۱۱ مطلب با موضوع «زندگی خواب‌ها» ثبت شده است

خون

چک ... چک ... قطره‌های خون از حفره‌های بینی‌ام می‌لغزند و بعد از گذر از لابه‌لای تارهای سبیلم، درست از لب پرتگاه بالای لب، سقوط می‌کنند. اگر آینه‌ای مقابلم بود، در نگاه اول حتما آن سرخی پس‌زمینه‌ی سبیل‌ها را می‌دیدم؛ که سیلاب خون، مثل رودی آغشته به خروارها خاک رس، در بیشه‌ی تارهای مویم سیر و سلوک می‌کند. 

قطره‌ها روی کف سنگفرش خلوت پیاده‌رو پخش می‌شوند. و من، سرم را خم کرده‌ام؛ انگار که در یک تابلوی نقاشی به سبک مدرن غرق شده‌باشم ... از آن‌هایی که نامفهومند؛ بستری برای تداعی آزاد. و هیچ کس جز خالق آن اثر نمی‌تواند راز قطره‌های قرمزرنگ را بفهمد؛ اینکه چرا این قطره به فلان قطره نزدیک‌تر است، چرا بعضی پررنگ‌ترند و بعضی کم‌رنگ‌تر، و بعضی انگار برآمده‌اند و حجم دارند. و من، خالق تابلوی قطره‌های خون ... خون خودم، عصاره‌ی وجودم، آب حیاتم؛ که اینطور روی سنگفرش قطره قطره خشک می‌شود ... فقط من می‌دانم که درون هر قطره چه رؤیاها و کابوس‌هایی موج می‌زند. موج ... موج؛ مثل موج زدن کرم‌هایی که به یکی از خواب‌هایم آمدند. چشم‌هایم در آن خواب، آبی بودند؛ آبیِ دریا. و در آینه، دقیق‌تر که شدم، کرم‌ها را دیدم که در آبی چشمانم موج می‌زنند؛ و دیدم که زیبایی چشم‌هایم آبستن مرضی بیش نبود.

و فردا رؤیاها و کابوس‌های این قطره‌های خون را، که در حصار قطره‌ای‌شان می‌لولند، عابرین پیاده لگد می‌کنند و باران در خودش حل می‌کند؛ که عاقبت کرم بودن و کرم ماندن همین است.

آبشار خون خشک می‌شود. دوباره تار به دست می‌گیرم و ساز می‌زنم؛ آرام می‌زنم تا آرامش شب را نخراشم. کتاب‌هایی که کمی آن طرف‌تر روی زمین پهن کرده‌ام، مستمعان منند.

و عاقبت یک روز، پیرمردِ دستفروشِ تار به دوشی که بساط کتاب پهن می‌کرد، رفت. انگار که سوار بر باد شده‌ و خونش را جا گذاشته‌باشد. همانقدر تهی، همانقدر سبک ...

۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۳۶
فانوسبان

خوشه‌ها

پدال ترمز را تا ته فشار دادم. می‌دانستم در آن لحظه‌ای که کمربند مرا به صندلی زنجیر کرده و دنده‌هایم ترک برمی‌دارند، عقربه‌ی سرعت‌شمار دارد از صد به صفر سقوط می‌کند و من به خاطر قوس برداشتن سرم به پایین، از تماشای چنان نمای نادری محروم شده‌ام. سمفونی خیلی بلند و گوش‌خراشی در دو ثانیه اجرا شد؛ جلوبدنه‌ی پژوپارسِ سفید رنگ و عقبِ بدنه‌ی ماشینِ من مچاله شدند، شیشه‌ها شکستند، تایرها روی آسفالت ساییده‌شدند و صدای یک بوق ممتد در زمینه اجرا شد که تا ساعت‌ها بعد در سرم ادامه داشت. 

«خشم» و «هیجان» و «ترس»، خاطراتِ لحظاتِ بعد از تصادف را منفجر کردند و حالا فقط چند ترکش در ذهنم جا مانده. یکی‌شان آن چند ثانیه‌ای است که تند تند نفس می‌کشیدم و منتظر بودم هر لحظه کسی در ماشین را باز کند، مرا بیرون بکشد، چشم‌هایم را از حدقه درآورد و جمجمه‌ام را خرد کند. اعدامی بدوی برای عاملِ یک تصادفِ عمدی ... ولی من مقصر نبودم، مقصر ماشینی بود که فاصله‌اش را با ماشینِ مقابل رعایت نکرده و از پشت زده؛ نه؟

یک ترکش دیگر آن سی ثانیه‌ای است که بدنه‌ی مچاله‌شده‌ی پژوپارس را نگاه می‌کنم. سرِ غرقِ در خونِ راننده‌اش روی فرمان بی‌حرکت مانده‌است. جماعتِ کنجکاوِ همیشه در صحنه دور ماشین‌ها حلقه زده‌اند و می‌پرسند تصادف چطور اتفاق افتاد ولی من جوابی نمی‌دهم. حواسم جای دیگری است. برایم جای سؤال است که چرا کسی به دادِ راننده‌ی بیهوشِ پژوپارس نمی‌رسد؟ یعنی بقیه‌ هم می‌دانند آن راننده چطور آدمی بوده؟ همان لحظه یادِ «Don't touch my car»ای می‌افتم که رویِ صندوق عقبِ پژوپارس حک شده‌بود و کنارش دو تا آدمک کشیده‌بودند: یکی زانو زده و دیگری اسلحه را از عقب به سرِ آن بیچاره‌ی بی‌دفاعِ نشسته نشانه رفته‌بود. من درست چند لحظه بعد از آنکه پژوپارس در میانه‌ی یک سبقت راهم را سد کرد، چشمم به آن طرح افتاده‌بود و حالا به نظرم مضحک می‌رسید. من که به ماشین دست نزدم؛ نه؟ فقط لهش کردم. با رضایت و خشم تمام لهش کردم. و جالب آنکه، من آن کسی نیستم که جمجمه‌اش سوراخ شده ...

