۱۳ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

افسار گسیختن

سر چهارراه منتظر بود و در همین حین برای بار چندم، موجودی حسابش را از آخرین اس ام اسِ برداشت، چک کرد. مدام در سرش حساب و کتاب می‌کرد. یک ماه بود دُنگ هفته‌ای یکبار کافه رفتن را هم به زور کنار می‌گذاشت. ساعت‌های اسنپ‌کاری‌اش را هم بالا برده‌بود؛ از خروس‌خوان تا بوق سگ کار می‌کرد. پول به جهنم، وقت درست و حسابی هم برای دمی گذران وقت با سارا نداشت.

مادر و دختری سوار شدند، هر دو عینکی و جاافتاده، مقصدشان آن سوی شهر. راه افتاد. چهره‌ی زن او را یاد مادر خودش می‌انداخت که هنوز که هنوز است هفته‌ای سه جلسه فیزیوتراپی هم دردی از پاهایش دوا نکرده. دکتر گفته‌بود اگر تا سه ماه جواب نگیرد، فلجش دائمی است و از این بهتر نمی‌شود. وقتی نبود، دم دستشویی فرهاد کولش می‌کرد؛ ولی کاش همیشه او بود که مادر را کول می‌گرفت ...

رفیقش گفته‌بود یک دختری شبیه سارا را در یک کافه حوالی مرکز شهر دیده ... با یک مرد غریبه. از سارا پرسیده‌بود و سارا به جانش قسم خورده‌بود او نبوده ... امروز راهش را به آن طرف‌ها کج کرد تا از صاحب کافه بپرسد. به بهانه‌ای مشخصات سارا را داده‌بود ولی چیزی یاد کافه‌چی نمی‌آمد. دوربین مداربسته‌ای هم نبود تا چک کنند. امّا بذر شک که کاشته‌شد، دوری و تنهایی عجب خوب به خوردش می‌روند تا ببالد.

به فکر این‌ها که می‌افتاد حس می‌کرد بعد از سکته‌ی مادرش، زندگی‌‌اش شده سناریوی یکی از فیلم‌های فرهادی؛ پر از بدبختی. امّا او برای دردهایش گریه نمی‌کند، خشمش است که زبانه می‌کشد ... 

خشمش را سر چه کسی خالی کند؟ سر قبر پدرش که سال آخر عمرش حتی یک روز خوش هم ندید؟ سر تن کم‌جان مادرش که مدام می‌گوید پولت را حرام من نکن؟ سر سارایی که پنج سال زندگی را پایش ریخته؟ سر برادر کوچکتر دبیرستانی‌اش که در به در دنبال کار است؟

انتخاب اصلی‌اش امّا سفره‌ای آماده هست که از صبح تا شب جلویش پهن شده: خیابان. در تلاشش برای باز کردن راهش از میان ماشین‌ها و در آن تعویض دنده‌های سریع، هم امید درآوردن چند هزار پول بیشتر پنهان است و هم خشمش؛ خشم حیوانی وحشی که در قفس تنگی گرفتار باشد، خشمی از سر استیصال. 

ترافیک اعصابش را خرد کرده، مدام در تلاش است که راهش را باز کند، راننده‌ی پیر پیکان مجالش می‌دهد، حالا نوبت ماشین بعدی است؛ شاسی‌بلند سیاه‌رنگ ... حتما دیده عجله دارم و راه باز می‌کند، ندیده‌باشد هم هرچه باداباد ... حتما یکی از آن حرام‌زاده‌هایی است که با پول بادآورده یک شبه وضعش از این رو به آن رو شده یا از آن‌ها که به لطف پول پدر ماشین کلاس بالا سوار می‌شود ... بی‌پروا نزدیک می‌شود، سلطه‌طلبی در لحظه‌لحظه‌ی رانندگی‌اش موج می‌زند. ولی ماشین سیاه‌رنگ چرخ پس نمی‌کشد و آینه‌ی بغل خودش فدا می‌شود. 

مسافرها که روی صندلی عقب نشسته‌اند و از رانندگی‌اش دل خوشی ندارند، آه می‌کشند. خودش هم هاج و واج مانده چه اتفاقی افتاد ... ماشین سیاه حتی ترمز هم نکرد، گازش را گرفت و رفت. پس خطی که روی بدنه‌ی مشکی‌اش افتاد چه؟ جلوتر، پشت چهار پنج ماشین دیگر، منتظر سبز شدن چراغ ایستاده. خشم بر ناراحتی غلبه می‌کند. او هم گازش را می‌گیرد و کنارش می‌ایستد ... شیشه را پایین می‌دهد و داد می‌کشد «ببین آینه چی‌شد ... با توام، اینجا رو نگاه کن.» راننده مرد جوانی است که ریش‌هایش بی‌پروا درآمده‌اند امّا هنوز خیلی مانده تا پرپشت شوند. جوان شیشه را پایین می‌دهد و سکوت می‌کند.

«اصلا من مقصر ... می‌مردی یه لحظه راه بدی؟» مرد جوان بالاخره در جواب داد می‌زند «آره، می‌مردم.» به تور بد راننده‌ای خورده، ذره‌ای پشیمانی هم از چهره‌اش نمی‌بارد ... «حالا پول آینه رو کی میده؟» «خودت گفتی مقصر خودتی ... پولش هم پای خودته ...» باز، اینبار با استیصال «می‌مردی یه لحظه راه بدی؟» و مردک شیشه را بالا می‌کشد. عصبانی می‌شود. گازش را می‌گیرد و جلوی ماشین سیاه می‌پیچد و ترمز دستی را می‌کشد. کک مردک هم نمی‌گزد که معطل شود. انگار از بازی لذت می‌برد. چندبار چشمش از آینه به مسافرها می‌افتد که مدام ابرو بالا می‌اندازند. مهم نیست در نظرسنجی اسنپ چقدر بدش را بنویسند ... حالا که به آخر خط رسیده، باید روی این مردک پست را کم کند. امّا عوضی نخ نمی‌دهد. چراغ سبز می‌شود. باقی ماشین‌ها بوق می‌زنند ... کم مانده مسافرها شروع به گلایه کنند ... مجبور به حرکت می‌شود. ولی هنوز تمام نشده ... دو بار ناگهانی جلویش می‌پیچد و سعی می‌کند تا یا او را بترساند یا با صحنه‌سازی به تصادفی منجر شود که مقصر را او جلوه دهد. امّا باز ناکام می‌ماند. مردک حساب همه چیز را کرده ... آرام رانندگی می‌کند، مراقب همه چیز هست. شاسی بلند لاین عوض می‌کند و کمی بعد، در سیل ماشین‌ها ناپدید می‌شود. 

آخر قصه، دو مرد خشمگین با زخم‌هایشان تنها می‌مانند ... یکی با آینه‌ی بغلِ شکسته و کلی زخم دیگر و دیگری با خراشی طلایی روی بدنه‌ی مشکی ماشین و کلی زخم دیگر ... هر دو تیمارنشده و هر دو نوپا در راه بی‌رحمی ... 

