در هر دو سو وجود دارد و مردم عادی هر دو دنیا هم خبری از وجود چنین دروازه ای ندارند .

هاوارد سیلک ، کارمند دون پایه ی این اداره هم ، مانند مردم عادی ، از چند و چون وقایعی که در محل کارش اتفاق می افتد خبری ندارد ، اما یک روز ، با خود دیگرش یا به عبارتی "قرینه" اش ملاقات می کند . علت اینکه از بین آن همه معادل ، قرینه را ترجیح می دهم این است که افراد دو سوی دروازه ، با وجود شباهت ها، مثل دو عدد قرینه ، گاهی بسیار با هم متفاوتند . 

شاید روند سریال در آغاز کمی کُند به نظر برسد ولی مثل یک شطرنج ، حرکات و اتفاقات کوچک دست به دست هم می دهند و بعد از چندین و چند حرکت ، سیر وقایع نفس گیر می شود . شاید تشبیه داستان به بازی Go که به لطف سریال با آن آشنا شدم ، بهتر باشد . ظاهرا Go قدیمی ترین بازی تخته ای دنیاست که بیش از 2500 سال پیش در چین ابداع شد و بسیار مبتنی بر استراتژی است . در سال 2016 بود که قهرمانِ اوایل قرن بیست و یکم در این بازی ، Lee Sedol ، به مصاف برنامه ای کامپیوتری ساخت شرکت گوگل به نام AlphaGo رفت و از 5 بازی ، 4 تا را واگذار کرد ... که حدود 20 سال بعد تر از شکست انسان به کامپیوتر در مجموعه نتایج مسابقات شطرنج بین گری کاسپاروف و Deep Blue در سال 1997 بود ... شاید این مقایسه و 20 سال تفاوت زمانی بتواند پیچیدگی این بازی را بهتر نشان دهد . برای آشنایی بیشتر با آن می توانید از این لینک در ویکی پدیا استفاده کنید . 

و بی انصافی است اگر به موسیقی متن بسیار زیبای سریال که کاری است از Jeff Russo ، اشاره ای نکنم . بی صبرانه منتظر انتشار رسمی آلبوم موسیقی متن سریالم اما هنوز حتی قطعات فصل اول هم به طور رسمی منتشر نشده اند . چند قطعه ای را در صفحه ی وبسایت Jeff Russo که از آنجا در یوتیوب به اشتراک گذاشته شده ، پیدا کردم ولی تشنه ی بیشتر از اینها هستم ...

و فصل دوم را هنوز ندیده ام اما شواهد و قرائن ، نوید ده قسمت هیجان انگیز دیگر پیش از خداحافظی با Counterpart را می دهند ... تا ببینیم چه پیش می آید .

و در پایان تکه ای از یک شعر از ماریا ریلکه ، شاعر و نویسنده ی بوهمی-اتریشی که طی تماشای سریال آن را بیش از یک دفعه می شنویم ...

تو ، فقط تو ، می مانی

ما میگذریم و می میریم ، تا اینکه در نهایت

گذرمان چنان عظیم است

که تو برمی خیزی : ای لحظه ،

زیبا تر : وقتی ناگهان هستی ، در عشق ،

یا شیفته ای ، در کوتاه تر شدن کار [ما] .

 

پ.ن : در ترجمه ی شعر ، ما را در برداشت خودم از مفهوم شعر و برای تکمیل معنای آن اضافه کردم . می توانید متن شعر را اینجا بخوانید . 

 

۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۰۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

آینه

" بچه ی آدم ظاهرا از سه ماهگی نسبت به تصویر خودش معرفت دارد . خودش را وقتی در آینه می بیند می شناسد . حتی انگار شناخت بچه ی آدم از دنیا ذاتی تر است ، مثلا نوزاد فکر می کند دو چیز که همزمان حرکت می کند ، جسم واحدی است ، پیوستگی را درک می کند . یعنی در سه ماهگی هم می فهمد کیست هم می داند به چیز هایی وصل نیست . پس چرا هر چه سال دار تر می شویم این معرفت را از دست می دهیم ؟ چرا نمی فهمیم کی هستیم یا چه چیز هایی در زندگی مان هست که به ما پیوسته نیست ؟ " 

تک نگاره ی " پیاده روی بزرگ " ، محمد طلوعی ، فصلنامه ی سان ، بهار 1398

 

بعضی روز ها ، حرف های سرریز شده ی دل را نمی توان بیرون ریخت و صداهای گرفته را نمی توان صاف کرد . حکایت آن روز هایی است که بین کاری که باید بکنیم و کاری که می خواهیم بکنیم گیر می کنیم و "ثانیه گذار" زندگیمان قفل می کند و چرخ دنده هایمان فلج می شوند . هنوز نمی دانم آن روز ها چه باید کرد ... هم صحبت داشتن ، خیلی خوب است ، اما آن روز هایی که صحبت کفاف نمی کند ، یکی باید باشد که حالت را بفهمد ؛ نه ، فهمیدن حال هم کافی نیست ، لازم است شریک حالت شود ؛ این ایثار را بکند که نصف بار را بردارد و با هم تا غروب آن روز بروید ... ولی هیچ کس نمی تواند شریک حال ما باشد . غیر ممکن است . حتی اگر دو نفر یک غم مشترک را از سر گذرانده باشند ، هیچ کدام "شریک غم " یکدیگر نیستند ، هر کدام غم خودشان را دارند . 

ساکتیم ، چون راه گلویمان بریده ، و "دلسنگیم " چون سکوت ها رسوب کرده اند . شاید در این شرایط یک تکیه گاه بی حرکت ، بهترین مسکن گذر این حال و روز است ... که سنگینیمان را به " او " یا " آن " تکیه دهیم و به سکوت و یا -اگر خوشبخت باشیم - به موسیقی و یا - اگر خیلی خوشبخت باشیم - به ضربان قلبش گوش کنیم ... و نپرسد : چه مرگت است ؟ 

در ستایش و نکوهش امید ، زیاد نوشته اند . چند وقتی است فکر می کنم امید ، بیهوده زجرکشمان می کند . واقعیت ها با تلاطم بازتابشان در آب ، تغییری نمی کنند ... "چرا نمی فهمیم کی هستیم یا چه چیز هایی در زندگی مان هست که به ما پیوسته نیست ؟ " در زندگیمان هست ولی به ما پیوسته نیست ؛ اما هست ! خودش هم در زندگی ما هست . پیاده های یک راهیم اما یکی نیستیم ... تنهاییم ، و باید یاد بگیریم خودمان قدم برداریم ، نه اینکه به امید هل دادن دیگری صبر کنیم . 

شاید آدم بالغ پنجاه و سه ساله هم مثل بچه ی آدم سه ساله معرفتش ناقص است ... او تصویری در آینه می بیند و به دو تا " نصفی " فکر می کند نه یکی " یک " .

(چند خطی که ای کاش دیروز می نوشتم )

پ.ن : " می شکنم آینه رو تا دوباره ... نخواد از گذشته ها حرف بزنه ... آینه میشکنه هزار تیکه میشه ... اما باز تو هر تیکه اش عکس منه ... "

۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۳ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان