۸ مطلب با موضوع «پاک‌نویس» ثبت شده است

شش

بله! سخنانتان که بس دلنشینند و گوارا،

گویای مشکلات مهم بشریت اگر نباشند؛

همچو برگ‌های پاییزی، در دستان باد، 

خش‌خش‌کنان در حال موج‌زدن خواهند بود؛

فانی خواهند بود.

«فاوست»، گوته

موقع زمزمه‌ی این جملات، همذات‌پنداری عمیقی با نگارنده حس کردم. مدت‌هاست که کم می‌نویسم و یکی از علت‌های آن، زیر سؤال‌بردن هر ایده‌ای برای نوشتن است ... چرا؟ که چه شود؟

امّا فنا را چه باک ... اشکالی ندارد ... 

یک سال پیش، در سالگرد برافروختن این فانوس، بندباز بودم. امروز، در آخرین خط از گذشته‌، در آستانه‌ام؛ آستانه‌ی فصلی نو. فصلی پر مهر و ماجرا. خورشید غروبناک است و انوار دوست‌داشتنیِ پاییزی، مرا در یکی از آخرین روزهای اقامتم در این اتاق، نوازش می‌کنند. وقتی پلک‌ها را هم بگذارم و باز کنم، حلقه‌ی عهد عشق دور انگشتم است و من شرقی‌ترم. شرقیِ امیدوار. شرقیِ عاشق. شرقیِ آزاد.

در هوسِ قمار دیگر، تاس ریختم و خُنُک آن نسیمِ کویِ دلبر که وزید و جفت شش شد نصیب.

۲۰ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۲۹
فانوسبان

پنج

یک گوشه‌ی تنهای دنیا، من مانده‌ام کف یک خمره‌ی شیشه‌ای خالی شراب؛ یکی قبلا تهش را بالا آورده و بی‌امان برای شکستن رها کرده و حالا اینجا زیستگاه من است. تخت، کتابخانه‌ای خاک‌خورده و یک گرامافون سهم من از دنیا و قلبم، سهم من از ماوراست. اگر آفتاب و ستاره‌ها مهمانم نباشند، گهگداری از آن سقف باز خمره، باران نصیب من است و گاه برف. 

باران که می‌بارد کم‌کم خیس می‌شوم، آب که از تن من سیر شد و قطره قطره جمع شد، غوطه می‌خورم ... صعود می‌کنم تا سقف ولی لبه را رها نمی‌کنم ... رها که کنم همه چیز تمام می‌شود. برف که می‌بارد تکه‌تکه یخ می‌بندم، سرما که از آستانه‌ی سرم گذشت، قلبم را محکم در آغوش می‌گیرم و دفن می‌شوم ... زیر خروارها برف فشرده می‌شوم ولی قلبم را رها نمی‌کنم ... رها که کنم همه چیز تمام می‌شود. 

هر چندبار هم خانه‌ام با برف و آب تطهیر شود، عطر شراب از خمره‌ی خیال من نمی‌پرد. و آن شب‌هایی که زیر طاق آسمان روی تختم لم داده‌ام و بالا را نگاه می‌کنم، مدهوش از این عطر، گذشته‌ها را سوت می‌زنم و انعکاس صدای من با سوسوی ستاره‌ها هم‌آغوش می‌شود و ... امان از آن شب‌ها.

و گاه با کبریت‌هایم هوس نوشتن می‌کنم و شعله‌ها روی دیوار حک می‌شوند و حرف‌ها کلمه می‌شوند و شیشه ذره‌ذره ذوب می‌شود و دیوار خمره‌ی من پنجره می‌شود؛ مثل امشب ... چه فانوسناک.

یک سال گذشت. مهسا و صدها صدها جوان دیگر یه یک‌باره جان دادند، و من ذره‌ذره ... ایمانم بارها و بارها دستخوش سختی‌های ایّوب‌وار شد، و نگارم همدم روزها و شب‌های من بود، فارغ‌التحصیلی قدم به قدم به من نزدیک‌تر و فراغ بال قدم به قدم از من دورتر. ده روز دیگر از بند آزاد می‌شوم و به بند دیگر می‌افتم و امیدوارم به قولی؛ در این بندبازی خطر را پیشه ساخته‌باشم و «در این چیزی نیست که سزاوار سرزنش باشد».

هنوز توانِ طرحی نو درانداختن در خود نمی‌بینم؛ شاید زیادی پیر شده‌ام ... باز به اصل برگشته‌ام ...