۰۹ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۵۰
فانوسبان

رؤیاهای یخ‌زده

عکسش را که نگاه می‌کنم چشمانم پر و دلم گرم می‌شود، چرا؟ نمی‌دانم. لپ‌هایش کمی گل انداخته، چشم‌هایش خسته‌اند ولی می‌خندند؛ نگاهش مهربان و زیباست، مثل همیشه ... شاید چون دوستش دارم و همزمان یاد رگه‌های اضطراب و زخم‌های خودزنی سیستم ایمنی‌ روی شیارهای مغزم می‌افتم و عشق و غم با هم در دلم می‌جوشند و دودش به چشمانم می‌رود ... 

شاید چون اشکم دم مشکم است. این خصلتم را از مادرم به ارث برده‌ام. روزهای مریض‌احوالی‌ام، احوال دلش را از چشمانش می‌خواندم. همیشه‌ی خدا از فرط استیصال پر بودند. چشمان من امّا آن روزها خشک خشک ... شاهدی بر این مدعا که جنس بعضی غم‌ها با دیگری فرق دارد. آن غم‌های «سرد» فقط می‌خشکانند؛ دل‌ را، صدا را، چشم‌ها را، آرزوها را، رؤیاها را، خاطره‌ها را ...

شاید به خاطر رؤیایی که در خواب نیم‌روز دیدم و یادم نمی‌آید. شاید به خاطر اولین خاطره‌ی مشترکمان از کتابفروشی دهخدا که قرار است بعد از این تکراری شود. شاید چون دلم می‌خواهد برگردیم به دیشب، همانجا، روی همان صندلی‌ها کنار هم رو به دوربین لبخند بزنیم و من به او نزدیک‌تر شوم تا در کادر جا بگیرم. شاید چون من قبل از او در کادرها جا نمی‌گرفتم. شاید چون من قبل از او دلم نمی‌خواست در کادرها جا بگیرم. 

آخرین برف از تبار برف دیروز را اهالی اینجا یاد ندارند. برفی که عمق جوی‌های آب و ارتفاع ابرها را از حافظه‌ی شهر پاک کند. برفی که به این راحتی تن به سیاهی‌ تایرها ندهد. همه جا سفید و پاک باشد. حتی کلاغ‌ها هم که بنا بر افسانه‌ها عمر صد ساله دارند، از بارش این برف تعجب کردند. احتمالا خیلی‌هایشان در گوشه‌هایی خشک و گرم کز کرده‌بودند؛ ولی این یکی را که در بلندترین نقطه‌ی حیاط بیمارستان نشسته و به اطراف خیره ‌شده‌بود، دوست داشتم. نمی‌دانم چرا تماشای عکسش مضطربم می‌کند. احساس تنهایی نمی‌کند؟ سردش نیست؟ از اینکه همه جا سفید شده و خودش سیاه است، دچار بحران اگزیستانسیل نمی‌شود؟ نکند مرده‌ و خشکش زده ... نه؛ نه؛ کلاغِ مرده که سرشاخه نمی‌ماند ... ولی ما که نمی‌دانیم آن بالا چقدر سردتر از این پایین است؛ شاید ... 

۲۷ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۷
فانوسبان

جوزاء

اسلحه‌ها را سمتم نشانه گرفته‌بودند تا اعتراف‌نامه‌ای بنویسم. هرچه می‌گفتم مرا با یکی دیگر اشتباه گرفته‌اند باورشان نمی‌شد. می‌دانستم همانطور که بازوی چپم را بی‌دلیل زخمی کرده‌بودند، بعد از نوشتن اعتراف‌نامه هم بی‌درنگ شلیک می‌کنند؛ حتی تظاهر به «حالا تو بنویس، ما کمکت می‌کنیم» یا «اگه بنویسی، اجازه میدیم زنده بمونی» نمی‌کردند. 

گفتم از آینده آمده‌ام، تاریخ امسال را به شمسی و میلادی گفتم. آدم‌هایی که دورم حلقه زده‌بودند بیشتر شدند. انگار چند تن از مردم عادی هم قاطی‌ مأمورها شده‌بودند. زخمی روی زمین افتاده‌بودم و پرسیدم چه سالی است؟ نمی‌دانستند و یک دختری هم جلو آمد تا تاریخ را به قمری بگوید ولی من و من کرد و کنارش زدند. خب حتما شاه مملکتشان را می‌شناختند، نه؟ پرسیدم دوران حکومت کدام شاه است؟ گفتند رضا شاه. گفتم ببینید، بعد از رضاشاه، محمدرضا روی تخت سلطنت می‌نشیند و بعد (همراهم چشم و ابرو آمد که دوره‌ی بعدی را نگو ... شاید آن روی سگشان بالا بیاید) من سکوت کردم. کمی فکر کردم که از کدام واقعه‌ی تاریخی صحبت کنم تا سرشان گرم شود؛ یاد مصدق افتادم. پرسیدند کدام مصدق، گفتم محمد مصدق. سری تکان دادند و در کمال تعجب دیدم که او را می‌شناسند. شستم خبردار شد که مأمورها دارند راپورتش را می‌گیرند تا سر به نیستش کنند. من در عین حال که از گفتن اسم یکی از شریف‌ترین انسان‌های تاریخمان به یک عده آدم‌کش پشیمان شده‌بودم، از ملی کردن صنعت نفت گفتم تا بلکه دلشان به حال ایران بسوزد و منصرف شوند. بعد در دلم «به جهنم»ای گفتم که راستی، اگر قرار است بلایی سر کسی بیاورید، یک انقلاب هم قرار است در ایران اتفاق بیفتد و ... 

چطور پایم به اوایل سده‌ی چهاردهم خورشیدی باز شده‌بود؟ همه‌ی ماجرا از سُس شروع شد. سر میز ناهار در خانه‌ی مادربزرگم نشسته‌بودیم که هوای سُس به سرم زد، در یخچال را باز کردم، قوطی را برداشتم و دیدم یک سال از تاریخ انقضایش گذشته. بعد کنسروها و قوطی‌های داخل یخچال را زیر و رو کردم و دیدم بیشترشان تاریخ‌گذشته‌اند (غیر از پنیر که انقضایش در سال 2023 میلادی بود). شال و کلاه کردیم تا سری به خواربار فروشی بزنیم. وقتی رسیدیم، به نظرم جالب آمد که علاوه بر مواد غذایی، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در قفسه‌های آن فروشگاه چیده‌شده‌بود؛ حتی کتاب! در خانه‌ی مادربزرگ بشقاب کم داشتیم، به سرم زد بشقاب هم بخرم. بین قفسه‌های ظرف‌هایی به اشکال و الوان متنوع گشتم تا بالاخره یکی‌ را پسندیدم: سفید رنگ با حاشیه‌ای طلایی. از فروشنده یک مجموعه‌ی شش‌تایی از آن مدل خواستم، گفت سِت‌های بشقاب ما همگی dozen هستند و من به فکر فرورفتم که دوازده تا زیاد است یا نه؛ بعد فروشنده برایم توضیح داد که منظورش از dozen دوازده‌تاست. گفتم می‌دانم و عیبی ندارد، همان دوازده‌تا را لطف کنید. 

