هفت سال گذشت. این سال آخر، سختتر گذشت؛ اما فانوس هنوز هست. کمفروغ، نیمسوز؛ اما برقرار.
سی کشیک از نوشتن پست قبلی گذشت و حالا سه کشیک مانده تا یک رهایی چند روزه برای جشن گرفتنِ سالگردِ بستنِ عهدِ سفر با همسرم ... همسفرم. مسیر سنگلاخمان را؛ گاهی دست من وبال گردن او و گاهی دست او وبال گردن من، به هر مشقتی بود پشت سر گذاشتیم و بال شدیم برای پرواز هم. بسی شادم از داشتن او؛ و هرچند خسته و کمرمق و دندانشکسته و پر ریش و پشم و کمخواب و رنجور، شادم از مسیری که انتخاب کردم و دست سرنوشت را میفشارم که مرا به سمت این رشته و این دیار هدایت کرد.
من در این یک سال ذرهذره کم شدم ... ولی سبک شدم.
نور و سرما صدایم میزنند. کُره دست و پاهایم را پس میکشد ولی یاد گرفتهام چطور به سازش برقصم و خودم را میرهانم. چشمانم را میبندم. قطره اشکی میچکد. همیشه وقتی پیروزمندانه قطرههای مایع مغزی نخاعی را داخل شیشه میچکاندم به اطرافیانم میگفتم شفافترین مایع بدن است. نگاه کنید چه زلال است؟ مثل آب چاه زمزم است. چرا در این قیاس اشک یادم نبود ... کمی خاکستریتر، کمی شورتر، کمی والاتر ... مایع روحیچشمی دوستداشتنی من.
یک گوشهی تنهای دنیا، من ماندهام کف یک خمرهی شیشهای خالی شراب؛ یکی قبلا تهش را بالا آورده و بیامان برای شکستن رها کرده و حالا اینجا زیستگاه من است. تخت، کتابخانهای خاکخورده و یک گرامافون سهم من از دنیا و قلبم، سهم من از ماوراست. اگر آفتاب و ستارهها مهمانم نباشند، گهگداری از آن سقف باز خمره، باران نصیب من است و گاه برف.
باران که میبارد کمکم خیس میشوم، آب که از تن من سیر شد و قطره قطره جمع شد، غوطه میخورم ... صعود میکنم تا سقف ولی لبه را رها نمیکنم ... رها که کنم همه چیز تمام میشود. برف که میبارد تکهتکه یخ میبندم، سرما که از آستانهی سرم گذشت، قلبم را محکم در آغوش میگیرم و دفن میشوم ... زیر خروارها برف فشرده میشوم ولی قلبم را رها نمیکنم ... رها که کنم همه چیز تمام میشود.
هر چندبار هم خانهام با برف و آب تطهیر شود، عطر شراب از خمرهی خیال من نمیپرد. و آن شبهایی که زیر طاق آسمان روی تختم لم دادهام و بالا را نگاه میکنم، مدهوش از این عطر، گذشتهها را سوت میزنم و انعکاس صدای من با سوسوی ستارهها همآغوش میشود و ... امان از آن شبها.
و گاه با کبریتهایم هوس نوشتن میکنم و شعلهها روی دیوار حک میشوند و حرفها کلمه میشوند و شیشه ذرهذره ذوب میشود و دیوار خمرهی من پنجره میشود؛ مثل امشب ... چه فانوسناک.
یک سال گذشت. مهسا و صدها صدها جوان دیگر یه یکباره جان دادند، و من ذرهذره ... ایمانم بارها و بارها دستخوش سختیهای ایّوبوار شد، و نگارم همدم روزها و شبهای من بود، فارغالتحصیلی قدم به قدم به من نزدیکتر و فراغ بال قدم به قدم از من دورتر. ده روز دیگر از بند آزاد میشوم و به بند دیگر میافتم و امیدوارم به قولی؛ در این بندبازی خطر را پیشه ساختهباشم و «در این چیزی نیست که سزاوار سرزنش باشد».