هر کسی موقع رانندگی راهم را سد کند، حرام‌زاده‌ای است که دلم می‌خواهد بمیرد. و حالا که بالاخره کسی را کشته‌ام، شاهدی نیست تا علیه من در دادگاه شهادت دهد و همه گمان می‌کنند راننده‌ی پژو پارس قربانی سرعتِ بالایِ خودش شده. این پایان‌بندی را دوست ندارم. دلم می‌خواهد آخر قصّه را من رقم بزنم؛ نه سکوت و دروغ (که خیلی کلیشه‌ای شده).

بعد از یک دوش آب گرم، اعترافم را جلوی شیشه‌ی بخار گرفته‌ی حمام تمرین می‌کنم. دنده‌هایم درد می‌کنند ولی با هر زحمتی شده، سینه را صاف می‌کنم و می‌گویم کشتمش؛ چون چشم نداشت سبقت گرفتنم را ببیند. «پشیمانی؟» نه جناب قاضی، حتی یک ذره هم پشیمان نیستم. مگر قیچی کردن بال‌های یک پرنده جنایت نیست؟ او مرتکب جنایتی نابخشودنی شده‌بود و من هم عدالت را به شیوه‌ی خودم اجرا کردم. زندگیِ یک پرنده در پرواز خلاصه می‌شود و در آسمان جا برای بال و پر زدنِ تمام پرنده‌های روی زمین هست؛ پس چرا باید یکی با چیدن بال دیگری او را ساقط کند؟ یا اصلا خود شما آقای قاضی، و تمام سیستم فاسد قضایی و انتظامی‌تان، چرا باید برای آدم‌ها محدودیت سرعت بگذارید؟ «برای امنیت جانِ همه است پسر جان» جناب قاضی، با کمال احترام، حرف مفت می‌زنید. «حرف دهانت را بفهم وگرنه زبانت را بیرون می‌کشیم» ولی من همچنان خواهم گفت؛ با قلم فریاد می‌زنم «آن را هم می‌سوزانیم» با زبان اشاره «دست و پایت را می‌شکنیم» با خون «در شیشه می‌کنیم» با مرگ ...

و بعد دو نفر دستانم را از پشت می‌گیرند و سرم را روی میز می‌گذارند و من چشمم به نمادِ ترازویی می‌افتد که کفه‌هایش خیلی وقت است دیگر موازی نیستند؛ یک کفه‌اش سنگین است، خیلی سنگین.

قاضی با چکش روی سرم می‌زند. قطره‌های آب روی بخارِ شیشه به آرامی پایین می‌خزند.

«اعدامش کردیم. ختم دادرسی.»

۰۱ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۶
فانوسبان

پنبه

در سلول انفرادی منتظر حکمی نشسته‌ام که قرار است دیر یا زود قرائت شود. از دور پژواک چند کلمه را می‌شنوم ... بزدل ... خودخواه ... نامتعادل ... القابی که در دادگاهی غیابی طنین می‌اندازند؛ بدون شاهد، بدون وکیل، بدون دفاعیه ...

نکند حرف‌هایم را نشنوند و پای چوبه‌ی دار بروم؟ ... دلم می‌سوزد ... لااقل حرفم را بزنم؛ حکم هم تغییر نکرد، نکرد؛ چندتایی بارِشان می‌کنم ... 

امان از وقتی که هیئت منصفه و قاضی هم‌خون تو باشند. در خیالت یک لحظه سرشان هوار می‌کشی و تمام آن صفات را به خودشان برمی‌گردانی، لحظه‌ی دیگر خیالت زیر و رو می‌شود ... در سکوت به چشمانشان خیره می‌شوی؛ در جست و جوی کورسویی از تردید، دلتنگی ...

باورشان نمی‌شد خودم را تسلیم کرده‌ام. جرمم قتل نبود؛ ضرب و جرح غیر عمد ... نه؛ عمد. نمی‌فهمند و شاید هیچ وقت نفهمند که عمد از روی  خصم نبود ... از حب و بغض بود؛ نه از آن بغض‌هایی که دل را سیاه کند، از آن بغض‌هایی که در گلو گیر کند. به خاطر خودشان بود. از روی علاقه بود ... و تسلیم شدنم هم از روی علاقه بود.

من اگر قاتل بودم خیلی وقت پیش دستانم به خون آغشته می‌شد ... و حالا دارند سر اجرای اعدامی پیشگیرانه بحث می‌کنند. پیشگیری از قتل نفس. «بزدل» ... نه؛ دوستان من اشتباه نکنید. من به خاطر فرار کردنم از صجنه‌ی جرم بزدل نیستم؛ نه ... به خاطر نکشیدن ماشه‌ی تیر آخر بزدلم ... بزدلم؟ نه؛ بی‌دلم. آدم‌های عاشق زیاد اشتباه می‌کنند. آدم‌های عاشق خودشان را فدا می‌کنند. آدم‌های عاشق حاضرند از بودن با یار برای یار بگذرند؛ هرقدر هم که با این کار دلشان ریش شود.