به همان عادت همیشگی، همه‌ی نایلون‌ها را با هر زحمتی که بود، دست گرفتم؛ ولی دیگر جا برای جعبه‌ی بشقاب‌ها نبود و عجله‌ای هم نبود تا کولش کنم! به فروشنده سپردم که حواسش به جعبه باشد تا این نایلون‌ها را ببرم و برگردم. دم در فروشگاه، دو نفر با اسلحه‌هایی شبیه تفنگ آب‌پاش کمین کرده‌بودند. یکی‌شان پوریا بود، از دوستان قدیمی دوران دبیرستان که حالا در پلی‌تکنیک تورین ایتالیا درس می‌خواند. سلام کردم، محل سگ هم نگذاشت. بعد از بیرون آمدن من داخل رفتند. صدای شلیک و انفجار همه جا پیچید. من برای فرار از آنجا مردد بودم و فکرم پیش بشقاب‌ها مانده‌بود؛ به هر حال «شکستنی» بودند. درست یادم نیست داخلِ فروشگاه برگشتم یا نه؛ ولی ناگهان من و همراهم، معلوم نشد چطور، به گذشته رفتیم.

با تعریف‌کردن آینده‌ای که برای ما تاریخ بود، رگ خواب جمعیت را به دست گرفته‌بودم که بیدار شدم. در دنیایی بیدار شدم که همراهِ یک بیمار کروناییِ فوت‌شده، با اسلحه‌ی شکاری به صورت متخصص جوانی که از قضا فامیلمان بود، شلیک کرده؛ و من با فکری آشفته از آن قضیه، ساعت را زنگ گذاشته‌بودم تا یک ساعت بخوابم و بعد بروم نان بخرم. (بله؛ نانوایی محله‌ی ما در دو نوبت صبح و عصر نان می‌پزد). نُه ساعت گذشته. همه خوابند. آسمان صاف، قرص ماه روشن‌ و بدر است و باد زوزه می‌کشد. حتما در گوشه‌ی دیگری از دنیا گرگینه‌‎ها دارند دلی از عزا درمی‌آورند. 

تفسیر فرویدی خواب من بماند برای بعد. بعد از ماه‌ها امروز را فردا کردن، عزمم را جزم می‌کنم و آن برنامه‌ی ستاره‌شناسی را که از گوشی حذف کرده‌بودم، دوباره نصب می‌کنم. ماه، صورت فلکی «جوزاء» (دوپیکر) را پوشانده و درخشان‌ترین ستاره در میدان دید من از پنجره‌ی اتاق خواب، «ابط‌‌ الجوزا» از صورت فلکی «جبّار» (شکارچی) است. ستاره‌شناسان قدیم، تقویمی با دوازده برج ساخته‌بودند و هر برج، نام صورتی فلکی بود که طبق محاسباتشان، خورشید در آن موقع از سال، آنجا قرار می‌گرفت. جوزاء همان برج خرداد است؛ و حالا زمین گشته و گشته و در آستانه‌ی طولانی‌ترین شب سال، به جای خورشید، ماه از برج جوزاء بالا رفته. 

هرچه گشتم نفهمیدم چرا به جای «ابط‌ الجوزا» (Betelgeuse) (به معنای تحت اللفظی زیربغل جوزا) نگفته‌اند «ابط‌ الجبار». دهخدا کمی کمکم کرد؛ انگار جوزاء در لغت به معنای گوسفند سیاهی است که میان او سفید باشد و از آنجایی که چنین گوسفندی در گله‌‌ای از گوسفندانِ معمولی، به چشم می‌آید (همانطور که بُرج جوزا در میان باقی بروج ممتاز است و روشنایی بیشتری دارد)، صورت فلکی «دوپیکر» را جوزاء نامیده‌اند. شاید اعراب در گذشته، برای صورت‌های فلکی جبار و جوزاء شکل دیگری متصور بودند؛ و یا شاید در دایره‌ی لغات عربی، «ابط» (زیر بغل) واژه‌ای شبیه «بیخ گوش» در فارسی است و به خاطر نزدیکیِ آن ستاره به جوزاء، اسمش را « ابط الجوزا» گذاشته‌اند. 

قصّه‌ی صورت فلکی دوپیکر (به یونانی: Gemini به معنای «دوقلو»)، به روایتی داستان دو برادرِ دوقلو است به نام‌های پولوکس (Pollux) و کاستور (Castor) که از یک مادر (لِدا) ولی از دو پدر بودند: یکی از زئوس، خدای خدایان و دیگر از توندارئوس، شوهرِ لِدا؛ یکی نامیرا و دیگری فانی. به وقت مرگِ کاستور، پولوکس از پدرش خواست تا نامیرایی‌اش را با برادر شریک شود و چنین شد که به نوبت یک روز را در جهان مردگان و روز دیگر را در آسمان‌ها در شهر خدایان سپری می‌کنند. و زئوس این صورت فلکی را نقش آسمان کرد تا نماد محبت برادرانه‌ی بینشان باشد ... 

سه تا از ساچمه‌ها داخل چشمش رفتند. امیدوارم خطای دید باشد و آن دو تا ساچمه‌ای که در گرافی نیم‌رخ به نظر می‌رسد داخل مغزش هستند، در واقع زیر پوست سرش باشند. (که خوشبختانه بعد از ملاقات مشخص شد از جمجمه جلوتر نرفته‌بودند.) حالا که دو ساعت از بیدار شدنم می‌گذرد، واقعیت‌ مثل دشنه‌ای زیر پوستم می‌چرخد. شاید همانطور که خواهر آن پزشک پشت تلفن به مادرم گفت، از چهره‌ام معلوم بوده که وقتی حضوری خبر را شنیدم، چقدر شوکه و ناراحت شدم. چند ساعت طول کشید تا هضمش کنم. برای منی که سال‌هاست با خودایمنی (هم از نوع جسمی و هم از نوع روانی آن) درگیرم، قابل تصور نیست که چطور یک «دیگری» به انسان چنان آسیبی برساند. حتما تأثر عمیق من از این اتفاق، ابعاد روانی پنهان دیگری هم دارد که فعلا برایم ناشناخته‌اند. حالا کم کم نقاط تاریکِ دیگرِ زندگی‌ام آسمانم را تیره می‌کنند و حسرت خوابی را می‌کشم که مرا کمی از زندگی دور کند. امیدوارم هجده ساعتِ دیگر بدون فروپاشی تاب بیاورم.

ابرها ماه را می‌پوشانند. ابط الجوزا محو می‌شود. باد کماکان زوزه می‌کشد. 

پ.ن: لطفا اگر آن پزشک را می‌شناسید، این حرف‌ها، به رسم انسانیت، بین خودمان باشد. 

