حالا فانوس دو سال دارد. تا مرز منصرف شدن از نوشتن پستی به این مناسبت رفتم. تا مرز فراموش کردن عهدی که سال گذشته با خودم بستهبودم رفتم؛ ولی هنوز آن طرفِ خط نرفتهام. این روزها، روزهای فراموشی و لبِ مرز بودن من است. این روزها، روزهای هبوط من است ...
نقل قول میکنم:
مظلومترین پستهای یک وبلاگ آنهایی نیستند که حذف میشوند؛ آنهاییاند که «پیش نویس» میمانند و منتظر. انتظاری معمولا پوچ. تا روزی که شمع فانوس میسوزد، هر سال فرصتی به این ایدههای فراموششده میدهم، حرفهای مگو. آنهایی که بعد از نوشتن، یا دیدم محوتر از آنند که دیدهشوند، یا ایدههایی هستند که هیچ وقت دستم به کیبورد نرفت تا برای تجسم بخشیدن بهشان، کاری بکنم.
امّا حالا میدانم بعضی «پیش نویس»ها آن چنان هم مظلوم و معصوم نیستند. بعضی نوشتهها بهتر است خاک بخورند و تا ابد مدفون بمانند. بعضی حرفها و ایدهها هیچ وقت نباید از زندانشان رها شوند. بعضی حرفها اگر رها شوند، روزی خنجری به پشت خواهند شد.
چهارشنبه، بیست و هفتم شهریور: «انسان خردمند: تاریخ مختصر بشر»
یکی از آن شوقهای عقیم، شوق نوشتن برای «انسان خردمند: تاریخ مختصر بشر» اثر هراری بود. همین دو روز پیش این کتاب را به دوستی پیشنهاد کردم و امیدوارم کمی نظم به مخلوط درهم افکار و احساساتش ببخشد. آن روزهای مرداد و شهریور، برای من حکم چهارچوبی را داشت که «خود جدید»ام را روی آن بنا کنم. پیشنویس این پست فقط عنوان دارد، و دیگر هیچ؛ امّا لای کتاب، سه صفحه کاغذ از ارجاعاتم به جای جای متن با ذکر شمارهی صفحهها جا خوش کرده. یاد ندارم برای کتابی این قدر ارجاعات نوشتهباشم.
در فصل دهم کتاب با عنوان «رایحهی پول»، به این نکته اشاره شده که پول صرفاً یک انقلاب فکری محض و به وجود آمدن آن مستلزم نوعی واقعیت بینالاذهانی جدید بود که فقط در تخیلات مشترک انسانها وجود دارد. نویسنده شاهد بر این مدّعا با ذکر منبع، به این واقعیت اشاره میکند که در سال 2006، حجم کل پول دنیا در حدود 60 تریلیون دلار بود، در حالی که حجم کل سکه و اسکناس چیزی کمتر از 6 تریلیون دلار بود. در کاغذی که به این جمله ارجاع دادهام نوشتهام:
ما انسانها بیش از پیش به «ناموجودها» وابسته میشویم. سرگرم داستانها در قالبهای مختلفی از جمله کتاب و سینما و ... هستیم؛ تجربههایی غیرواقعی. پولمان مجازی است، ابزار ارتباطی ما با یکدیگر روز به روز بیشتر و بیشتر مجازی میشود. حجم زیادی از اسناد و مدارکمان مجازی است ...
هراری در فصل نوزدهم (با عنوان «و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند») میگوید «خوشبختی موکول به توقعات ذهنی ماست» و من برای این جمله نوشتهام:
«حقیقت» بها دارد و بهای حقیقت فروریختن دیوارهایی است که از تصوراتمان از خوشبختی محافظت میکنند ...
جمعه، دهم آبان
قصّهای عقیم، بدون عنوان که قرار بود «میشه»ها و «نمیشه»ها تا رسیدن به قطعیتی ادامه پیدا کنند؛ ولی هنوز هم اصل عدم قطعیت بر این داستان حاکم است:
خوابش را دیدم. آرام گوشهای نشسته بود و کتابی میخواند. شهودی به من گفت کتاب دربارهی من است. چند تار مویش روی پیشانی و مقابل یکی از چشمهایش ریخته بود. صدایش زدم، با اسم کوچک ... ولی سر بلند نکرد. دورتر از آن بودم که ببینم باریکههای نورند یا چکههای اشک که روی گونههایش میلغزند.