«أنا الحق» ... ولی سنگم می‌زنید ... 

به دلم افتاده هرچه رشته‌کرده‌ام پنبه می‌شود ... تاریخ تکرار می‌شود.

حلاج بالای دار می‌رود ... 

۱۳ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۲
فانوسبان

سرو سوخته

شهناز ... اسم زیبایی است؛ نام قدیمی یک خیابان و چهارراه و گاهی سنگرِ دلِ گرفته‌ی من. همانجا پیاده شدم و شروع کردم به گز کردن خیابان‌های آن اطراف زیر هوای ابری. از آن ابرهایی که ساعت‌ها می‌مانند و نمی‌بارند و می‌روند. عاقبت در یک کافه به اسم «یاس» آرام گرفتم. نمای بیرونی آن شبیه مغازه‌های سی سال پیش بود؛ در و شیشه‌‌ی ماتِ جلویش را حاشیه‌ای فلزی به رنگ آبی نیلی محاط می‌کرد. ولی داخلش بیشتر شبیه کافه بود؛ دیوارها و میز و صندلی‌های چوبی و یک قفسه در دیوار سمت چپم که نوارهای کاست قدیمی، چندتایی کتاب و پاکت‌های سیگار با مارک‌های مختلف روی طبقه‌هایش ردیف شده‌بودند و یک سه‌تار از کاسه‌اش آویزان بود. فقط سه نفر غیر از من حضور داشتند؛ صاحب کافه، یک زن که انگار در کارهای کافه وردستش بود و یک مرد دیگر. دور میزی کنار قفسه‌ و رو به خیابان نشسته‌بودند و منج بازی می‌کردند. گاهی صدای خنده‌ی ناشی از هیجان دختر تمام کافه را پر می‌کرد. موسیقی پخش نمی‌شد. ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود و انگار که بعد از ناهار خواسته‌باشند تفریحی کنند و سیگاری بکشند، گرم بازی شده‌بودند. یاس از آن کافه‌هایی بود که معمولا بچه‌محل‌های اطراف، آن‌جا را پاتوق می‌کردند و احتمالا صاحب کافه حداقل نیمی از مشتری‌هایش را می‌شناخت. 

در آن کافه‌ی چهارگوش، دو ردیف میز، یکی کنار همان دیوار قفسه‌ای و دیگری مجاور دیوار روبرو، چیده شده‌بود و من میزی کنار دیوار خالی را پسندیدم و پشت به خیابان و پشت به آن جمع سه‌نفره نشستم. کف چوبی صندلی کمی ناراحت بود و چاره‌ای که همانجا حاضر بود، بالشتک‌های حلقه‌ای و رنگی به شکل تیوب نجات کشتی‌ بود که از فرط استفاده چرک شده‌بودند. یکی زیرم گذاشتم، کوله‌ام را کنارم روی صندلی خواباندم و منتظر نشستم. انتخابم را از قبل می‌دانستم؛ چای. 

صاحب کافه که انگار اسمش حمید بود (از چند مرتبه «آقا حمید» گفتن آن دختر فهمیده‌بودم) پرسید «امر دیگه‌ای ندارین؟»

«نه؛ خیلی ممنون»

«زیر سیگاری بیارم؟»

و من مکث کردم. از آن مکث‌هایی که چند ثانیه طول می‌کشند؛ و جای زخمشان در خاطر آدم می‌ماند. «بله» گفتم و زیر سیگاری را روی میز گذاشت.

«میشه یه نخ و فندک هم بدین؟»

تبسمی کرد و سر میز خودش برگشت و از داخل پاکت روی میز، سیگاری برداشت و همراه فندک جیبش کنار زیرسیگاری گذاشت و رفت. رومیزی طرحی شبیه پارچه‌های ترمه داشت؛ پر از بُته جقه ... سروهای خمیده؛ درختِ همیشه‌سبزی که خوانده‌ام موقع سوختن خوش‌بو است. زیرسیگاری شیشه‌ای را روی یکی از سروها گذاشتم و اولین سیگار عمرم را لب گرفتم. کشیدن سیگار با وضع جسمانی‌ام در حکم خودکشی بود.

فندک دراز و باریک بود، با طرح یک گل سرخ پژمرده. بعد از روشن کردن سیگار، پک عمیقی زدم که فهمیدم برای منِ تازه‌کار زیاده‌روی بوده. موقع سرفه کردن سرم را کمی برگرداندم تا با سرهایی که به طرفم برمی‌گردند چشم در چشم نشوم. خاکستر را در زیرسیگاری تکاندم. گر گرفتم؛ شاید از سیگار، شاید از شرم سرفه‌ها یا شرم اولین نخ. چایی را با یک نبات و بیسکویت روی میز گذاشت و تشکر کردم و فندک را برگرداندم.

هومن سیدی با زبان صابر ابر گفته‌بود «اگه می‌خوای سیگاری بشی سعی کن کسی سیگاریت کنه که ارزشش رو داشته‌باشه» حمید چهارشانه بود با پیراهن سیاه و ریش و موی سر سیاه؛ شاید عزادار. ولی او نبود که مرا سیگاری کرده‌بود. 

سیگارِ خوش‌بویی بود. بازیشان تمام شد. نفهمیدم کی برد. مرد ناشناس گذاشت و رفت، آقا حمید در آشپزخانه مشغول شد و دختر پشت پیشخوان نشست و سیگار کشید و «ای ساربان» نامجو پخش شد. انگار که تک آهنگی در پوشه‌ای باشد و بعد از تمام شدن، دوباره پخش شود. چای و سیگارم را همان بار اول تمام کردم. تا پایان بار سوم نشستم. دختر به آقا حمید گله کرد که «موزیک» پخش کند و سبک قطعه‌ها که عوض شد، من هم همراه ساربان از آن کافه رفتم. 