۲۰ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۰۵
فانوسبان

چهار

سال‌ها پیش نغمه‌سرایی بود با صدایی دلنواز. به دنبال حادثه‌ای، صدایش مادام‌العمر خدشه‌دار شد. هرچند مشکل چندانی در ادای صوت و کلمات در گفت و گوهای روزمره‌ نداشت؛ دیگر قادر نبود تحریر بزند. نغمه‌سرای قصّه‌ی ما، هرچه بیشتر می‌شنید، از صدای خودش بیزارتر می‌شد؛ چون در پس‌زمینه‌ی کلمات و جملاتی که به زبان می‌آورد، سایه‌ای از گذشته می‌خزید ... سایه‌ای که به مرور زمان از دید اطرافیانش پنهان شد، امّا او نفرین شده‌بود ... فراموشی برای اطرافیانش ساده بود، امّا او به یاد می‌آورد. هرچه بیشتر می‌گذشت، سایه پررنگ‌تر می‌شد و خشم و استیصال او بیشتر. سعی می‌کرد جز به ضرورت، حرفی نزند. و دست آخر، یک روز، سکوت کرد؛ و حنجره‌اش ده‌ها سال قبل از قلبش، ایستاد. 

در انسان، به شمار آینه‌ها، خود است ... و خودشکستن اعتیادآور است.

*

سعی کردم این نوشته‌ را با «صداقت» شروع کنم؛ ولی نشد. کلمه‌ی شومی برای آغاز یک نوشته است؛ آن‌ هم برای من. 

فردا چهار سالگی این چاردیواری تمام می‌شود. هر سال، یک دیوار؛ بدون سقف. و این پست، یک در است؛ برای خداحافظی. شاید به دنبال یک سرپناه برای آرام گرفتن و نه دیواری برای خط‌خطی کردن. وقتی به کسی که شده‌ام فکر می‌کنم، «اضمحلال» کلمه‌ای است که به ذهنم می‌رسد؛ این هم جرعه‌ای از آن واژه‌ی شوم. 

۱۸ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۴۹
فانوسبان

تولدی دیگر

آه ... 

سهم من اینست 

سهم من اینست 

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله‌ی متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست 

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می‌گوید:

«دست‌هایت را 

دوست می‌دارم.»

فروغ، تولدی دیگر

بهمن چهار سال پیش از آرزو کردن نوشتم و بهمن امسال شمعی بی‌آرزو خاموش شد. گمانم آنقدری لگد خورده‌ام که خاکی شده‌باشم. آرزو به عمر شعله‌ی شمع برای پرنده‌هاست و من ریشه‌دار شده‌ام. دستی می‌لرزد، باران می‌زند؛ تو که شعر می‌خوانی، «آفتاب می‌شود». برآوردن آرزو برای پرنده به قدر بال زدن و برای درخت، قدر بالیدن است ...

شاید بالاخره سیصد و شصت و پنج روز مهم زندگی‌ام را گذرانده‌باشم؛ آدم از هدیه‌هایی که می‌گیرد، بو می‌برد ... سیصد و شصت و پنج روزی که مقدمات شکستن کلیشه‌ها را فراهم آورده‌‌ ... تلخ و شیرین بود، تلخِ شیرین هم بود، و حتی گاه، فقط و فقط، شیرین ...

پ.ن: «... مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشته‌اند.» و شاید رسالتم، کشت کردن و برزخم را بهشت کردن است ...
۱۶ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۰۶
فانوسبان

سه

یک سال پیش، تا مرز منصرف شدن از نوشتن پستی مناسبتی رفته‌بودم. امسال، شب میلاد فانوس، تا مرز شکستنش رفتم ... دیشب خسته‌تر از آنی بودم که بار و بندیلم را جمع کنم و راهی شوم؛ گفتم صبح که سر بزند می‌روم؛ صبح آمد و رفت و ظهر شد و عصر شد و غروب است و انگار دلم رضا نمی‌دهد. شاید فانوس جادوگری رویین‌تن است که سالی یک شب فانی می‌شود؛ و خورشید که طلوع کند، باید برای کشتنش و نجات شاه‌دخت قصّه‌ها یک سال دیگر صبر کنی ... و شاید همین فردا فانوس را شکستم و همه‌ی اندوخته‌هایم سوختند و خاکستر شدند و به بادشان دادم. 

به قول شاعر:

 اسلحه‌ای مستم، روی این آوار 

من خطرناکم ...

ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۷
فانوسبان

دو

حالا فانوس دو سال دارد. تا مرز منصرف شدن از نوشتن پستی به این مناسبت رفتم. تا مرز فراموش کردن عهدی که سال گذشته با خودم بسته‌بودم رفتم؛ ولی هنوز آن طرفِ خط نرفته‌ام. این روزها، روزهای فراموشی و لبِ مرز بودن من است. این روزها، روزهای هبوط من است ...

