یک گوشهی تنهای دنیا، من ماندهام کف یک خمرهی شیشهای خالی شراب؛ یکی قبلا تهش را بالا آورده و بیامان برای شکستن رها کرده و حالا اینجا زیستگاه من است. تخت، کتابخانهای خاکخورده و یک گرامافون سهم من از دنیا و قلبم، سهم من از ماوراست. اگر آفتاب و ستارهها مهمانم نباشند، گهگداری از آن سقف باز خمره، باران نصیب من است و گاه برف.
باران که میبارد کمکم خیس میشوم، آب که از تن من سیر شد و قطره قطره جمع شد، غوطه میخورم ... صعود میکنم تا سقف ولی لبه را رها نمیکنم ... رها که کنم همه چیز تمام میشود. برف که میبارد تکهتکه یخ میبندم، سرما که از آستانهی سرم گذشت، قلبم را محکم در آغوش میگیرم و دفن میشوم ... زیر خروارها برف فشرده میشوم ولی قلبم را رها نمیکنم ... رها که کنم همه چیز تمام میشود.
هر چندبار هم خانهام با برف و آب تطهیر شود، عطر شراب از خمرهی خیال من نمیپرد. و آن شبهایی که زیر طاق آسمان روی تختم لم دادهام و بالا را نگاه میکنم، مدهوش از این عطر، گذشتهها را سوت میزنم و انعکاس صدای من با سوسوی ستارهها همآغوش میشود و ... امان از آن شبها.
و گاه با کبریتهایم هوس نوشتن میکنم و شعلهها روی دیوار حک میشوند و حرفها کلمه میشوند و شیشه ذرهذره ذوب میشود و دیوار خمرهی من پنجره میشود؛ مثل امشب ... چه فانوسناک.
یک سال گذشت. مهسا و صدها صدها جوان دیگر یه یکباره جان دادند، و من ذرهذره ... ایمانم بارها و بارها دستخوش سختیهای ایّوبوار شد، و نگارم همدم روزها و شبهای من بود، فارغالتحصیلی قدم به قدم به من نزدیکتر و فراغ بال قدم به قدم از من دورتر. ده روز دیگر از بند آزاد میشوم و به بند دیگر میافتم و امیدوارم به قولی؛ در این بندبازی خطر را پیشه ساختهباشم و «در این چیزی نیست که سزاوار سرزنش باشد».
هنوز توانِ طرحی نو درانداختن در خود نمیبینم؛ شاید زیادی پیر شدهام ... باز به اصل برگشتهام ...