باران گرفت. 

۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۱
فانوسبان

کلبه

گاهی خش‌خشی ریتم موسیقی را خدشه‌دار می‌کند امّا صدا هر طور شده راه خودش را پیدا می‌کند؛ از آسمان برف‌آلود به گیرنده‌ی رادیو و بعد از بلندگو به گوش سرمازده‌ی من. صدا از راه دوری می‌آید امّا بالاخره، خسته و تازه از گوش رسیده درون ذهن من آرام می‌گیرد.

یک گوشه شکسته‌ و نشسته‌ام. زانوی راست را خم کرده و زانوی چپم روی زمین دراز است. کلاه بافتنی‌ خوبی سرم کرده‌ام، تنم کاپشن ضخیمی دارم و دو لایه شلوار و پوتین‌های اعلا تنم است. به دیوار روبرو خیره‌شده‌ام و به پاروی تکیه داده‌ به آن. با آن سر قرمز رنگ که گذرِ ایّام رنگش را بی‌رمق کرده و آن دسته‌ی دراز چوبی.

رادیو بی‌مقدمه می‌رود سراغ قطعه‌ی بعدی.

از من همین مانده نه؟ کلبه‌ای محصور در برف و تن‌پوش‌هایی گرم ولی قدیمی، یک رادیو و یک پارو. 

آره، انگار همین مانده. 

پ.ن: ولی بدک نیست یک عکسی را قاب کنم روی آن دیوار بزنم. امید مضطربم می‌کند ولی برف‌ها هم روزی آب می‌شوند، نه؟

۱۶ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۸
فانوسبان

فراموشی

شب است و سیاهی آسمان و آسفالت یکی شده. چراغ‌‌راهنمایی‌ خیابان‌ خلوت خاموش است و این عبارت‌های سفید در بازتاب نور ماشین به نوبت برق می‌زنند:

آهسته

مدرسه

احتیاط

عبارت‌هایی سفید و خیس. هوای بعد از باران تمیز است. اینجا پاییز یک ماه زودتر از راه رسیده. اینجا کجاست؟ دنیای شب دنیای دیگری است؛ حتی اگر در خیابان‌های مسیری تکراری در شهر زادگاهت پشت فرمان نشسته‌باشی، انگار در بُعد دیگری سیر می‌کنی. لحظه‌ای ماشین را پارک می‌کنم تا در تماسی با منزل بنزین را بهانه کنم و کمی بیشتر بیرون بمانم. سه نخ بنزین مانده، راست راستی کم است ولی دودش برای چند گردش کوتاه شبانه مثل امشب کافی است.

از کنار کافه‌ای می‌گذرم که یازده و نیم شب در این خلوتی خیابان هنوز باز است. دور میزی در مرز پیاده‌رو و داخل کافه، دو مرد و یک زن نشسته‌اند. نمی‌دانم چرا بی اختیار یاد کلمه‌ی «ترکیه» می‌افتم. انگار که ناخودآگاهم بخواهد آگاهی به مکانم را از من بگیرد. به پیش می‌رانم، در پس‌زمینه برای دور دوم متوالی دیوید گرِی، «فراموش کردن» را می‌خواند و تک نت‌های پیانو گاهی از آن پیش و گاهی پس می‌افتند.

نزدیک دوربین کنترل سرعت از فشار پایم روی پدال گاز کم می‌کنم. از زیر نور سفید تندی که از کنار دوربین روی کف کمربندی پخش می‌شود می‌گذرم. دلم می‌‌خواهد نور چشمانم را بزند؛ مثل نورافکنی که موقع فرار روی چشمان یک زندانی قفل کرده ... دلم می‌خواهد؛ فقط به خاطر اینکه مجبور شوم چشمانم را محکم ببندم؛ ولی زاویه‌اش جور نیست. 

پنجاه متر مانده به یک مسجد صدای طبل و نوحه‌ می‌پیچد. شیشه‌ی پنجره‌ام را بالا می‌کشم و صدای ضبط را پایین می‌آورم. نامجو آرام زمزمه می‌کند «مریم از تو مسیح می‌بارد ... هر دم از تو مسیح می‌بارد ...» هیئت عزاداری کوچکی است، حدود چهل پنجاه نفر. جلوی مسجد قوسی زده‌اند و یک دست در شانه‌ی هم انداخته‌ با دست دیگر سینه می‌زنند. خیابان را بند نیاورده‌اند و از کنارشان می‌گذرم. در تک نگاهم به صورت‌هایشان دهان‌‌ها پوشیده‌بود، ماسک زده‌بودند. 