هنوز توانِ طرحی نو درانداختن در خود نمیبینم؛ شاید زیادی پیر شدهام ... باز به اصل برگشتهام ...
سالها پیش نغمهسرایی بود با صدایی دلنواز. به دنبال حادثهای، صدایش مادامالعمر خدشهدار شد. هرچند مشکل چندانی در ادای صوت و کلمات در گفت و گوهای روزمره نداشت؛ دیگر قادر نبود تحریر بزند. نغمهسرای قصّهی ما، هرچه بیشتر میشنید، از صدای خودش بیزارتر میشد؛ چون در پسزمینهی کلمات و جملاتی که به زبان میآورد، سایهای از گذشته میخزید ... سایهای که به مرور زمان از دید اطرافیانش پنهان شد، امّا او نفرین شدهبود ... فراموشی برای اطرافیانش ساده بود، امّا او به یاد میآورد. هرچه بیشتر میگذشت، سایه پررنگتر میشد و خشم و استیصال او بیشتر. سعی میکرد جز به ضرورت، حرفی نزند. و دست آخر، یک روز، سکوت کرد؛ و حنجرهاش دهها سال قبل از قلبش، ایستاد.
در انسان، به شمار آینهها، خود است ... و خودشکستن اعتیادآور است.
*
سعی کردم این نوشته را با «صداقت» شروع کنم؛ ولی نشد. کلمهی شومی برای آغاز یک نوشته است؛ آن هم برای من.
فردا چهار سالگی این چاردیواری تمام میشود. هر سال، یک دیوار؛ بدون سقف. و این پست، یک در است؛ برای خداحافظی. شاید به دنبال یک سرپناه برای آرام گرفتن و نه دیواری برای خطخطی کردن. وقتی به کسی که شدهام فکر میکنم، «اضمحلال» کلمهای است که به ذهنم میرسد؛ این هم جرعهای از آن واژهی شوم.
من از شیراز کم نوشتم ... تقریبا هیچ ننوشتم. شیراز بستر تجربهی اولین سفر دستهجمعی من با نگار و دوستانم بود. چند روز مانده به پایان قرن، مسافتی طولانیتر از سال شمسی تولدم به کیلومتر را (نزدیک به 1380) با اتوبوس طی کردیم؛ آن هم دو بار: رفت و برگشت. شیراز پس از مدتها یک محک برای جسمم بود؛ که آیا رگهای زنگزدهی تنم و شیارهای خستهی سرم تاب یک روز تمام سفر با اتوبوس را میآورند یا نه. شیراز شهری است که آنجا، روی بام کاهگلی و زیر چتر شب، اولین بار نگار را ایستاده در آغوش کشیدم و روی یک فرش زوار دررفته در یک ویلای دورافتاده، اولین بار گریهی مهدی را دیدم. شهری بود که آنجا و پس از مدتها، چند قدم آن طرفتر از مقبرهاش، دوباره با حافظ همکلام شدم و در گوشم زمزمه کرد «بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم» ... کنار ارگ کریمخان فالوده و زیر شاخههای شب در حافظیه، لب یار را چشیدم.
یکی از آن تجربههای شیرین شهر راز را «کافه کتاب آبی» رقم زد. مجموعهای فرهنگی که پناهگاه کتابها و آدمها بود. یادم هست که دور میز و زیر سایهبان نشستهبودیم و از خنکای سبز کافه لذت میبردیم و لحظهای چشمم به زنی افتاد که هندزفری در گوش، پشت یک میز باریک طولی خلوت کردهبود و در دفترش چیز مینوشت. و با خودم گفتم اگر من هم همچو پاتوقی داشتم چه بسا هر روز بساطم را آنجا پهن میکردم و تا حالا چندین و چند داستان نوشتهبودم. اغراق نمیکنم وقتی میگویم خوشطعمترین کیک عمرم را هم آنجا چشیدم؛ یک فال روسی عسلی که هنوز هم طعمش زیر دندانم است.