۳۰ آذر ۰۰ ، ۰۷:۲۵
فانوسبان

چای در والمان، به هوای باران

خواب‌آلوده صدای باران را شنیدم. بعد انگار که قطره‌ها به جای زمین به صورتم بپاشند، از خواب بیدار شدم ... «نیمه‌بیدار» شاید لفظ بهتری باشد. زودتر از معمول حاضر شدم و صبحانه‌ی مختصری خوردم و از خانه بیرون زدم. خودآگاه من در مرز خواب با بیداری بود، انگار که در رؤیایی شیرین راه بروم. پشت فرمان بودم و برف‌پاک‌کن چپ و راست می‌رفت تا مرا در این خلسه نگاه دارد. هیچ صدایی در پس‌زمینه نبود، نه موسیقی، نه رادیو، نه گفت و گو. فقط صدای خلوتِ خیابان‌ها و باران می‌آمد. همه‌ی چراغ‌ها سبز می‌شدند، همه‌ی ماشین‌ها کنار می‌کشیدند. انگار نیرویی ماورایی راه را برای من باز می‌کرد؛ من موسی در سبد بودم و نیل مرا پیش می‌راند. 

به والمان که رسیدم، درست روبروی خروجی کوچه‌ی ارگ، زیر بیدهای مجنون، بین دو ردیف ماشین که تا چندین متر آن طرف‌تر چیده‌شده‌بودند، یک جای پارک بود. ترمزِ دستی را که کشیدم، کوله‌ را به دوش انداختم و راه افتادم سمت خیابان طالقانی. همچنان نیمه‌بیدار بودم. برخلاف سکوت ماشین، حالا صداهایی از هندزفری پخش می‌شد که یادم رفته چه و از که بود. باران نم‌نم می‌بارید و هنوز چتر لازم نبود. چند صد قدم که رفتم، صدای دستگاهی که نمی‌دانم اسمش دژبر است یا پیکور، موسیقی را مثل آسفالت شکافت. در حال راه رفتن و چند قدم مانده به آن دستگاه سرم گرم تماشای کارگرها بود، بهشان که رسیدم حوصله‌ام سر رفت و سر برگرداندم، دیدم درست روبروی کتابفروشی دهخدا ایستاده‌ام. هنوز زنجیر‌هایش (شما بخوانید چشم‌هایش) را کامل باز نکرده‌بود. داخل رفتم. یکی از کارگرها فحش رکیکی به یکی از عابرین خیابان داد و حس کردم حالاست که از خواب بیدار شوم و آرامشم طوفان شود؛ ولی نشد. یک زن پشت میز نشسته‌بود؛ احتمالا دختر یا نوه‌ی دختریِ صاحبِ کتابفروشی. شروع کردم به گشت زدن بین قفسه‌ها و دو تا کتاب برداشتم: یک کتاب که به خاطرش این همه راه آمده‌بودم و دیگری هم سوغاتی. برادرِ کتابِ اول را از کیفم درآوردم و چند صفحه را مطابقت دادم تا ببینم ترجمه‌ی تازه‌ی آن می‌ارزد یا نه ... می‌ارزید و به نظرم بهتر آمد. در همان حال بودم که مردی سن و سال گذشته با کت خاکستری و شال گردنی قرمز و یک کلاه بر سر (که فکر کنم اسمش کلاه بِرِه است) داخل آمد. زنِ پشت میز سلامی داد و از جا بلند شد، گویا همدیگر را می‌شناختند. گفت و گویشان را دقیق نشنیدم؛ ولی انگار نویسنده بود و سراغ یک کتاب آمده‌بود. شنید که دارم کتابی از کازوئو ایشی‌گورو می‌خرم. پرسید کدام یک از آثارش را خوانده‌ام. برایش دو تا را شمردم و کمی با هم از «بازمانده‌ی روز» با ترجمه‌ی نجف دریابندری تعریف کردیم. بعد گفت ژاپن چهار نویسنده‌ی معاصرِ صاحب نام دارد که زیبا می‌نویسند. گفت موراکامی؛ از زبانم دررفت که او را در حد پرستش دوست دارم. گفت ایشی‌گورو؛ زبانم را نگه داشتم که با اینکه اسم و رسمش ژاپنی است، ولی بیشتر اهل انگلیس است تا ژاپن. گفت کوبو آبه که کتابی ازش نخوانده‌بودم. اسم چهارمی یادش رفته‌بود. 

پرسید «زن در ریگ روان» از کوبو آبه را خوانده‌ای؟ گفتم نه. گفت فوق‌العاده است. سرش را سمت خانم پشت میز گرداند و پرسید که آن کتاب را دارید؟ خانم هم به تبعیت از سؤال او چند دکمه را فشرد و در مانیتور دقیق شد و گفت نه؛ تمام شده. 

بعد گفت سر و کار این چهار نویسنده با رئالیسم وهمی (همان رئالیسم جادویی خودمان) است و مغزهای با تخیل معمول چندان از آن‌ها لذت نمی‌برند، گریزی به داستایوفسکی زد که در رمان «برادران کارامازوف» نزدیک شصت صفحه از داستان در ذهن ایوان می‌گذرد و همان تخیل‌های معمولی با خواندنش دیوانه می‌شوند و همان بهتر که بالزاک بخوانند. من (همچنان خواب‌آلوده) سر به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دادم. حرف‌هایش که ته کشید (یا به احتمال بیشتری چون وقتش تنگ بود) خداحافظی کرد و رفت. 

پرسیدم و گویا آن مرد عبدالمجید نجفی، از نویسندگان نام‌آشنای تبریز بوده و برای خریدن یک نسخه از آخرین کتاب خودش، «جعبه سیاه نویسنده» آمده‌بود. کنجکاو شدم ببینم چطور می‌نویسد، ولی دو نسخه‌ی باقی‌مانده‌ی «جعبه سیاه نویسنده» در انبارِ کتابفروشی، زیر تپه‌ای کتاب دفن شده‌بودند و عزمی برای کندن نبود. بعدتر که در اینترنت گشتم، فهمیدم «جعبه سیاه نویسنده» در حقیقت جلد دوم از یک سه‌گانه است؛ پس اصولا باید از جلد اول آن که اسمش «روزگار مه‌آلود جابر» است قصّه را شروع کنم ... یک جورهایی دوباره دست تقدیر منِ خواب‌آلوده را در مسیری درست به پیش رانده‌بود.