کمی مانده به پمپ بنزین، خیره به صندوق عقب فرورفته‌ی ماشین جلویی می‌رانم. سپر طوسی‌اش زخم عمودی سفیدی دارد که شاید نشانه‌ی صاف کردن بعد از شکسته‌شدن بود. چطور من احساسم نسبت به آرمانم را از یاد برده‌بودم؟ هدف بدون ‌احساس، صرفا یک مشت کلمه است که دل رغبتی برای جمع و جور کردنشان ندارد. آیا می‌شود احساس را فراموش کرد و بعد به یاد آورد؟ یا اینکه می‌میرد و دیگر برنمی‌گردد؟ آرمان‌های شکسته را می‌شود به بهای زخمی دوباره صاف کرد؟

در صف پمپ بنزین منتظرم تا راننده‌ی دویست و شش صندوقدار جلویی زدن بنزین را تمام کند. با پیراهن سیاهی که زیر شلوار جین جا کرده و ماسک سفیدی که زیر دهان کشیده. از شیشه‌ی مات عقب ماشینش، شمایل همسر و دختر خردسالش را که با هم در صندلی جلو نشسته‌اند تشخیص می‌دهم. دستکش‌های نایلونی به دست دارد. در دلم به نحوه‌ی زدن ماسکش خرده می‌گیرم و تازه می‌فهمم خودم ماسک نزده‌ام. از صندلی عقب از بسته‌ی ماسک‌های جراحی، یکی برمی‌دارم و هر دو حس «سرزنش ناشی از حواس‌پرتی» و «خوشحالی از به یاد آوردن»، لحظه‌ای جرقه می‌زنند و بعد خاموش می‌شوند. در پس‌زمینه، Gleypa Okkur از آرنالدز پخش می‌شود. عنوان قطعه به ایسلندی یعنی «ما را ببلع»

در راه برگشت با باک پر و کمربند بسته، دوباره از کنار مسجد می‌گذرم. اینبار همایون زمزمه می‌کند «سرنوشت را / باید از سر نوشت ... شاید این بار / جور دیگر نوشت ...» و چند صورت بدون ماسک را که دور از جمعیت سینه‌زنان ایستاده‌اند و تماشا می‌کنند، در یک نگاه نشان می‌کنم. در چند متری مسجد، زنی ماشین را پارک کرده و پشت فرمان از این صحنه‌ فیلم می‌گیرد. خوراک تازه از تنور درآمده‌ای برای گرسنگان مجازی.

دیگر تهی و سبک شده‌‌ام. تیرهای چراغ برق یکی بعد از دیگری از من عقب می‌مانند. خیابان خلوت است و ماشین جلویی با فاصله به پیش می‌رود. صدای دِیمیِن رایس و بازخوانی آهنگ «لوستر» در ماشین پیچیده. قصّه‌ی دختر رقّاصه‌ای که مجبورا هر شب عازم جشن‌های مختلف است و با مست کردن سعی می‌کند شرمساری‌‌اش را سرکوب کند. آنقدر مست می‌کند که شمردن از یادش می‌رود .... بعد روی لوستر تاب می‌خورد و چشمانش را می‌بندد ... انگار در حال پرواز است ... فردا را فراموش می‌کند ...

ماشین را ده درجه به سمت پیچی که در پانصدمتری‌ام است منحرف می‌کنم. درست روبرویم جوی آب وسیعی است. چشمانم را می‌بندم و آرام می‌شمارم. می‌دانم اگر چشمانم را باز کنم دلم یکهو می‌ریزد و دلم می‌خواهد ماشین را به سمت جاده بگردانم ... یک ... قصد خودکشی ندارم، فقط احساس می‌کنم زندگی از زیر دستانم دررفته و با این سرعت متوسط و کیسه‌ی هوا می‌توانم دوباره به متن زندگی برگردم ... دو ... شاید این تلنگری برای خلق معنایی باشد در دنیای عقیمی‌ که فرزند زمان و مکان است ... یادم می‌رود.

۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۳۳
فانوسبان

ضامن آهو

دستشویی عمومی خالی است. پیچِ شیرِ آب سردِ نزدیک‌ترین سینک‌ را می‌گردانم. دست راستم را زیر آب می‌گیرم و انگشتان مشت‌شده را آرام باز می‌کنم. قلّابِ دردِ برآمدگی‌های استخوانیِ دستم در مغز فرو می‌رود و منِ سردرگُم را به اینجا و این لحظه برمی‌گرداند. به بازتاب خودم در آینه‌ی لک‌زده نگاه می‌کنم؛ به آن زخم‌ها و خونِ اینجا و آنجا و موهای پریشان. هنوز نیمه‌ی راست صورتم لمس است. دهانم را باز و بسته می‌کنم. آستین‌ها را بالا می‌زنم و با دست چپ آبی به صورتم می‌پرانم. حسِ حرکتِ قطره‌ها لابه‌لای گزگز پوست گم می‌شود. خون دهانم را تف می‌کنم داخل سینک. آب را می‌بندم و خمیده روی آن سفیدی کفن‌وار، به صدای سقوط قطره‌ها و بالا و پایین رفتن سینه‌ام گوش می‌دهم.

وقتی بیرون می‌آیم چشم‌ها را می‌بندم و حسِ جریانِ هوا روی پوستِ لختِ دست‌هایم کمی آرامم می‌کند. راه می‌افتم. آن بالا ابرها می‌گذرند و ستاره‌‌ها پیدا و پنهان می‌شوند؛ خبری از ماه نیست. پای چپم شَل می‌زند ولی با همان جان‌کندنی که خودم را تا دستشویی عمومی کشانده‌بودم، به طرف نقطه‌ی سیاه‌ میانه‌ی جادّه‌ی تاریک و روشن می‌روم. نزدیک‌تر که می‌شوم و لاشه را می‌بینم، گریه‌ام می‌گیرد. ده‌یازده قدم مانده به او می‌ایستم و خودم را خالی می‌کنم. از لابه‌لای قطره‌های اشک به آن پیکر خاموش نگاه می‌کنم، به آن چشم‌های بی‌فروغ. به آن تنی که وقتی داشتم با زحمت از پنجره‌ی ماشین بیرون می‌آمدم، دست و پا می‌زد و جان می‌داد. زمان می‌گذرد و حالم بهتر می‌شود؛ جلو می‌روم و کنارش زانو می‌زنم. دستی به تن خون‌آلودش می‌کشم. دکمه‌های پیراهن سیاهم را باز می‌کنم و دور تنه‌اش می‌پیچم و شروع می‌کنم به کشیدن. او را چند قدمیِ جاده، روی تکه‌ای از آن برهوت می‌‌اندازم.