تصویر زیر یک یادگاری از آنجا و آن روز است در یکی از شبهای بیمارستان. روی میزِ پاویونِ به اصطلاح «برادران» پهنش کردهام و ازش عکس گرفتهام که یادم بماند نگار با هدیه آوردن یک کتاب و کمی میوه در آن، آبی را یادم آورد ... هرچند شاید ناخواسته. دو روز بعد چروکهایش را گرفتم و برش گرداندم، که یادش بیاورم تا یادش بماند.
قرن نو در بستر اجتماعی ایران میدانی بوده برای جولان تمام عیار تفکرات خشکیدهی سالهای نه چندان دور ... سالهای ارشادهای زوری. خبرهای اخیر از گوشه و کنار وطنم باعث شده تا نگاه گذشتهام را زیر سؤال ببرم، نگاهی که آنقدر به حضور لکههای سیاه عادت کردهبود که آنها را نمیدید. لکههای خون سوخته را ... سوخته با گلولهها، با موشک هواپیمازن، با داغ زنجیرهای شکنجهگاهها.
آبی آرامش است؛ خوشحالی است ... آبی را پلمپ کردند تا یادمان بیاورند آسمان اینجا، مدتهاست که خاکستری است.
در لابهلای یک متن از یک نویسنده در یک کانال تلگرامی در رثای آلما، همسر سایه (هوشنگ ابتهاج)، و دوام عشق سایه به اویی که به تازگی از دنیا رفته، جملهای هست:
از روزگار تلخی دید، اما تلخ نشد.
پلی بزنیم به حوالی چهار بعد از ظهر ... در آرامستانی دورافتاده، زیر آفتابی داغ و بادی آبستن از خاک ایستادهام و صدای نوحهخوانی در زمینه پخش میشود؛ ولی فکر من آنجا نیست و در ژرفای ناخودآگاه جاری است و خودآگاهِ خوابآلودهام خالی مانده و چشمان تهی من به قبری سیمانی خیره شدهاند که نام و نشانی ندارد و یک عده از اعضای خانوادهی داغدار روی آن ایستادهاند. یک لحظه در آن لوح خالی فکرم، تصویر کارتنخوابی نقش میبندد که در گوشهی خیابان میمیرد و کس و کاری ندارد و عاقبت، استخوانهایش به آن نقطه، زیر یک عالمه سیمان و چند جفت کفش، تبعید میشوند.
در میانهی راه برگشت از آرامستان، یکی از دوستان عزیزم نامهای را که به مناسبت تولدم نوشتهبود به همراه هدیهای، با تأخیر، به دستم رساند. متن نامه ابراز محبتی صمیمانه بود، همراه با اشارهای کوتاه به دورهای از زندگی من که حوالی یک و نیم سال قبل شروع شد: سلسلهی تلخیهای زندگی من ...
میدونم تو این چند وقته فراز و نشیبهای زیادی رو تجربه کردی؛ ولی چون راحت نبودی دربارهاش حرف بزنی، از اون موقعیتها دوری میکردی ...
و اینکه خوشحال است بالاخره به ثباتی رسیدهام و بر مشکلاتم فائق آمدهام. متن نامه پر بود از تمجید ویژگیهایی که دیگر در خودم سراغ ندارم؛ خصوصا ویژگی «بیدریغ محبت کردن». انگار که دوستم احساس کردهباشد من قدم به جادهای ناآشنا و به زعم خودش تاریک گذاشتهام و در لفافه بخواهد مرا یاد تونل نورانی بهشت بیندازد. یا شاید هم من برداشت اشتباهی از متن آن نامه کردهام ...
آیا روزی به یاد من جملهی زیر را مینویسند؟
از روزگار تلخی دید، و تلختر شد ...