زیر چتر در باران، پیاده به والمان برگشتم. هر از چند گاهی دستی که چتر را چسبیده‌ و از سرما کرخت شده‌بود، با دست دیگر که داخل جیبِ هودی گرم‌مانده‌بود عوض می‌کردم؛ و با وجود این کرختی، سرما دلنشین بود. دنبال کافه‌ای گشتم تا بتوانم در خلوتش کمی کتاب بخوانم. کرکره‌ی بیشترشان پایین بود و از بین یکی دو کافه‌ی باز، کافه الیت را پسندیدم. پشت میزی رو به خیابان نشستم و از تماشای باران لذت بردم. چای دمی سفارش دادم و هندزفری در گوش گذاشتم، پلی‌لیستِ باران اسپاتیفای را پخش و لای کتاب «فلسفه‌ی تنهایی» را باز کردم. خانمی داخل کافه شد، سلام کرد و از من پرسید «آقای پیری؟!» و من گفتم نه من نیستم و بعد که متوجه شد مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته، با آقای پیری تماس گرفت و فهمید کافه را اشتباه آمده. پیری ... کاش موهای ریخته‌ی سر مثل برگ‌های خزان، در سالی نو دوباره سبز می‌شدند ...

چای دمی خوش‌طعمی را مزه می‌کردم و درباره‌ی «جوهره‌ی تنهایی» می‌خواندم، و موقع فکر کردن، به منظره‌ی بارانی بیرون خیره می‌شدم. تازه تازه ذهنم داشت به خودش کش و قوس می‌داد تا از رخت خواب بیرون بیاید. صبح کم‌نظیری بود. مدت‌ها بود چنین صبح آرامِ خوبی را تجربه نکرده‌بودم. 

نزدیک نیم ساعت نشستم و سه استکان چای نوشیدم. انتظار داشتم صاحبِ کافه یک «حقِ سرویس» به خاطر اشغال کردن یک میز چهارنفره از من بگیرد؛ ولی برعکس، نه تنها پولی اضافه نگرفت، چای را هم با قیمتی مطلوب در مقایسه با دیگر کافه‌ها حساب کرد. تصمیم گرفتم کمی در شهناز قدم بزنم. هوا سردتر شده‌بود و باران شدیدتر.

درِ ماشین را که باز کردم، دیدم قطره‌ها روی لباسم رسوب می‌کنند و سفید رنگند. باران، برف شده‌بود. به نظرم جادویی آمد که اولین برفِ سال هزار و چهارصدِ تبریز که بارید، من در خیابان‌های والمان و شهناز قدم می‌زدم تا به «قدمِ نورسیده» خوشامد بگویم. برف همیشه برایم نماد پاکی بوده و هست؛ و من آن روز تطهیر شدم.

و گریزی به امروز که یک بیت از یکی از شعرهای قدیمی‌ام را به یاد پنجشنبه کمی عوض کردم:

«تو رؤیای آذر تو برف خزان / منم دفن بهمن به سودای خواب»

حرف‌هایی هم بود که دلم می‌خواست در کنار هدیه، به شکلی به دستت برسد. می‌توانستم لای کتاب برایت بنویسم؛ دیر به فکرم رسید.

گفتی با این هدیه گذر را سخت‌تر می‌کنم. راست گفتی. می‌ترسم آرامش این روزهایت را آشوب کرده‌باشم. قصدم این نبود. فقط می‌خواستم بدانی که یادم بود؛ که هنوز دوستت دارم. این هدیه بی‌چشم‌داشت بود؛ حتی اگر از قبل می‌دانستم که فرقی به حال سرنوشتمان نمی‌کند و همچنان قرار است هر کدام راه خودمان را بکشیم و برویم، باز هم این به قول خودم «یادگاری» را به تو می‌دادم.

حتی انتظار ندارم آن را به این زودی‌ها بخوانی. اگر گذاشتی یک گوشه‌ی قفسه‌ات بماند و خاک بخورد هم برایم قبول است. نه اینکه از خواندنش یا امیدی برای شروع دوباره‌ی رابطمه‌مان خوشحال نشوم؛ فقط می‌خواهم هر چه شد، بعضی محبت‌ها را ابراز کنم و گرهِ بعضی حسرت‌ها را از دلم باز. 

انگار که امید داشته‌باشم روزی اینجا را بخوانی می‌گویم؛ این‌ها را در قالب پیامی برایت نفرستادم، چون حس کردم فرستادنشان یعنی انتظار یک جواب و می‌شود همان «چشم‌داشت». شاید سکوت انتخاب بهتری باشد. 

۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۹:۰۲
فانوسبان

بیت‌الاحزان خزان

حس غریبی دست می‌دهد وقتی پا به صحنه‌ی نمایشِ گذشته‌ها می‌گذاری. بُعد مکان همان است؛ ولی زمان خیلی فرق کرده: غباری که روی تو نشسته زیادی سنگین است. تمام این سال‌ها کسی صدایت نزده و تو روی صحنه نرفته‌ای؛ پشت به نمایش در گوشه‌ی دیگری از این عالم سرکرده‌ای ...

پسر و دختربچه‌ای (احتمالا برادر و خواهری) دم در خانه‌شان ایستاده‌اند و آن حوالی سگی که لکه‌های بی‌مویِ جَرَب، رنگ تنش را آمیزه‌ای از سفید و صورتی کرده پرسه می‌زند. آن دو تا می‌ترسند برای بازی پا از چارچوب امن خانه بیرون بگذارند. شواهد و قراین داد می‌زند که دیگر این کوچه جای بازی بچه‌ها نیست. برادرم کنارم ایستاده و من یاد آن روزی می‌افتم که در یک غروب ابری، روی چمن‌ها دراز کشیده‌بودم و او روی چمن نشسته و گریه می‌کرد؛ چون از دید هادی، بزرگ یا کوچک فرقی نداشت و موقع بازی فوتبال به همه‌ی حریف‌ها با دست کلیدش تشر می‌زد. دورگه‌ی خشم و شرم به خونم می‌دود و دوباره تعجب می‌کنم چطور آنقدر خودخواه و بی‌خیال و عاجز از درکِ دردِ هم‌خونم بوده‌ام. نکند حالا هم ...

حالا سنگ‌ها جای ما را گرفته‌اند، ته‌سیگارها جای توپ‌های فوتبال را و برگ زرد درخت‌ها جای خنده‌های سبز بچه‌ها را. من سه سال آخر کودکی‌ام را اینجا کاشتم و هنوز خاطرات تلخ و شیرینی بار می‌آورد.

دوم آبان ماه، اردبیل

۰۳ آبان ۰۰ ، ۱۲:۲۰
فانوسبان

شهر ارواح

یک عده از آن ور آب دست تکان می‌دهند و یک عده بندهای کوله‌شان را سفت می‌بندند تا با دست و پا زدن در آب هم شده، خودشان را از این خشکی خلاص کنند. دور از ساحل، این ور مرز، یک عده حسرت می‌خورند و بعد از هزار بار پهلو به پهلو شدن می‌خوابند و یک عده نان شبشان را می‌خورند و با خیال راحت می‌خوابند و یک عده هم با شکم خالی، نمی‌توانند بخوابند. من فعلا آن نظاره‌گر خارج از کادرم، عکاس جنگ؛ جنگ رؤیاها. 

