یک سال پیش، تا مرز منصرف شدن از نوشتن پستی مناسبتی رفتهبودم. امسال، شب میلاد فانوس، تا مرز شکستنش رفتم ... دیشب خستهتر از آنی بودم که بار و بندیلم را جمع کنم و راهی شوم؛ گفتم صبح که سر بزند میروم؛ صبح آمد و رفت و ظهر شد و عصر شد و غروب است و انگار دلم رضا نمیدهد. شاید فانوس جادوگری رویینتن است که سالی یک شب فانی میشود؛ و خورشید که طلوع کند، باید برای کشتنش و نجات شاهدخت قصّهها یک سال دیگر صبر کنی ... و شاید همین فردا فانوس را شکستم و همهی اندوختههایم سوختند و خاکستر شدند و به بادشان دادم.
به قول شاعر:
اسلحهای مستم، روی این آوار
من خطرناکم ...
حرفها وزن دارند، کلمهها وزن دارند، جملهها وزن دارند؛ و سنگینیشان را بر قلب آدمی نمیبینیم، فقط اگر گوش تیز کنیم پژواک صدای ترک خوردن قلبی را که رویش نشستهاند میشنویم. سخنران، نویسنده و شاعر همه در قبال حرفهای نسنجیدهشان مسئولند، و اگر در نگاه به آینده کور باشند تبرئه نمیشوند؛ و همین، نفرین «کلام» است.
خیال وزن دارد. آدمی هست که هر روز به خیالی که از یک جوانهی واقعیت روییده آب میدهد، کود میدهد، جای گلدانش را عوض میکند و به تماشای خیالش مینشیند تا ببالد و بروید و از آن حظ میبرد. او با خیالش زندگی میکند، خیالش در او زندگی میکند ولی در آن لحظهای که وزن خیال به واقعیت میچربد، تعادل گلدان به هم میخورد و بعد از سقوطی که شاید یک ثانیه طول بکشد یا یک سال، میشکند.
عشق وزن دارد، اگر آدم خیالباز نباشد که عاشق نمیشود. بعضی محتاطانه گلدانشان را آب و کود میدهند، بعضی بیوقفه. گاهی خیال جور واقعیت میشود و گاهی نه ...
پنجشنبه، بیست و هفتم آذر: «زنگار»
همیشه احترام زیادی برای آدمهای غمگین قائل بودهام، آنهایی که در طول روز و در تعامل با دیگران چیزی از احساس عمیق درونشان بروز نمیدهند و بعد، شب که می رسد و به خانهشان پناه میبرند، تنها و خسته، نقابشان را کنار میزنند و آن نگاه غمگین خودش را در آینه نشان میدهد ... همیشه غم را نقطهای مقابل شادیِ نامعقول و بیش از حد دیدهام، و معیاری گرفتهام برای عمیق بودن آدمها؛ ولی حالا با دیدهی تردید به آن نگاه میکنم؛ شاید «آرامش» را با «غم» اشتباه گرفتهبودم.
آدمهای آرام روی خط ظریفی حرکت میکنند، خطی که از جنس اعتدال است و از مخلوطی از ذهن و قلب تا اهدافشان کشیدهشده. آدمهای آرام بیشتر فکر میکنند و کمتر حرف میزنند. آدمهای آرام حسی مثل حس تعلیق در آبی با دمای مطلوب دارند؛ و شعاعهای نور سایهای از غوغای بیرون آب میسازد ... غوغایی که دور از دسترس است و انگار در هوا خفه شده و این آدمهای آرام هستند که با طمأنینه زیر آب، نفس میکشند.
شاید یکی از کلیدهای رسیدن به این نقطه از آرامش، نوشتن از آن باشد؛ یا حتی تصور کردن آن. شاید همین که درست در این لحظه که مینویسم آرامترم شاهدی بر این فرضیه باشد.
حدود یک هفته پیش، کمی مانده به سحر خوابی دیدم. قدم میزدم، وقت غروب بود. آسمانِ نیمهابری بالای سرم مثل یک بوم نقاشی با رنگ نادر صورتی مایل به بنفش خودنمایی میکرد، رنگی که به نرمی روی آن لغزیدهبود. من آرام بودم. آرامشی که در آن لحظه داشتم وصف ناشدنی و عمیق بود؛ درست نقطهی مقابل غوغای دنیای من در بیرون از خواب. من در خواب آرزو کردم، که آن آرامش را برای همیشه در آغوش بگیرم و درست در همان لحظه، واقعیت به من هجوم آورد و از خواب پریدم. و فقط حسرتی ماند و منی که سراسیمه و خسته روی تخت نشستهبودم.
چند روز بعد از دیدن آن خواب یک حملهی اضطرابی را پشت سر گذاشتم و بعدش شاید به کمک یک خیال شیرین و کوتاه و یا شاید هم به کمک یک ساعت خواب بعد از ظهر بود که وقتی چشم از هم باز کردم، آرامشی داشتم که انگار سالها با من قهر کردهبود. آرامشی که نمیگذاشت از کاههای اطرافم کوه بسازم و آرام دستم را گرفت و پشت میزی نشاند تا به تکهای از کارها و مطالعات عقبماندهام برسم.
چند وقتی است به این فکر میکنم که شاید در حداقل نیمی از موقعیتها، این ماییم که به جرقههای درونمان دامن میزنیم تا بدل به غم یا اضطرابی بزرگ و غیرقابل کنترل شوند. هرچند گوش دادن به موسیقیهای غمانگیز وقتی که غمگینیم به مذاقمان خوش میآید؛ ولی شاید ناخودآگاهمان را به سمت ناخشنودی بیشتری سوق میدهد.
شاید اگر آرامش بیشتری نیاز داریم باید آن را صادقانه آرزو کنیم ...
و این نوشتهای بود که دیشب ثبت شد و حالا که دستانم از درون خستهاند چقدر دور مینماید.
... و حرفهایی هم هست که هرقدر جادوگر قصّهها زیرپایم بنشیند که نجاتشان دهم، راضی نمیشوم و رهایشان میکنم تا در هُرم فراموشی بسوزند.
قایم باشک تلخی است وقتی همبازیهایت سایه باشند و در تاریکی پنهان شوند؛ برای برنده شدن باید تغییر ماهیت بدهی ... انسانیتت را بفروشی و موجود دیگری شوی ... حقهی جادوگر است دیگر.
چشمهایم باز شده و قلبم بسته. این روزها میبینمشان؛ گربهها در تاریکی هم میبینند.
سُک سُک.
برنده؟ نه؛ هردو باختیم. باز هم گول جادوگر را خوردیم.