«میشه ...»
چند ساعتی بود که میبارید. سیگاری گیرانده بودم و خیره به زمین، تکیه داده به دیوار کنار در «تلخ»، پک عمیقی زدم. دود را که بیرون دادم، به جایِ پایِ عابران، که بازتابِ داخل چالههای آب را لگد میکرد، پلکهایم بودند که شروع به برهم زدن تصویر آسمان کردند. نمیدانستم داخل است. در را باز کرد، گفت «میشه جای دیگه بکشین، هر بار که یکی میاد تو، ما خفه میشیم.» چند ثانیهای ساکت نگاهش کردم و گفتم «باشه، مشکلی نیست». عذرخواهی نکردم. فکر کردم «تلخ» اسم عجیبی برای یک کافه است.
«نمیشه ...»
...
شنبه، دوم آذر
یک جاهایی، آدم از خودش تعجب میکند.
دوشنبه، شانزدهم دی
چراغها را خاموش کردم. غروب یک روز برفی بود. در اتاق را پشت سرم قفل کردم و چند لحظهای به برفهای آن بیرون، خیره شدم. به دریای سفیدی که فقط یک درب شیشهای مرز بین من و آن بود. سر برگرداندم و به قوطی کبریتهای خالی جمع شده داخل کارتُنِ گوشهی اتاق هم نگاهی انداختم، بعد انگار که مرا را یاد چیزی انداخته باشند، دوباره به برف رو آوردم. میگویند هر کسی ذات خودش را در آینهی برف میبیند، من عینکم را ... یادم نیست کجا جا گذاشتهبودم.
زیپ کاپشن بالا، شال و کلاه آماده و بعد، در شیشهای را باز کردم. برف تمام زورش را میزد بیاید تو. حمله بود یا فرار؟ چند لحظهای همانطور در آستانه ایستادم، انگار که بخواهم عطشش را سیراب کنم. اشکال منتظم برف به داخل هجوم میآوردند و آرام روی کفپوش اتاق مینشستند و ذوب میشدند. نمیدانستند بعضی حرف ... برفها را نباید ساطع کرد؛ باید همانجا، زیر میلیونها دانه برف دیگر دفن کرد تا زنده ماند.
یاد قوطی کبریتها افتادم که شاید خیس بخورند. بدن کرختم را تکان دادم و شروع کردم. فقط یکی دیگر مانده بود، و بعد راحت میتوانستم تا جایی که دلم میخواهد بایستم و فقط خیره شوم. بعد از اینکه در را پشت سرم بستم، دستگیره را به لولهی سربی کنارش زنجیر کردم و کلیدش را سُراندم در اعماق جیب بالای کاپشن.
برف و هر چیزی که زیر برف دفن شدهبود، با هر قدم من له میشد. باد انگار با هر زوزه در گوشم قهقهه میزد، دیگر حالم از برف و باد به هم میخورد. به خودم امید میدادم، امید اینکه بعد از این، همه چیز تمام میشود؛ امیدِ اینکه این آخرین قوطی کبریت است. پارو را به اعماق دستنخوردهای میفرستادم که با آن ارتفاع از برف، نمیشد از سفتی زمین زیرش مطمئن بود. بین «شمال» و «شرق» بود: 25 درجه ... قطبنما را هر از چند گاهی بیرون میآوردم تا از درستی مسیری که جلویم بود مطمئن شوم.
اول که صدا را شنیدم، فکر کردم صدای باد است و اینبار میخواهد جور دیگری آزارم دهد. اما وقتی تکرار شد و کلمهها را واضح تر را شنیدم، سرم را بالا گرفتم. کسی میان برفها زجه میزد، از عمق وجودش فریاد میکشید. قطبنما را داخل جیب گذاشتم، و چند لحظهای ایستادم تا مطمئن شوم. دوباره ... صدای یک زن بود، دلخراش ... مثل مرگ ... نمیتوانم جور دیگری توصیفش کنم. از پشت تپهی مرتفعی از برف در سمت چپم میآمد، شروع کردم به کنار زدن برفها با پارو.