در رمان «تعقیب هیجان‌انگیز گوسفند» موراکامی، یک مأمور دامداری که در شهری رو به زوال مشغول است؛ تیکه می‌اندازد که زادگاهش شهر ارواح شده. بعد که حرف از مُردن یک «شهر» می‌شود، سیگاری آتش می‌زند و می‌گوید اسباب رفتن برایش مهیا است ولی دل و دماغ بستن بار و بندیلش را ندارد. 

... اگر واقعا قرار است این شهر بمیرد، وسوسه‌ی ماندن و دیدن لحظه‌ای که آخرین نفس‌هایش را می‌کشد، ولم نمی‌کند.

گمانم با این حال و روزم، اگر تمام بندهایی که مرا به این خاک وصل کرده‌اند هم پاره شوند ... نه؛ بند نه؛ ریشه‌هایم: اگر تمام ریشه‌هایی که مرا به این خاک تنیده‌اند، قطع‌شوند؛ باز هم کالبد و بذرم مدت‌ها در هوا معلق می‌ماند. نمی‌توانم توصیفش کنم؛ شاید همان وسوسه است، یا شاید یک جور بی‌تفاوتی است. عینکی که به چشم بزنی و آسمان همه جا را یک‌رنگ ببینی. نه ادعای ماندن و خدمت کردن دارم و نه رؤیای پرواز و فرار. 

گمانم هنوز بچه‌ام ... یا خیلی پیر شده‌ام. 

۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۵:۵۳ ۳ نظر
فانوسبان

کانون

تابلوها هر چند ثانیه چشمک می‌زنند: «داروخانه»؛ و عابران پیاده را به داخل دعوت می‌کنند. در مقابل وسوسه‌هایشان مقاومت می‌کنم. با خودم می‌گویم تنها چیزی که شاید حالم را خوب کند، کتابی است که در یکی از قفسه‌های کتابفروشی دهخدا به چشمم خواهد خورد و طنابی برای برون‌رفت از این چاه پیش پایم خواهد گذاشت؛ کتابی جادویی با جملاتی جادویی. در حالی از خیابان‌ها و کوچه‌ها می‌گذرم که دیگر ذهنم نمی‌تواند موزیک‌ها را تاب بیاورد؛ شاهدی برای اشباع شدن ذهنم از غم‌های تکراری. هندزفری‌ را غلاف کرده‌ و به صدای شهر گوش می‌کنم. 

حفاظ فلزی آکاردئونی کتابفروشی کشیده‌شده و فقط پنجاه سانتی‌متر باز مانده تا چند نفری هم که داخل کتابفروشی پرسه می‌زنند، بیرون بیایند. می‌پرسم «بسته است؟» می‌گوید «ایشالا فردا در خدمتیم» و راهم را می‌کشم و برمی‌گردم.

روراست به خودم می‌گویم که «فقط برای خریدن کتاب سری به دهخدا نزدی ... کتاب بهانه‌ای بود که باور کردی ... در واقع امیدوار بودی نگار را ببینی.» امیدی پوچ؛ از جنس همان امیدهایی که احتمالا او در هر بار سر زدن به آن کتابفروشی در دلش داشت.

در آن قدم‌های خسته‌ام که به مُرادشان نرسیده‌بودند، در آن عمق تنهایی و غم، به لحظه‌ای «روشن‌بینی» رسیدم: نه برای عابرانی که مرا پشت سر می‌گذارند، نه برای دوستانم و نه برای نگار، مهم نیست چه سر من بیاید ... «واقعا» مهم نیست؛ هم و غم خودشان را دارند، «خود»شان در اولویتند. خودم هم از این تبار بودم و احتمالا هستم. هرچند آن روزها سعی می‌کردم گناهی را که مرتکب شده‌ام برای خودم توجیه کنم؛ ولی در واقع سعی داشتم از مواجه شدن با حال خراب نگار پرهیز کنم. 

در این روزگار وقتی می‌شنوند کسی زمین خورده، آه و افسوس می‌خورند و شاید با خواندن یا شنیدن قصّه‌اش قطره‌ای اشک هم نذرش کنند؛ ولی چه فایده؟ و اگر کسی پیش پایشان زمین بخورد، شاید بار اوّل دستی برسانند؛ ولی وقتی دردی به درازا کشید و شورش درآمد، چشمانشان را می‌بندند. فقط آدم‌هایی زندگی‌شان را وقف کمک به دیگری می‌کنند که عشق را بلدند و با تنهایی‌شان به صلح رسیده‌اند. 

به این فکر می‌کنم که «کانون» زندگی من بیرونی است. من دنیایم را از دریچه‌ی چشم آدم‌ها دیده‌ام و با تحسین و تمجیدشان بال و پر گرفته‌ام. در بازه‌ای از زندگی این کانون را به «خدا» منتقل کردم ولی وقتی کاخ تمام آن باورها فروریخت، سعی کردم این کانون را در عده‌ای از آدم‌های خاص متمرکز کنم.

با خودم گفتم وقتش نشده کارگردان و تماشاچی زندگی‌ات خودت باشی؟ هیچ کس دیگری برای این فیلم تره هم خرد نمی‌کند؛ بس نبود «خود»ت را فراموش کردی؟

اگر راهی به بیرون از چاه باشد، راهی طولانی است: که خودم را در آینه ببینم؛ که با تنهایی کنار بیایم، که یاد بگیرم عشق بورزم.

تابلوی داروخانه‌ها چشمک می‌زند؛ ولی تسلیم نمی‌شوم.  

۳۱ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۵
فانوسبان

تهوع

حالم به هم می‌خورَد و عضلات پاهایم کوفته‌اند. روی صندلی زرد رنگ ایستگاه مترو نشسته‌ام و به آن سوی حفره‌ی عریض روبرویم، به صندلی‌های خالی زردرنگ آن طرف ریل‌ها، نگاه می‌کنم. سرم را به دیوار سنگی پشت سرم تکیه می‌دهم ... خنک است؛ کمی حالم بهتر می‌شود. ایستگاه شروع می‌کند به لرزیدن، کمتر از یک دقیقه بعد مترو سر می‌رسد. نا ندارم، ولی از جایم بلند می‌شوم و سوار می‌شوم. صندلی‌ها پُرند، به دیواره‌ی واگن تکیه می‌دهم و رد شدنِ به نوبتِ تابلوی ایستگاه‌ها را تماشا می‌کنم. دوست دارم آخرین تابلو «آرامش» باشد؛ چرا سزاوارش نیستم؟

«خب؛ چرا سزاوارش نیستی؟» و من هم جواب دادم نه اینکه سزاوارش نباشم؛ منظورم این است چرا نباید در این زندگی آرامش داشته‌باشم؟ پنجاه دقیقه از یک جلسه‌ی مشاوره‌ی یک ساعته را فقط من حرف زده‌ام. قصّه‌ام را تعریف کرده‌ام؛ از سیر تا پیاز. و حالا ده دقیقه فرصت دارد راهنمایی‌هایش را بکند. کمی مکث می‌کند، بعد می‌گوید پروسه‌ی سوگواری بعد از جدایی زمان می‌برد، جایی بین «خشم» و «چانه‌زنی» هستم؛ ممکن است بعدتر یک دوره مود پایین را تجربه کنم؛ ولی تمام می‌شود. 