برداشتن بیل از صندوق عقب ماشینِ چپ‌کرده سخت نبود. سوییچ را که گرداندم، درِ صندوق عقب که سنگین از محتویات وارونه‌اش، منتظر چکاندن ماشه‌ی یک کلید مانده‌بود؛ به سرعت و با صدا باز شد و بیل و چند «وسیله‌ی روزِ مبادا»ی دیگر بیرون ریختند. حالا که به نیمه‌ی کندن گودال رسیده‌ام و به آن لحظه فکر می‌کنم، یادِ نشتیِ بنزین می‌افتم و چکه‌هایی که نقش زمین می‌شدند. به درک. ذهن خسته‌ام را روی اتوپایلوتِ کَندن تنظیم می‌کنم. منِ نیمه‌هوشیار، در تاریکیِ زیر پایم، که هر لحظه عمیق‌تر می‌شود، معلّقم.

نزدیک‌ترین شهر زیادی دور است. وقتی فرمان را بی‌هوا گرداندم، موبایل از دستم افتاد و حتما جایی میان آن‌همه فلز و شیشه دفن شده. تنها امیدِ رهاییِ من در آن حوالی، آن واحه‌ی محوی بود که در نورِ تیرِهای چراغ برق‌ می‌دیدم و یک دستشویی خالی از آب درآمد. امشب، من تنها مسافر این جاده‌‌ام؛ البته اگر ماشین‌سواری تا دنیای مردگان را سفر به حساب نیاوریم. می‌کَنَم و درد و عرق و خون را نمی‌فهمم. لحظه‌ای به بیل تکیه می‌دهم تا نفسی تازه کنم. نگاهم به عقربِ روی زمین می‌افتد که بی‌حرکت به من خیره شده. آنقدری به عمق رفته‌ام که نوکِ تیزِ دمش هم‌سطح با چشمانم است و تصمیم می‌گیرم بس کنم. به زحمت بیرون می‌آیم و پیراهنِ پیچیده‌ی دور تنِ آن زبان‌بسته را تا داخل گودال می‌کشم و شروع می‌کنم به پُر کردن گور.

خاکسپاری که تمام شد، روی آسفالت جاده دراز می‌کشم. پریزِ تیرهای چراغ برق را قبل از روشن شدن هوا بیرون کشیده‌اند. هوا فقط گرگ است. صورت فلکی جبّار را در آسمان نشان می‌کنم و در پس‌زمینه‌ی گاه ساکت و گاه آغشته به زوزه‌ی باد و آواز جیرجیرک‌ها، سوسو زدن ستاره‌هایش را تماشا می‌کنم. در افسانه‌ها، جبّار لاف می‌زد که هیچ جانوری نمی‌تواند بر او چیره شود تا اینکه نیش عقرب هلاکش کرد. صدای زنگِ محو و دورِ موبایل از ماشین می‌آید. احتمالا صداهای قبل از تصادف و تماس‌های بی‌پاسخ، دلشان را به هول و ولا انداخته و این چندمین باری است که تماس می‌گیرند و اوّلین باری که صدای زنگ را می‌شنوم. دختری که روی تخت بیمارستان جان می‌داد بس نبود، حالا پدرش هم مجهول‌الحال شده. شاید یکی را دنبالم بفرستند. قیافه‌ی اولین بازدیدکننده از این صحنه‌ی نمایش، پوزخندی به لبانم می‌آورد. ماشینی سوخته، سپری خونین در چند قدمی آن، آهویی در حال پوسیدن زیر خاک و پدری که دراز به دراز با زیرپیراهن روی جاده افتاده و از نیش عقرب جان داده.

۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۳۸ ۰ نظر
فانوسبان

نفرین

نگاهم کرد. چشم دوختم به نگاهش و گفتم: «من از کسی که بودم گذشتم که شاید به تو برسم ... و حالا تو، من شدی؟!» برخلاف بیشتر خاطراتم، لبخند نمی‌زد. چشمانش را از من گرفت و زمین را نگاه کرد. گفت: « من نفرین شده‌ام.» زبانم بند آمده بود. فکر می‌کردم فقط دلم را برده، اما حالا دیدم همه‌ی آن کسی که بودم را هم از من گرفته، و قاب خالی‌ام مانده. تکه عکسم در قاب او نبود، تکه عکسم پاره شده‌بود. عصبانی بودم؟ بودم. خشم و عشق با هم می‌آمیخت و مخلوط عجیبی می‌شد که قلبم تابش را نداشت؛ نمی‌دانست به سرخی خون کدام یکی بتپد؛ یک ضربان، ته دلم را خالی می‌کرد و دیگری تا ته پر.

« این ... » حرفم نیامد. حرفی نزد. می‌دانست. او خوب می‌دانست «این» یعنی چه. من بودم که آن لحظه نمی‌دانستم و بعد از «این» فهمیدم.