دخترک روی زمین افتادهبود و زار میزد. پارو را به کناری انداختم و خم شدم. دستم را روی شانهاش گذاشتم. ساکت شد. باد هم از تعجب چند لحظهای ایستاد. دخترک سرش را کمی بالا گرفت و نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. من این نگاه را قبلا دیدهبودم، خاطرهای در غار ذهنم داد میزد و پژواک صدایش تکرار میشد و تکرار میشد و تکرار میشد ... خفاش تاریکی از گوشهای بال جنباندهبود تا حرمت سکوت را بشکند. پلک زدم و نگاهم را گرفتم و بردم سمت دستان خشک و پوستهپوستهشدهاش که چیزی را محکم چنگ زدهبودند. پرسیدم حالش خوب است یا نه و او فقط نگاهم کرد. چشمانش پف کردهبود و نمیدانستم تکههای یخزدهای که روی گونهاش بود، برف بودند یا اشک ... در این سرما، شورترینها هم یخ میبستند، فرقی نمیکرد. پیراهنی تنش بود که با آن ده دقیقه هم این بیرون دوام نمیآورد ... سر و کلهاش از کجا پیدا شدهبود؟ با خودخواهی نگاهم را از زیپ کاپشن گرفتم و به او دوختم و از او پرسیدم اینجا چه کار میکند. جوابی نمیداد.
جمعه، بیستم دی ماه: «گُم»
من دارم کسی را گُم میکنم. فعلی نیست که به استمرار دربیاید، امّا ماهیتش چرا، میتواند. گم کردن یک فرآیند لحظهای نیست، گاهی سالها طول میکشد چیزی را گم کنیم، گاه ثانیهها. هیچ چیز در لحظه نمیمیرد، جز خود لحظه.
سهشنبه، بیست و چهارم دی ماه: «تغییر»
بیست و دو سال گذشته. من یکبار از خارج از این قفس ذهن، از «اتفاق»ای که ناخودآگاهم به «انتخابشدن» تعبیرش میکرد، به طور عمیقی تأثیر پذیرفتم. ای آینهی حقیقتگو، من این همه مدت باز منتظر اتفاقی دیگر بودم، نه؟ کسی یا حادثهای یا مرگی یا غمی که مرا دوباره به جادهای که هوایش را کردهام برگرداند ...
من در این یک سالی که گذشت، چقدر دور شدم؟ چقدر به تبدیلشدن کسی که آن سالها ازش فرار میکردم، نزدیک شدم؟ آینهی حقیقتگو، من در دستاوردها کم نگذاشتم، ولی خودم را از دست دادم، نه؟
در آینهی اطرافیانم میبینم که خودم از خودم دور میشوم. وقتش رسیده طرحی نو دراندازم. وقتش رسیده در این انحطاط، در این هبوط، در این جنون ... کاری بکنم. ولی به چه امیدی؟
چهارشنبه، دوم بهمن ماه
به عقب سر برمیگردانم. امان از این «فقر نگاه» که همنشین «تنگنظری» شدهباشد.
من به دنبال که میگردم؟ مراد، معشوق، معلم ... نگاهم فقیر است چون به دنبال تمام نداشتههایم هستم امّا نظرم تنگ است چون پیشِرویم را، امکاناتم را، فرصتم را نمیبینم. خیال همیشه قویتر از واقعیت بوده و من در نگاه نگرانم دنبال سایهها میگردم. سایههایی تا از آنها نور بسازم.
همگی از ملال است؟ اینکه به دنبال مشروب شدن از چشمهای دور باشم؟ ... اینکه تنها خیال کنم که از چشمهای دور سیراب خواهم شد؟
یادم رفته و وقتش است یادم بیاید. سیرابترین لحظاتم را خودم برای خودم رقم زدم نه کس دیگر. این خود منم که باید تا عمق بروم و برای آیندهام ارمغان بیاورم و این ارمغان از جانب کس دیگری نخواهد بود.