می‌گوید سعی کنم روی هیجاناتم سرپوش نگذارم، انباشته که شوند ورم می‌کنند. می‌گوید سعی کنم نشانه‌ها را کنار بگذارم، همانطوری که بعد از چهلم، آرام آرام نشانه‌های فرد مُرده را از جلوی چشم‌ فرد سوگوار جمع می‌کنند. می‌گوید انزوایم خودخواسته است؛ ولی چون نمی‌تواند خودش را جای من بگذارد، انتخاب با خود من است. می‌گوید شاید فرد مقابلم به خاطر بیماری‌ام به رابطه برنگشته ولی به شیوه‌ی خودش به رویم نیاورده؛ چون می‌دانسته از ترحم بدم می‌آید. و من از تصور این خیانت قلبم می‌شکند؛ خیانتی بدتر از خوابیدن با دیگری. می‌گوید کار من انسانی بوده، که همه‌ی حقیقت بیماری‌ام را تمام و کمال برایش تعریف کرده‌ام؛ ولی همین ممکن است به شکل‌گرفتن احساسات قدرتمندتر لطمه بزند.

او گفته‌بود مرا کمی بیشتر از خودم می‌شناسد. ولی نه روح او و نه روح روانشناس خبر ندارند چه ابعادی از این قضایا را فقط درون خودم انباشته‌ام. هیچکدام مرا واقعا نمی‌شناسند. هیچ‌کس مرا واقعا نمی‌شناسد. 

حالم به هم می‌خورَد، از خودم. از مترو پیاده می‌شوم، دوچرخه را از تعمیرکار تحویل می‌گیرم. دنده‌ی شکسته‌اش را عوض کرده. تمام مسیر برگشت به خانه را رکاب می‌زنم، پاهایم خسته‌اند ولی تاب می‌آورند. حتی از آن سربالایی نفس‌گیر هم بالا می‌روم. در آن جلسه‌ی مشاوره خیلی مسائل حیاتی دیگر فراموش شدند. سرِ روانشناس از شنیدن داستانم سوت کشیده‌بود؛ گواهی دیگری بر اینکه من هم مثل او انسانم، پُر بدبیاری، زیادی انسانی.

حالم به هم می‌خورد، خودم را بالا می‌آورم؛ و پیش پای همه‌ی آن حرام‌زاده‌هایی که برای تماشای نمایش سقوطم صف کشیده‌اند، تُف می‌کنم.

این قصّه هنوز تمام نشده. 

۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۳
فانوسبان

داستان تهران

«فردا شب میرم انزلی و یه روزه برمی‌گردم»

«چرا انزلی؟»

«چون نزدیک‌ترین شهریه که دریا داره ... آستارا نزدیک‌تره البته؛ ولی از آستارا خوشم نمیاد»

کمی اظهار تعجب و ابراز دلگرمی کردم و از او خواستم اسم هم‌سفرهایش را رو کند. 

«با بچه‌ها دعوام شده ... تنها میرم»

مهدی ساعت ده شب سوار اتوبوس شد و تا انزلی رفت. لب دریا هم رفت. 

*  *  *

از مطب دکتر که بیرون زدم، روی نقشه گشتم تا نزدیک‌ترین پارک ممکن را پیدا کنم و کمی بنشینم تا همه چیز هضم شود؛ پارک سپهر را حدود یک کیلومتری آنجا نشان کردم و پیاده رفتم. سه و نیم بعد از ظهر بود، هوای تهران گرم و مغز من هم گرم‌تر، یک صندلی زیر سایه‌‌ی یک درخت پیدا کردم و نشستم. «سفر به انتهای شب» را از کوله درآوردم. باردامو هنوز زیر بار گلوله‌ها و توپ و تفنگ دشمن ناله کرده و تصویری انسانی از جنگ ترسیم می‌کرد. چند صفحه‌ای خواندم و بستم. در آن لحظات، جریان داشتن یک جنگ در متن زندگی‌ام کافی بود. زیر قولم زدم؛ به مقصد خیابان انقلاب اسنپ گرفتم. 

من آن روز نصف انقلاب را گز کردم امّا انگار نه انگار. مغز خسته‌ام حوصله‌ی تفسیر نمایشی را که از پیش چشمانم می‌‌گذشت، نداشت. انتظار داشتم با دیدن آن همه کتابفروشی، گذشتن از روبروی تئاتر شهر و درب دانشگاه حس خاصی دست بدهد؛ امّا فقط درد می‌کشیدم. یک درد زیرپوستی مزمن، انگار که خزیدن بیماری و لرزش جدار رگ‌های مغزم را حس کنم؛ حرکتی موذیانه و مار صفت. 

اس‌ام‌اس آمد که پرواز برگشت تأخیر خورده. از اینکه حسرت انقلاب به دلم نماند خوشحال شدم؛ ولی زود شادی رخت و لباسش را جمع کرد و بی‌تفاوتی تنها ماند. برای بچه‌ها کتاب خریدم ولی برای خودم نه. ابرها آرام آرام گرد آمدند. عجیب بود که در هر سفر اردیبهشتی‌ام به تهران، هوای پایتخت هم بارانی شد. ترسیدم هدیه‌ها خیس شوند، ولی هر چه گشتم ماشین گیر نیامد. مجبور شدم چندین و چند قدم با آن بار و کوله و حال خراب و ترس از باران خیابان را بالا بروم تا بالاخره قلاب اسنپ گیر کند. 

حسرتی قدیمی به دلم مانده‌بود که وقتی مجله‌ی داستان و سان، برای «مسابقه‌ی داستان تهران» فراخوان دادند، نتوانستم چیزی بنویسم و بفرستم. پایتخت‌نشین نیستم و برای نوشتن درباره‌ی یک شهر، باید آن را چشیده‌باشی. یک روزه نمی‌شود ... و همینطور، نمی‌شود که برای نوشتن داستان، تهران‌گردی کنی؛ باید تهران را زندگی کنی و داستان، آرام آرام از شیارهای مغزت چکه کند ... ببارد.

این سفر یک روزه به تهران اولین سفری بود که خودم تنها به دل جاده می‌زدم. ولی آیا سفرِ «من» بود؟ نه نبود. شبیه آن سفر انزلی نبود. من بیماری‌ام را انتخاب نکرده‌ام. 

حالم بد می‌شود اگر کسی فکر کند به خاطر دلسوزی قصّه‌ام را تعریف می‌کنم. به همین خاطر فقط مهدی داستانم را شنیده. شورش را در نمی‌آورد، بلد است معلق نگهش دارد. من هم به داستان او گوش داده‌ام. ما شبیهیم ... دیوانه‌ایم. ولی من زنجیر شده‌ام و او «رها»ست.