گاهی به مرگم فکر میکنم. و گاهی، خشمی، در وجودم زبانه میکشد و گاهی، از ناتوانی تنم یخ میبندد. بسته به غلبهی هر کدام در آیندهام، ممکن است به تنها مردن راضی نشوم و چند حرامزاده را با خودم به گور کشیدهباشم ... و یا زیر یک عالمه سیمان و چند جفت کفش، تنها باشم.
و شاید اینها تنها کابوسهای تاریک شباند و در عالم واقع، من فانوسبانم ...
ساعتها منتظر باران بودم، تا بالاخره، حالا که ساعتها از نیمهشب گذشته، باریدن گرفت ... نسیم خنکی از پنجره داخل میآید و در سکوت شب مینویسم، با واژههایی که خمیازهآلودند. چند دقیقه پیش به پنجره تکیه دادهبودم و در نور کمرمق چراغ خواب، بیرون را تماشا میکردم. همهی پنجرهها خاموشند، حتی یک نفر هم به هوای باران به شیشهها تکیه نداده یا در کوچه قدم نمیزند. فردا اولین روز هفته است و خوابها چه سنگیناند.
عکس بالا را خبرنگار رویترز در بحوحهی این روزهای اوکراین گرفته. زوج داخل عکس پیرو بسیج عمومی در شهر کییف، مسلسل به دست گرفتهاند. به نظر زوجی نمیرسند که برای تفریح و به بهانهی انداختن چند عکس اسلحه به دست گرفتهباشند؛ لبخندهایشان زیادی سنگین است. راستش با وجود شنیدن و دنبال کردن کلی خبر، با دیدن عکس بالا بود که برای سرنوشت مردم اوکراین غمگین شدم ...
پ.ن: متأسفم؛ واژهها پا به فرار گذاشتند ... به حریم سکوت شبم تجاوز شد ...
بهمن چهار سال پیش از آرزو کردن نوشتم و بهمن امسال شمعی بیآرزو خاموش شد. گمانم آنقدری لگد خوردهام که خاکی شدهباشم. آرزو به عمر شعلهی شمع برای پرندههاست و من ریشهدار شدهام. دستی میلرزد، باران میزند؛ تو که شعر میخوانی، «آفتاب میشود». برآوردن آرزو برای پرنده به قدر بال زدن و برای درخت، قدر بالیدن است ...
شاید بالاخره سیصد و شصت و پنج روز مهم زندگیام را گذراندهباشم؛ آدم از هدیههایی که میگیرد، بو میبرد ... سیصد و شصت و پنج روزی که مقدمات شکستن کلیشهها را فراهم آورده ... تلخ و شیرین بود، تلخِ شیرین هم بود، و حتی گاه، فقط و فقط، شیرین ...
دلم میخواهد بنویسم ولی سرد است ... «بس ناجوانمردانه سرد است ...» واژهها در نیمهراهِ «خطور» یخ میزنند. برف میبارد، شاخههای کاج خم شدهاند «که سرما سخت سنگین است» گفت «اکتشاف» از ارزشهایت است، دلم گرم شد؛ زمستان بود، یخ زد؛ بهمن بود، دفن شد. یک چیزی در درونم شکسته، در بند تعارضها و ترسها اسیر شده، گاهی فریاد میزند، گاهی از فرط خستگی بیهوش میشود؛ امّا میدانم آنجاست، آن «چیز» موهوم. و من ... «لولیوش مغموم، سنگ تیپاخوردهی رنجور، دشنام پس آفرینش، نغمهی ناجور ...»
دانشآموز که خواندن بند آخر شعر «کدام واقعه...؟» را تمام میکند، معلم برای کلاس توضیح میدهد که چطور محمد مختاری امیدوار بود به رخ دادن واقعهای تا برآشوبد خواب آنی را که «دیگر شک نمیکند.» و چه زیبا آرزو میکند وقتی میسراید:
از چشم من فراتر
امّا
آن کهکشان ناپیدا
با جادوی مبارک اندیشه
گسترده است.
