۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای The Green Knight

- But green is the colour of earth, of living things, of life. 

- And of rot ...

- Yes ... Yes. We deck our halls with it and dye our linens. But should it come creeping up the cobbles, we scrub it out, fast as we can. When it blooms beneath our skin, we bleed it out. And when we, together all, find that our reach has exceeded our grasp, we cut it down. We stamp it out, we spread ourselves atop it and smother it beneath our bellies, but it comes back. It does not dally, nor does it wait to plot or conspire. Pull it out by the roots one day and then next, there it is, creeping in around the edges ... Whilst we're off  looking for red, in comes green. Red is the colour of lust, but green is what lust leaves behind ... in heart ... in womb ... Green is what is left when ardor fades, when passion dies, when we die too. 

فیلم «شوالیه‌ی سبز» (Green Knight) معجونی است از فضاسازی افسانه‌های قرون وسطی، یک سینماتوگرافی خارق‌العاده با خلق منظره‌هایی عمیق و تیره، داستانی پر از نمادپردازی که به خوبی روایت می‌شود و هنرنمایی بازیگران آن. شاید در ظاهر یک اقتباس از قصّه‌ی خواهرزاده‌ی شاه‌آرتور افسانه‌ای، سِر گاوین (Sir Gawain) به نظر برسد؛ ولی به نظر من به مفاهیمی عمیق‌تر مثل «سفر زندگی» و «مرگ» اشاره می‌کند؛ مفاهیمی که انسان‌های تمام ادوار با آن‌ها سروکار داشته‌اند.

کارت‌های تاروت از اواسط قرن پانزدهم در نقاط مختلف اروپا به عنوان کارت‌های بازی دست به دست می‌شدند. بعدها، از اواخر قرن هجدهم میلادی، استفاده از این کارت‌ها به عنوان ابزاری ماورایی برای پیشگویی و فال‌بینی باب شد. تصاویری روی این کارت‌ها نقش بسته که هر کدام نماد مفهومی خاص هستند. اشاره به کارت‌های تاروت در این فیلم از همان دقایق ابتدایی شروع می‌شود: وقتی در اولین نما، سر گاوین بر سریر پادشاهی می‌نشیند؛ عصای سلطنتی در یک دست و گوی قدرت در دست دیگر: تصویر آشنای کارت «امپراتور» (Emperor) که یکی از ورق‌های تاروت است. 

دسته‌ی اصلی کارت‌های تاروت، «کارت‌های تاروت کبیر» (Major Arcana) نام دارد و شامل بیست و دو کارت (از شماره‌ی صفر تا بیست و یک) هست. این کارت‌ها به ترتیب شماره‌شان، قصّه‌ای تعریف می‌کنند؛ قصّه‌ی سفر ابله (The fool) (کارت شماره‌ی صفر) که با افراد مختلفی روبرو می‌شود. ماجراجویی ابله، نماد زندگی انسان‌هاست که به یک سفر می‌ماند. می‌توانید تعبیر و نمادپردازی سفر ابله در تاروت را به تفصیل از این لینک بخوانید. 

گاوین هم مثل ابله، از پیله‌ی امن قصر بیرون می‌آید و سفرش را آغاز می‌کند. سفری سبز؛ سبزی که هم نماد زندگی است و هم نماد پوسیدن. و شوالیه‌‌ی سبزی که گردن زده‌ می‌شود؛ درختی که با تبر قطع می‌شود، نوید عاقبت همه‌ی انسان‌هاست. گاوین با ترس از این عاقبت دست و پنجه نرم می‌کند؛ با ترس از مرگ ... هراسی اگزیستانسیل که در وجود همه‌ی ما ریشه دوانده و سبز شده. برای فرونشاندن هراس، کمربند جادویی «انکار» به کمر می‌بندد؛ تحفه‌ای قوت گرفته از آغوش امن مادر و آلوده به شیره‌ی شهوت.

او نمی‌داند از سفرش چه می‌خواهد، هیچ ابلهی نمی‌داند ... تنها وقتی کسی حقیقت مرگ و زندگی را دید و تا آخر، قصّه را خواند؛ می‌فهمد که همه‌ی دست و پا زدن‌ها برای کسب یک «پذیرش» و «آمادگی» بوده‌است: آمادگی برای گردن نهادن به داس سبز مرگ. 

۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۳۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

بیتآب

مادر؛ امشب قرار نبود برگردم. هلال زیبای ماه و پهلویش یک ستاره در آسمان نقش بسته‌بودند تا همسفر من باشند و باک بنزین پر بود. مادر قرار بود به دل جاده بزنم و هر وقت سرسام آرام گرفت برگردم ... قرار بود صبح برگردم؛ یا دیگر برنگردم ... بعید بود مستی شب به این زودی‌ها از سرم بپرد ولی این قطعه که پخش شد یاد چشم‌هایت افتادم. بغضم گرفت.

می‌دانستم حتی اگر پلک بر هم بگذاری، باز چشمت به در است.

انگار تمام آن شب‌هایی که بیداری کشیدی و مرا خواباندی قلبم را بفشارند ...

۲۱ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۶
فانوسبان

خواب‌دیده

«من گنگ خواب‌دیده» و عالم هزار چَشم

               شرم نادیدنی را دیدن، هزار اشک

                              زهدان ابر از غم چه بارَش؟!

من سیاوش

     هر دم از سودا به آتش

            چیست گناهم

                   جز خیالش؟


۱۹ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۷
فانوسبان

وهم

نمی‌توان مرز بین دو کشور را به همین سادگی برداشت، یا دیوار بین دو خانه را خراب کرد. نمی‌شود بی دمیدن خدا صلصال و روح را هم‌کاسه کرد، یا بهشت و جهنم را هم‌طبقه.

حتی کم‌رنگ شدن مرزها هم زمینه‌ساز آشوب است. یکی وقتی حواس دیگری نیست، یک وجب خاک می‌دزدد؛ که شاید مأمن گل سرخی بوده. 

دست‌درازی خیال به واقعیت زندگی من کم نبوده، گاهی بعضی خاطرات را هم غصب کرده: فراموشی انتخابی، تحریف واقعیت.

می‌دانم ... واقعیت نخراشیده است؛ ولی تا وقتی چشمانم را بدزدم و مرز واقع با خیال را نبینم، سیلی می‌خورم. 

به کار خویشتن ایثاری
نمی‌شناسد باران.
و خوشه‌های سنبله بر خاک و آدمی
نثار می‌شود.

تو بر کرانه‌ی عالم
درون خویش به یغما فتاده‌ای
که « ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانه‌ات چه می‌گذرد.»

به تابخانه‌ی پندارت آتشی‌ست
که منظرت را تبخیر می‌کند.
نشسته‌ای و طلب می‌کنی،
و پر گشوده به سودای خویش
و دور می‌شود آن سینه سرخ،
که موج آوایش
رگان آرامت را روزی آشفته بود.
شرابه‌های افق را به طوق افگنده‌ست،
و با فرو شدنش در شرار چشم انداز
نگاه بیگاهت تار می‌شود.

جزیره‌ای تنها نیستی
که سفینه‌ی گم گشته از ستیزه ی موج
به سرنوشتی محتوم
کناره‌ات را جویا شود.
پرنده در طلبت نیست،

و روز برنیامده تا بر مدارت
بتابد.
گیاه، آب، ستاره
همیشگان صدای تو نیستند،
اگر که بر نیامده‌ای
آفتاب برمی‌آید،
و آب گودالش را پیدا می‌کند.

چنار هفتصدساله از درون
به آتش
کشیده می‌شود،
و شاخه‌های جوان
به بوی نور و نسیم
ز خاک برمی‌آیند.

«وهم»، محمد مختاری

از دفتر «بر شانه‌ی فلات»


پ.ن:
... دنیا اگر به شیوه‌ی چشم تو بود
پهلو نمی‌گرفت بدین اضطراب. 
۱۴ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۹ ۰ نظر
فانوسبان

سپیده

صفحه را که بالا پایین می‌کنم می‌بینم چقدر قلب تیر خورده روی گچ این دیوار حک شده ... کنده‌کاری‌هایی در حال محو شدن. وقتش رسیده یک لبخند هم به یادگار بگذارم.

در گذرم، آرام آرام ... توفیقی اجباری نصیب شده و مدتی از جمع دوستان دور افتاده‌ام. تنها هستم ولی تنهایی نمی‌کشم. با خودم خلوت کرده‌ام. خوبم. غم هم هست، ولی کم است؛ خیلی کم. 

به یادگار، مرداد

 


۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۶
فانوسبان