سه روز پیش به نگار پیام دادم و بعد از بیست دقیقه دلهره‌کشیدن پاک کردم. به احتمال زیاد پیامم را دیده. برایم مهم نیست؛ اتفاقا آرامش‌بخش هم هست که ببیند ضعف دارم و به هم ریخته‌ام. حسابمان را یک قدم به پاک شدن نزدیک می‌کند. من به او بد کردم؛ خیلی ... ولی دست تقدیر هم بیکار ننشسته‌بود و از یک لکه خون، جنازه جوانه زد. 

از سهراب پرسیدم از کجا بفهمم عاشقش هستم؟

«وقتی که پیشت نیست چقدر بهش فکر می‌کنی؟ چقدر تو مکالمه‌های فردی و ذهنی و تنهاییت با اون حرف می‌زنی؟»

جوابش «خیلی» بود. ولی دوری اثرش را روی آن شور گذاشته ... کم‌رنگ‌تر شده. از خودم می‌پرسم اگر دوباره کلید بزنم و روشن نشود چه؟ اگر او بیشتر از اینی که هست بهم بریزد می‌توانم با خودم و زندگی‌ام کنار بیایم؟ این سفر به خاطر خود «من» است یا به خاطر خلأی که از بیماری‌ام ریشه گرفته؟ داستان انزلی است یا تهران؟ دریا است یا انقلاب؟

نمی‌دانم چه انتظاری از من دارد؛ ولی کاش می‌شد کمی هم که شده، همدیگر را سیراب کنیم. کاش مرا می‌فهمید و می‌بخشید. کاش لایق بخشیدن بودم. دو آدم تنها که از هم خوششان میاید، می‌توانند کنار هم آرام بگیرند، نه؟ لازم نیست لیلی و مجنون باشند ... انقلاب‌ها هم گاهی دریا می‌شوند، دریاها هم گاهی منقلب.

مهم رفتن است.

۰۱ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۲ ۰ نظر
فانوسبان

قاصدک نور

من از صد سال نوری آن سو‌تر می‌نویسم. خورشید من مثل تو می‌گردد؛ ولی نه زمین همان است و نه زمان.

اینجا طلوع هست، غروب هست: زیباست. شب هست: پر از ستاره‌هاست. گردش فصل‌ها هست؛ بهار زیباست، تابستان زیباست، پاییز زیباست، زمستان خیلی زیباست. ابر هست، باد هست، باران هست، خاک هست، برف هست، درخت هست و نیست. آب هم همینطور، نان هم همینطور. آتش هم هست؛ خیلی.

شادی هست، لبخند هست، زیبایی هست، آغوش هست؛ زندان هم هست.

تولد هست، مادر هست، هُرم نفس روی گردن هست، بوسه هست؛ مرگ هم هست.

بیماری هست، زیاد است.

سوگواری هست، دوری هست، اعدام هست ... درد هم هست؛ خیلی.

سختی هست، گله‌های داخل تاکسی هست، ضجه‌های کنار سردخانه‌ی بیمارستان هست، گدایی هست، گریه‌های آخر شب هست، کولبری هست، خستگی هست، خستگی هست، خستگی هست ... امید هم هست؛ ولی کم است. 

ساز هست: تار هست، کمانچه هست، سنتور هست، عود هست، نی هست، قیچک هست، قانون هست، ولی نمایششان در صفحه‌ی تلویزیون غیرقانونی است. حنجره هست ولی صدا کم است. موسیقی هست ... شنیدنی کم است. 

ارتباط خیلی است، ولی مرتبط کم است. زنده‌بودن خیلی است ولی زندگی کم است. دسترسی خیلی است ولی دست‌رسان کم است. عاشق خیلی است ولی عشق کم است. دوست خیلی است ولی دوستی کم است. شاعر خیلی است ولی شعر کم است. گله خیلی است، ولی همت کم است. مشکلات خیلی است، راه حل‌ها کم نیست، راه‌پیما کم است.

و آن روز که تو خیره به تصویر خاک‌گرفته‌ی من از گذشته نگاه می‌کنی و از خودت می‌پرسی که آیا اینجا خیلی چیزها بد بود یا ما عادت به بدگویی کرده‌بودیم، من پوسیده‌ام. و صحت و سقم یا دروغ و دغل بودن نوشته‌های من مهم نیست. در فاصله‌ی صدسال نوری از من و در فاصله‌ی صد سال نوری از تو، هیچ چیز مهم نیست. نه دشواری‌ و نه آسانی برداشتن گام‌ها، نه اشک‌ها، نه لبخندها، نه دعاها، نه نفرین‌ها، نه صداها، نه سکوت‌ها، نه مرده‌ها، نه زنده‌ها. نور من به تو رسیده‌است و نور تو هیچ وقت به من نمی‌رسد. رازی نیست که بخواهم برایت فاش کنم، هنوز قصّه‌ای نیست که بخواهم برایت بگویم، هدیه‌ای نیست که بتوانم لابه‌لای این طول موج‌ها به تو بدهم که پیش از این نداشته‌ای. راستی، وقتت را هم گرفته‌ام. امّا حالا که می‌نویسم می‌بینم میراثی برای تو نداشته‌ام. و شاید این احساس پوچیِ آنی مرا به سمت معنایی بَرَد که به این شاکله‌ی درهم پیچیده‌‌ی زندگی‌ام ببخشم ... که خلق کنم، برای تو.

شاید هم نه. 

چشمانم را بسته‌ام. در کتابخانه‌ای ایستاده‌ام با قفسه‌هایی چوبی پر از کتاب و غبار معلق در هوا که زیر نور خورشید صعود می‌کند. بوی خاک می‌آید. گرمای خورشید را روی پوستم حس می‌کنم. بوی کاغذِ نم می‌آید. صدای شعله‌ی شومینه می‌آید. می‌دانم روبرویم شیشه‌ای از زمین تا آسمان است و آن سوی شیشه، شاخه‌های درخت چنارِ چند صدساله‌ای به آسمان برخاسته‌اند و رویشان برف نشسته. صبحِ زمستانیِ پرنوری است که شب قبلش برفی یک و نیم متری زمین را سفیدپوش کرده. یک جای دور هستم، در باغی دورافتاده که دوروبرش نه همسایه‌ای دارد، نه جاده‌ای. نه ماشینی هست، نه هواپیمایی هست، نه تلویزیونی هست، نه تلفنی هست، نه موبایلی هست ... هیچ. من مردی هستم که صد سال پیش از حالایی که می‌نویسم در آرامش و سکوت زمستانی کتابخانه‌ام در باغی دورافتاده روبروی پنجره ایستاده‌ام و چشمانم را بسته‌ام. همینجا را تصور کن. چشمانت را ببند.

من اینجا هستم. 

پ.ن: معمولا خسته یا لج‌بازتر از آنم که در چالشی شرکت کنم. از آن معمول‌تر، دعوت نمی‌شوم. این چالش را دوست داشتم؛ ممنون از دعوت فاطمه.

۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۳۰
فانوسبان