شهناز ... اسم زیبایی است؛ نام قدیمی یک خیابان و چهارراه و گاهی سنگرِ دلِ گرفتهی من. همانجا پیاده شدم و شروع کردم به گز کردن خیابانهای آن اطراف زیر هوای ابری. از آن ابرهایی که ساعتها میمانند و نمیبارند و میروند. عاقبت در یک کافه به اسم «یاس» آرام گرفتم. نمای بیرونی آن شبیه مغازههای سی سال پیش بود؛ در و شیشهی ماتِ جلویش را حاشیهای فلزی به رنگ آبی نیلی محاط میکرد. ولی داخلش بیشتر شبیه کافه بود؛ دیوارها و میز و صندلیهای چوبی و یک قفسه در دیوار سمت چپم که نوارهای کاست قدیمی، چندتایی کتاب و پاکتهای سیگار با مارکهای مختلف روی طبقههایش ردیف شدهبودند و یک سهتار از کاسهاش آویزان بود. فقط سه نفر غیر از من حضور داشتند؛ صاحب کافه، یک زن که انگار در کارهای کافه وردستش بود و یک مرد دیگر. دور میزی کنار قفسه و رو به خیابان نشستهبودند و منج بازی میکردند. گاهی صدای خندهی ناشی از هیجان دختر تمام کافه را پر میکرد. موسیقی پخش نمیشد. ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود و انگار که بعد از ناهار خواستهباشند تفریحی کنند و سیگاری بکشند، گرم بازی شدهبودند. یاس از آن کافههایی بود که معمولا بچهمحلهای اطراف، آنجا را پاتوق میکردند و احتمالا صاحب کافه حداقل نیمی از مشتریهایش را میشناخت.
در آن کافهی چهارگوش، دو ردیف میز، یکی کنار همان دیوار قفسهای و دیگری مجاور دیوار روبرو، چیده شدهبود و من میزی کنار دیوار خالی را پسندیدم و پشت به خیابان و پشت به آن جمع سهنفره نشستم. کف چوبی صندلی کمی ناراحت بود و چارهای که همانجا حاضر بود، بالشتکهای حلقهای و رنگی به شکل تیوب نجات کشتی بود که از فرط استفاده چرک شدهبودند. یکی زیرم گذاشتم، کولهام را کنارم روی صندلی خواباندم و منتظر نشستم. انتخابم را از قبل میدانستم؛ چای.
صاحب کافه که انگار اسمش حمید بود (از چند مرتبه «آقا حمید» گفتن آن دختر فهمیدهبودم) پرسید «امر دیگهای ندارین؟»
«نه؛ خیلی ممنون»
«زیر سیگاری بیارم؟»
و من مکث کردم. از آن مکثهایی که چند ثانیه طول میکشند؛ و جای زخمشان در خاطر آدم میماند. «بله» گفتم و زیر سیگاری را روی میز گذاشت.
«میشه یه نخ و فندک هم بدین؟»
تبسمی کرد و سر میز خودش برگشت و از داخل پاکت روی میز، سیگاری برداشت و همراه فندک جیبش کنار زیرسیگاری گذاشت و رفت. رومیزی طرحی شبیه پارچههای ترمه داشت؛ پر از بُته جقه ... سروهای خمیده؛ درختِ همیشهسبزی که خواندهام موقع سوختن خوشبو است. زیرسیگاری شیشهای را روی یکی از سروها گذاشتم و اولین سیگار عمرم را لب گرفتم. کشیدن سیگار با وضع جسمانیام در حکم خودکشی بود.
فندک دراز و باریک بود، با طرح یک گل سرخ پژمرده. بعد از روشن کردن سیگار، پک عمیقی زدم که فهمیدم برای منِ تازهکار زیادهروی بوده. موقع سرفه کردن سرم را کمی برگرداندم تا با سرهایی که به طرفم برمیگردند چشم در چشم نشوم. خاکستر را در زیرسیگاری تکاندم. گر گرفتم؛ شاید از سیگار، شاید از شرم سرفهها یا شرم اولین نخ. چایی را با یک نبات و بیسکویت روی میز گذاشت و تشکر کردم و فندک را برگرداندم.
هومن سیدی با زبان صابر ابر گفتهبود «اگه میخوای سیگاری بشی سعی کن کسی سیگاریت کنه که ارزشش رو داشتهباشه» حمید چهارشانه بود با پیراهن سیاه و ریش و موی سر سیاه؛ شاید عزادار. ولی او نبود که مرا سیگاری کردهبود.
سیگارِ خوشبویی بود. بازیشان تمام شد. نفهمیدم کی برد. مرد ناشناس گذاشت و رفت، آقا حمید در آشپزخانه مشغول شد و دختر پشت پیشخوان نشست و سیگار کشید و «ای ساربان» نامجو پخش شد. انگار که تک آهنگی در پوشهای باشد و بعد از تمام شدن، دوباره پخش شود. چای و سیگارم را همان بار اول تمام کردم. تا پایان بار سوم نشستم. دختر به آقا حمید گله کرد که «موزیک» پخش کند و سبک قطعهها که عوض شد، من هم همراه ساربان از آن کافه رفتم.
باران گرفت.