نمی‌دانستم این یعنی رشد او و هبوط من، «فراشد» او و «فروشد» من. ما حتی ظریف‌تر از حد شیشه‌ای آینه شبیه بودیم، ترک‌هایمان هم قرینه بود. شاه‌ دل‌هایمان در مُلک خشتی تن هیچکدام جا نمی‌شد ... نمی‌شد یکی‌مان هم قلب خودش را داشته باشد و هم قلب دیگری را، دو حقیقت در یک آینه نگنجند؛ راه حل این بود که هردومان از قلبمان می‌گذشتیم و هر دو بازتابی می‌شدیم در دوآینه‌ی روبرو، در ابدیت ... او گذشته بود و من نگذشته بودم و بالاخره، وقتی گذشتم او نگذشت.

تقصیر من بود ... بود؟

بود. به او حق می‌دهم که نخواست پای میوه‌ شدن شکوفه‌های شاخه‌های ترک‌خورده‌ی احساسات من که از تبر تردید خون آلود بودند بنشیند ... بنشیند به امید «شاید» ... «اگر» ... «وقتی که» ... «یک روز که» ... و تمام اَشکال شرطی شدن‌ من. حق می‌دهم.

حالا تنهایم و همه چیز را به یاد می‌آورم. حالا رهایم و همه چیز را به یاد می‌آورم: نمی‌شود هم خواست و هم نخواست.

عصبانی است. ناراحت است. به رویش نمی‌آورد. شاید من بدتر از خودم به «او» زخم زدم. نیشی که زهرش را نچشیده‌بود. من قبلا چشیده‌بودم ... و حالا در دهانم طعم مانده می‌دهد.

شاید «او»یی هست. شاید «او»یی نیست، و همه «من»م. شاید «او» روزی این متن را بخواند. شاید «او» این متن را نوشته است. فرقی نمی‌کند. من به «او» می‌گویم: متأسفم. و برای قناری‌ام متأسفم.

هیچ «شاید»ی «حقیقت» را تغییر نمی‌دهد:

«من نفرین شده‌ام.»

ادامه مطلب...
۲۰ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۱
فانوسبان

چشم‌هایم

چراغ معلق بازداشتگاه/آسایشگاه/پالایشگاه که روی صورتم قفل می‌کند، چشم‌هایم را روی همه چیز و همه کس می‌بندم. مهم نیست بازجوها چه می‌خواهند؛ یکی انگیزه‌ها را می‌پرسد، یکی علائمم را و یکی حرف حسابم را و من اعتصاب صدا کرده‌ام.

به جرم قتل آینه و سنگ‌ها، برای تسکین درد زخم‌ها و برای تلخیص استعاره‌ها چپ و راستم می‌کنند. شاید به زودی اعدام، احیا و افشا شوم. من حرف‌های صاف و ساده‌ام را برای طناب دار نگه داشته‌‌‌ام، برای ارواح شب، برای خاطرات محو. من از دنیای آدم‌های سخنگو هبوط کردم به بهشت دیوارهای ساکت.

کارشان که تمام شد، قالب نیمه تهی بدنم را می‌اندازند داخل سلول. می‌کشانمش روی تخت.

حقم ... شاید هست. دروغ‌هایی را تراش و جلای حقیقت دادم که خودم و خیلی‌ها را زخمی کرد. بعد شکنجه‌ها، دوباره کور شده‌ام و همه‌ی رنگ‌ها در شطرنج باور به من باخته‌اند. 

دستمال سفید خون‌آلود روی چشم‌هایم را سیاه می‌بینم؛ من به چشمانم اعتماد ندارم.

قلبم گاهی یکی دو ضربان جا می‌اندازد؛ من از چرخ دنده‌های زنگ زده‌ام انتظار بیشتری ندارم.

دست‌هایم در لرزشی سرد، صدای بم استخوان‌لرزه‌ می‌دهند؛ من خیلی وقت است به ستون‌های بدنم اتکایی ندارم.

در رودبار خیال بودن و بعد غرق در سیلاب واقعیت شدن، تجربه‌ای است که انسان فقط چند دقیقه هوا برای خروج از قعرش دارد و این‌ها ثانیه‌های آخر من‌اند. 

در نقد از «فاحشگی احساس» نوشتم، غافل از اینکه خودم در خیابان دل ایستاده بودم تا شاید لحظه‌ای به آغوشی برسم که استحقاقش را ندارم.

روی دیوار سلولم حرف‌ها را می‌کنم. یک ترک دیگر برمی‌دارد. خسته‌ام ... خیلی مانده تا در شود.

تمام که شد، حکاکی‌ها را تا نقطه‌ی آخر لمس می‌کنم. رویم را برمی‌گردانم و پهلو به پهلوم می‌شوم. حالا روبرویم دیوار سفیدی است که نمی‌بینمش، ولی ساعت خاموشی که می‌رسد، حسش می‌کنم. بدون نور، بینا و نابینا، همه برادریم و فرزندان تاریکی. در گوشه‌ای از بازداشتگاه/آسایشگاه/پالایشگاه، دوباره من مانده‌ام و هم‌خون‌هایم ... تنهایی، سکوت، ترک‌ها و سلول.

به زودی اعدام، احیا و افشا می‌شوم.

آرامم. آماده‌ام.

پ.ن: روز اولی که اینجا شروع به نوشتن کردم، هیچ دلم نمی‌خواست انبار درددل‌هایم باشد. چند وقتی است اینجا پر است از «دُرد» و «زندگی خواب‌ها». متأسف نیستم. مشکل همین است ... متأسف نیستم.

۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۷:۱۷
فانوسبان

فانوسبان

یک روز که منتظر بودم، حس کردم «غروب» کمی دیرتر از موعد رسیده؛ فکر کردم بی‌خوابی به سرم زده یا اشتباه کرده‌ام. همان شب شروع کردم تپش‌های قلبم را شمردن. صد تا طول کشید، و روز بعدش هم صد تا. اما ساعت نداشتم که بفهمم یک دقیقه چقدر طول می‌کشد. یکی از مسافرها که قبلا راهش به این طرف‌ها افتاده‌بود و ساعتی داشت، لطف کرده و گفته‌بود طول روز در اخترکِ من، یک دقیقه است و حالا مدت‌ها از سر زدن آخرین رهگذر می‌گذرد.

بعد از چندین بار روشن و خاموش کردن فانوس، دیگر طول روز و شب برایم عادی شد و گمان کردم اشتباه کرده‌بودم. اما آرام آرام غروب دیرتر سر می‌رسید. از شمردن تپش‌های قلبم فهمیدم ... و آنقدر ذوق‌زده شدم که سر از پا نمی‌شناختم! این یعنی اخترک داشت دوباره کند می‌شد؛ و این یعنی بالاخره روزی آنقدر آرام می‌گشت که بتوانم بخوابم. 

یک شب که شب قبلش ده هزار ضربان طول کشیده‌بود، وسط شمردن تپش‌ها خوابم برد. آخر، شاید سال‌ها بود پلک روی هم نگذاشته‌بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز شب بود و فانوس روشن. می‌دانستم خیلی خوابیده‌ام اما هنوز مطمئن نبودم. شروع کردم به شمردن ... ده هزار ضربان، بیست هزار، سی هزار ... و همین طور تا رسید به میلیون و بالاخره شستم خبردار شد ... چندین روز در خواب ناز بوده‌ام! و این یعنی چندین هزار تپش گذشته و فانوس در طول روز هم روشن مانده و من از دستور سرپیچی کرده‌بودم! اگر نمی‌دانید باید بهتان بگویم که دستور داشتم فانوس را شب‌ها روشن کنم و روزها خاموش، دستور داشتم مراقبش باشم؛ من تنها ساکن اخترک 329 بودم. اخترکی که چندین و چند سال بود، شب و روزش یک دقیقه طول می‌کشید. 

اما ... خب ... با وجود غفلتم، هیچ اتفاقی نیفتاد. آرام رفتم سمتش. کمی خاک گرفته بود اما غُبارش را که تکاندم، مثل روز اولش شد ... خاموشش کردم. همه جا تاریک شد. فکر کردم به عنوان مجازات نابینا شده‌ام؛ اما  چند تپش که گذشت و چشم‌هایم عادت کردند، ستاره‌ها را دیدم. وه! چه قشنگ ... انگار که هیچ وقت این منظره را ندیده‌بودم! آخر، می‌دانید ... وقتی فانوسی پیش چشمتان روشن باشد، نور دیگری را درست و حسابی نمی‌بینید. 

روی زمین دراز کشیدم و تپش‌ها گذشت و خیره به ستاره‌ها و سحابی‌ها و کهکشان‌ها ماندم. کمکم یادم افتاد خیلی وقت پیش تماشایشان می‌کردم، امّا راستش، از وقتی فانوسبان شده‌بودم زیاد پی‌شان را نگرفتم.

آنقدر گذشته‌ که دیگر یادم نیست چه کسی به من دستور داد فانوس را مرتب روشن و خاموش کنم ... اصلا من قبل از فانوسبان شدنم که بودم؟ فقط دید زدن ستاره‌ها یادم هست و آن خاطره هم چون دوباره چشمم بهشان افتاده در من جرقه زده. شاید باید دوره بگردم تا خاطرات بیشتری یادم بیاید ... شاید سفری بروم ... سمت ستاره‌ها. 

چشمم به فانوس افتاد. نگرانش بودم؟ از خاموش بودنش ناراحت بودم؟ دوستش داشتم؟ وقتی آدم دستور دارد کاری را بکند که فرصت «دوست داشتن» پیدا نمی‌کند ... اما حالا که دستوری ندارم چطور؟ دوباره به ستاره‌ها نگاه کردم و گوشم را برای شنیدن ندای قلبم تیز کردم. چرا می‌خواهم دنبال نورهایی بروم که رسیدن بهشان، تپش‌های بسیاری طول می‌کشد و قلبم شاید توان آن همه تپیدن را نداشته باشد ... آن هم وقتی که نور فانوس من، اخترکم را مثل ستاره‌ روشن می‌کند؟ از کجا معلوم، شاید آن‌ها هم فانوس‌هایی مثل فانوس من باشند. اگر فانوسبان‌های‌شان آن‌ها را خاموش کنند، سر این منظره چه می‌آید؟

به میله‌اش دست کشیدم، به شیشه‌اش ... زندگی آدم بزرگ‌ها زیادی عجیب است. آنقدر کاری را تکرار می‌کنید تا یادتان برود خودتان خواسته بودید ... و به چیزی که خودتان ساخته‌اید، عادت می‌کنید و تازه وقتی فروغ حیاتش خاموش شد، همه چیز یادتان می‌آید. یادتان می‌آید آن قلبتان بود که به شما دستور می‌‌داد: «ارزش فانوس تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ای ... تو تا زنده‌ای نسبت به آنی که ساخته‌ای مسئولی ... تو مسئول فانوستی.»  

+الهامی از « شازده کوچولو » ( آنتوان دوسنت اگزوپه‌ری ) . شبی خاموش ... 

۱۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۱
فانوسبان