سالها پیش نغمهسرایی بود با صدایی دلنواز. به دنبال حادثهای، صدایش مادامالعمر خدشهدار شد. هرچند مشکل چندانی در ادای صوت و کلمات در گفت و گوهای روزمره نداشت؛ دیگر قادر نبود تحریر بزند. نغمهسرای قصّهی ما، هرچه بیشتر میشنید، از صدای خودش بیزارتر میشد؛ چون در پسزمینهی کلمات و جملاتی که به زبان میآورد، سایهای از گذشته میخزید ... سایهای که به مرور زمان از دید اطرافیانش پنهان شد، امّا او نفرین شدهبود ... فراموشی برای اطرافیانش ساده بود، امّا او به یاد میآورد. هرچه بیشتر میگذشت، سایه پررنگتر میشد و خشم و استیصال او بیشتر. سعی میکرد جز به ضرورت، حرفی نزند. و دست آخر، یک روز، سکوت کرد؛ و حنجرهاش دهها سال قبل از قلبش، ایستاد.
در انسان، به شمار آینهها، خود است ... و خودشکستن اعتیادآور است.
*
سعی کردم این نوشته را با «صداقت» شروع کنم؛ ولی نشد. کلمهی شومی برای آغاز یک نوشته است؛ آن هم برای من.
فردا چهار سالگی این چاردیواری تمام میشود. هر سال، یک دیوار؛ بدون سقف. و این پست، یک در است؛ برای خداحافظی. شاید به دنبال یک سرپناه برای آرام گرفتن و نه دیواری برای خطخطی کردن. وقتی به کسی که شدهام فکر میکنم، «اضمحلال» کلمهای است که به ذهنم میرسد؛ این هم جرعهای از آن واژهی شوم.