همهچیز در اختیارم هست. فقط مانده امیدکندنم از دیگران و انتظارم از خودم. وقتش است چشمانم سنگین شوند. وقتش است نظرم باز شود ... باز
شنبه، هفدهم اسفند ماه: «دل»
پستی که چند صباحی منتشر شد و بعد تبعید:
+ عکسی از Simon Norfolk / منطقهی حفاظتشدهی Kronotsky در خاور دور روسیه
پ.ش.
ما یادمان میرود که برای کارهای نکرده هم مسئولیم، در برابر خود حالا و خود آیندهمان. ما مسئولیم برای هر نوازشِ و هر بحث نکرده، برای هر حرفِ نگفته و هر سکوتِ شکسته، برای هر لبِ نخندیده و هر اشک نریخته، و برای هر مشت و هر بوسهی نزده.
یادمان میرود ... یادم میرود همدست قاتل بودم وقتی باید میایستادم که «نه، تو اشتباه میکنی؛ تو حقّ انتخاب به جای او را نداری» و بعد همهی سعیام را میکردم تا قانعش کنم که اشتباه میکند؛ همهی سعیام را ...
من نایستادم و نگفتم و نکردم و نکردم و نکردم و به جایش از تأثیرگذاری بر سیر وقایع فرار کردم تا دستانم آلوده به خون یک آرزو نباشند و چه خیال خامی.
من آرزوها کشتهام، « از خواب دیگری پروانهها دزدیدهام» و بالها قیچی کردهام ... و خونشان پاک نمیشود، با دریاها آب هم پاک نمیشود.
هویت خیلی بیشتر از آن چیزی که فکر میکنیم با جسممان تعریف میشود. آدمی که امروز هستیم به هیچ وجه آدمِ یک سال قبل نیست، و یک سال بعد هم همین نمیماند. آدمها به «خود» که فکر میکنند به آن زبانی فکر میکنند که فلان روز چیزی گفته، به آن چشمانی فکر میکنند که فلان روز نگاهش را به کسی دوخته، به آن دستانی فکر میکنند که فلان روز ماشه را چکانده.
دوشنبه، نهم تیر: «گُنگ»
دُردی که تماما سرکشیدهشد:
عرقی که از سر و رویم میچکد، حرصی که بیجهت میخورم، دستانم که عرقناک به هم چسبیدهاند، زبانی که نصف کلمه را درست ادا نمیکند، قلبی که یک ضربان را میپرد، حرفهایی که نباید زدهشوند، نگاههایی که نباید دیدهشوند، خشمی که نباید رها شود، تنی که نباید گرم شود، عرقی که نباید ریختهشود، خودکاری که مهارش دستم نیست، تظاهری که بدجنسی از سر و رویش میبارد، حرف دلی که زده نمیشود، غروری که خم میشود ولی شکسته نمیشود، بغضی که نمیترکد، صدایی که درنمیآید، دعوتی که پذیرفته نمیشود ... عرقی که ریخته میشود. حال آدم که از خودش بد شد چه کار کند؟ تنش را خراش دهد؟ پوستش را بشکافد و تمام آن محتویات مزخرف درونش را با خشم بیرون بیاورد؟ آدم که از فکرهایش به تنگ آمد چه کار کند؟ سرش را به دیوار بکوبد؟ کجا برود؟ وقتی مشکل خودتی کجا بروی؟
خوابی که از چشمانم به آرامی میچکد. خسته از همهی آن جدیگرفتنها ... خسته از همهی آن جدیگرفتنها ... خسته از همهی آن جدیگرفتنها. خسته ... خسته ... خسته ... و با آونگ ساعت تاب میخوری و ذره ذره دور میشوی ... تا یک خواب ...
«گچ سفید جای سرت را نشان میدهد که چند سالی انگار اینجا مینشستهای/ و رد انکارت افتادهاست بر دیوار/ و یا شاید نقشی مانده است از تسلیمت/ گزارهای اصلا ناتمام/ و تازه این بیتابی که هیچ چیز آرامش نمیکند/ در التهاب درهایی که باز میشوند و درهایی که بسته میشوند/ کتابهایی که باز میشوند و دستهایی که بسته میشوند ... صدای گنگ و چشمانداز گنگ و خواب گنگ ...»