و همینجا جرقهی علاقهی دانشآموز به این شاعرِ کتاب درسیاش که چنان تصویرسازیهای زیبایی دارد، زده میشود. شاید این رؤیای من زیادی دور است؛ نمیدانم. رؤیای آن که روزی روزگاری، معلمی، همانطور که معلم ادبیاتی «گیلهمرد» را برای ما موشکافی میکرد، شعر شاعران معاصرِ ما را شرح دهد. شعر شاعرانِ «گاه مقتول»ِ معاصر را ...
دلم میخواست دفتر شعرِ «بر شانهی فلات» را در دست داشتم تا گاهی تفألی بزنم. دلم نمیآید همهی شعرها را بخوانم. بیش از یکسال پیش، مختاری در شعر اول از این دفترش، انگار که مرا خطاب کردهباشد و امروز باز انگار که دوباره مرا خطاب کند و دلم میگیرد وقتی میخوانمش ...
... و آفتاب پاییزی
نشان پروازت را
بر خاک
چو نقطهای کمرنگ
و دور مییابد.
چه تنگ حوصله است آسمانت
که سایهی برگی لرزان میپوشاندت.
و شکست کوچکی که امروز خوردم را شاید فردا فراموش و دفع کنم؛ ولی همهی شکستهای آیندهام را پیش چشمانم میآورد: چه بسا داستانهایی که برگزیده و حتی خوانده نمیشوند، چه بسا کتابهایی که خوانده و حتی نوشته نمیشوند، چه بسا حرفهایی که نوشته و حتی گفته نمیشوند ... و منی که میمیرم؛ و چه بسا و چه بسا زود فراموش میشوم. از تنگحوصلگی آسمانم هست، نه؟ که سایهی برگی لرزان مرا میپوشاند ...
*
لب به الکل نزدهام؛ ولی انگار که این یک ماه اخیر مست باشم ... در بازههایی کوتاه خوشم ولی آن غمِ خماری اوقاتم را تا حد زیادی پر میکند. چند نفر از دوستانم به شوخی میگویند کبدِ من الکلساز است. جالب است بدانید یک بیماری و اصطلاحا نشانگانی داریم به نام «خودآبجوسازی» (Auto-brewery syndrome) که باکتریهایی در روده کربوهیدراتِ موجود در مواد غذایی را تخمیر کرده و الکل میسازند و اتفاقا این الکل جذب شده و در بعضیها آنقدری در خون بالا میرود که سُکرآور است. به قول حافظ، که او هم در «سرش» کارخانهی آبجوسازی داشته:
میی در کاسهی چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی میکند با عقل و میبخشد خماری خوش
* بنامیزد که شکل کوتاهشدهی «به نام ایزد» است، یک جورهایی شبیه ماشاالله خودمان است.
دم از مستی زدم که بگویم کارهایم عقب افتاده و من به جای گرم گرفتن روی صندلی پشت میز، فیلم و مستند تماشا میکنم و شعر میخوانم که ثانیهها بگذرند. یاد یار هم هست که موافق میوزد و کشتی خیالم را به پیش میراند ... ولی رعدی هم هست که گوشهایم را به زنگزدن میاندازد و برقش هر بار که قرصی را برمیدارم، به پشتم میدود. گاهی اوقات خستهام ... زیادی خستهام؛ خسته و پر از سُرفه حتی برای کشیدنِ نخِ نفسی از بس که این تنِ پر نقش و نگار، نخنما شدهاست.
فانوس همان شعلهای است که در تاریکیها میسوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوششانسش «دریایی» اند؛ اما چند قدم مانده به آب، به خاک زنجیر شدهاند و هر شب «نور» فریاد میکنند ...