نقل قول می‌کنم:

مظلوم‌ترین پست‌های یک وبلاگ آن‌هایی نیستند که حذف می‌شوند؛ آنهایی‌اند که «پیش نویس» می‌مانند و منتظر. انتظاری معمولا پوچ. تا روزی که شمع فانوس می‌سوزد، هر سال فرصتی به این ایده‌های فراموش‌شده می‌دهم، حرف‌های مگو. آن‌هایی که بعد از نوشتن، یا دیدم محوتر از آنند که دیده‌شوند، یا ایده‌هایی هستند که هیچ وقت دستم به کیبورد نرفت تا برای تجسم بخشیدن بهشان، کاری بکنم.

امّا حالا می‌دانم بعضی «پیش نویس»ها آن چنان هم مظلوم و معصوم نیستند. بعضی نوشته‌ها بهتر است خاک بخورند و تا ابد مدفون بمانند. بعضی حرف‌ها و ایده‌ها هیچ وقت نباید از زندانشان رها شوند. بعضی حرف‌ها اگر رها شوند، روزی خنجری به پشت خواهند شد.

ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۳۷
فانوسبان

مرثیه‌ای برای یک سال

... مگر نه انسان یک «عالم صغیر است»؟ پس شرق و غرب را در «خویشتن خود» داراست، و انسان عبارت است از یک «تردید»، یک «نوسان» دایمی. هرکسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است. یک «دانته»‌ای است آواره و بی‌سامان در هیچستان نامعلوم «برزخ» تا ناگهان بر سر راه «ویرژیلی» قرار گیرد و او را به غرب براند و به «راه» « دکارت» و «کنفسیوس»، «ارسطو» ... یا «بئاتریسی» و او را به شرق کشاند و به «صحرا»ی لائوتزو، بودا، حلّاج و فلوطین و مسیح، و به هر حال یا در آسمان و یا در زمین.

کویر، علی‌شریعتی، مقاله‌ی «معبودهای من»

در این روزها، چندین بار نوشتم و پاک کردم. چندین بار خواستم بنویسم و ننوشتم. چندین بار خواستم بخواهم بنویسم ولی نخواستم. کلمه‌ها خودشان را از من پنهان می‌کنند. می‌ترسند. از این «سراسیمگی» من بیزارند. با خودشان می‌گویند ممکن است این بار حرفی بزنم و یکی‌شان را محکوم به تحمل وابسته‌‌های خُردکننده‌ی فراوان کنم و ناگهان پس از مدتی عزیز شود؛ یا آنقدر برای یکی‌ جایگاه ویژه‌ای در نظر بگیرم و تنها و یگانه ببینمش که تحملِ به‌یک‌باره پَست کردنش سخت‌تر شود.

دیشب ماه کامل بود. دیشب یکی از همان حال‌های عجیبِ بی‌احساسم را داشتم؛ وقتی یک لبخند آنقدر سنگین است که چهره‌‌ام نمی‌تواند بیشتر از چند ثانیه، آن هم به شکلی شکسته‌بسته، نگهش دارد. از آن روزهایی که از تظاهر کردن خسته‌ام. ای‌کاش در آن حال خودم تنها بودم؛ ولی جمعی حضور داشتند که سکوت بینمان هر لحظه سنگین و سنگین‌تر می‌شد آن هم درست وقتی من می‌خواستم سمت ماه زوزه بکشم.

در یک سال اخیر، انسان‌های زیادی را کنار گذاشتم. ظاهر زندگی‌ من ساکت‌تر است، و در باطن هم مستعد ساکت‌تر شدن. احساسات درونم، «نوسانم»، مثل کبریتی آماد‌ه‌ی آتش‌زدن به همه‌چیز و همه‌کس می‌سوزد. من آن‌ها را کنار گذاشتم یا آن‌ها من را؟ سؤالی است که ارزش ساعت‌ها سکوت برای تفکر بیشتر را دارد.

در این یک سال عاشق شدم. عشق از همان کلمه‌هاست که از دست من عاصی ... نه؛ آسی* شده. شریعتی نوشته:

عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد که کیست. یک «خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه می‌کند و در انتخاب به سختی می‌لغزد و یا همواره یکجانبه می‌ماند و گاه میان دو بیگانه‌ی ناهمانند عشق جرقه می‌زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی‌بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره‌ی یکدیگر را می‌توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه‌زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره‌ی هم می‌نگرند، احساس می‌کنند که هم را نمی‌شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.

و در ادامه از دوست‌داشتن می‌گوید که «دوست‌داشتن از عشق برتر است». راست می‌گوید. «عشق» می‌نالد که این هم خودش را مسخره کرده ... حق دارد.


و خلاصه در این یک سال، مدتی با بئاتریس و مدتی با ویرژیل راه رفتم ولی حالا، برگشته‌ام سرجای اولّم و در برزخم. نمی‌دانم به کدام سمت بروم. شاید هم نمی‌خواهم به سمتی بروم. مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشته‌اند. در این برزخ به موفقیت‌های ظاهرا بزرگی رسیده‌ام، اما هدف‌هایم را گم کرده‌ام. 

این خشم درونم را، که در چند روز گذشته شعله‌ورتر شده، دقیق نمی‌فهمم. به خاطر دیوارهایی است که از هر طرف به من نزدیک‌تر می‌شوند؟ من از عجز خشمگینم یا از محدودیت؟ بیشتر از دیگران از خودم خشمگینم یا بیشتر از قبل از دیگران؟ جایی که باید، حرف‌هایی را نزدم. به خاطر محدودیت‌های شرایط حال حاضرم از چیزهایی دست کشیدم که عمیقا می‌خواستم آن‌ها را داشته‌باشم. خودخواه‌تر شده‌ام؟ مرزهایی که قبلا برای خودم کشیده‌ام را حالا نمی‌پسندم ... دلایلم را می‌فهمم ولی نمی‌پسندم. گاهی از خودم می‌پرسم چه می‌شد اگر کسی هم مثل من برای من بود، آرام‌تر می‌شدم؟ عوض می‌شدم؟ عوض می‌کردم؟

دیشب، بعد از چند ساعت، آسمانِ صاف ناگهان برفی شد. صبح که پنجره را باز کردم، هوا صاف بود. پنجره را که بستم کولاکی کم‌نظیر شروع‌ شد ... آسمان هم به جنون رسیده. خودبزرگ‌بینی است اگر آسمان را آینه‌ی احوال خودم بگیرم، نه؟ هومن به قولی وُهومنه است، وُهومنه به مرور شده وَهمَن و بعدها بهمن. این ماه، ماه من است؛ و من حق دارم در ماه خودم زوزه بکشم. زوزه‌ای برای فراخوانی همه‌ی گرگ‌ها. زمستان سختی در پیش است، امّا تنها پاسخ به این فراخوان، پژواک صدای من است. تنهایی آزمون تلخی است که وقتی از آن سربلند بیرون بیایم می‌توانم آنی باشم که می‌خواهم.

مرثیه بس است ... و امّا رؤیایی دارم. که پناه بگیرم؛ زیر سقف کتاب‌ها ... که دیوانه‌وار بخوانم. که از درون رشد کنم؛ این پوسته‌ را بشکنم. که بجنگم. برای چیزهای زیبایی که ارزش جنگیدن دارند؛ برای صداهای خفه‌ای که ارزش شنیده‌شدن دارند؛ برای رؤیاهای خاموشی که ارزش افروخته‌شدن دارند. که راهم را پیدا کنم. که بیشتر از عشق ورزیدن، دوست بدارم. که از این برزخ بروم، نه به بهشت، نه به جهنم، که به زمین. من هنوز کارم با این خاک تمام نشده. نه، نشده. 

 

* یعنی اندوهگین

پ.ن: و یک‌بار هم این پست را به پیش‌نویس‌دانی تبعید کردم؛ با هراسی از افشاشدن. بعد، انگار که به کلمه‌ها خیانت کرده‌باشم و آن‌ها تحمل این حد از اهانت را نداشته‌باشند، بیش از پیش از من فرار کردند. با کمی هرس دوباره منتشرش می‌کنم؛ به نشانه‌ی دلجویی.

پ.ن دوم: همیشه اشتباه می‌کند ... چه تحکمی در این «همیشه» هست. شریعتی از کجا اینقدر مطمئن بود؟ شاید خودش هم اشتباه کرده‌بود، شاید من هم یک روز قید «همیشه» را وصله‌ی چنین جمله‌ای کنم. 

۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۱۶ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان

یک

مظلوم ترین پست های یک وبلاگ آن هایی نیستند که حذف می شوند . آنهاییند که «پیش نویس» میمانند و منتظر ... انتظاری معمولا پوچ . تا روزی که شمع فانوس می سوزد ، هر سال فرصتی به این ایده های فراموش و طرد شده می دهم ، حرف های مگو . آن هایی که بعد از نوشتن ، یا دیدم محو تر از آنند که دیده شوند ، یا ایده هایی هستند که هیچ وقت دستم به کیبورد نرفت تا برای تجسم بخشیدنشان کاری بکنم . 

 

ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۱
فانوسبان